ما را بیخیال شو...
برای خودش ارباب و از آدمهای سرشناس شهر بود. غلام قدیمیاش از مدتها پیش غیرمستقیم خواسته بود پس از ۳۰سال نوکری، آزادش کند تا برود برای خودش زندگی کند. ارباب یک روز صدایش زده و گفته بود اگر همت کنی، با پول خودت گوشت خوبی بخری و برای من غذایی بپزی که بخورم و بپسندم، آزادت میکنم. غلام با خوشحالی رفت گوشت راسته بره خرید، بریانی مفصلی درست کرد و پیش ارباب گذاشت. آقای ارباب آب و مخلفات دیگر را خورد، گوشت را دست نخورده گذاشت و به غلام گفت با بقیه این گوشت فردا آبگوشت اساسی روبهراه کن، بزنیم به بدن و شما را هم آزاد کنیم بروی پی زندگیات. روز بعد غلام آبگوشت سفارشی را هم پخت و سر سفره گذاشت. ارباب آب و مخلفاتش را خورد و گوشت را که دیگر خیلی شبیه گوشت نبود، گذاشت. صبح روز بعد غلام آمد که طبق وعده، خداحافظی کند. ارباب گفت حالا قبل از رفتن، این گوشتی که مانده را ببر بفروش، روغن و هرچه خودت صلاح میدانی بگیر، یک غذای غیرگوشتی درست کن که این چند روز بس که غذای گوشتی خوردیم حالمان بد شد... بعد آزادت میکنم برو و خوش باش! غلام با بغض و البته تلخند گفت: ارباب...غلامتم... جان عزیزت، تو را به خدا بگذار من غلامت بمانم ولی به خاطر خدا این گوشت فلک زده و بدبخت را آزاد کن برود پی سرنوشتش!
چرا نمُردم!
حاجی خیاط، کوزه پر عسلی را که سفارش داده بود و برایش آورده بودند، گذاشت روی طاقچه دکانش و وقتی میخواست برای کاری بیرون برود به شاگرد زبلش گفت: یک ساعت مراقب همه چیز باش تا برگردم... کوزه روی طاقچه هم داخلش سم و زهر است دست نزنی. شاگردش پس از رفتن خیاط، پارچه یکی از مشتریان را برد و فروخت، نان داغ گرفت و ته کوزه عسل را بالا آورد! خیاط که برگشت سراغ پارچه را گرفت، شاگرد گفت پارچه را دزد برد، من از ترس اینکه تو بازخواستم کنی کوزه زهر را به قصد خودکشی خوردم ولی نمیدانم چرا هنوز نمردم!
برای خودش ارباب و از آدمهای سرشناس شهر بود. غلام قدیمیاش از مدتها پیش غیرمستقیم خواسته بود پس از ۳۰سال نوکری، آزادش کند تا برود برای خودش زندگی کند. ارباب یک روز صدایش زده و گفته بود اگر همت کنی، با پول خودت گوشت خوبی بخری و برای من غذایی بپزی که بخورم و بپسندم، آزادت میکنم. غلام با خوشحالی رفت گوشت راسته بره خرید، بریانی مفصلی درست کرد و پیش ارباب گذاشت. آقای ارباب آب و مخلفات دیگر را خورد، گوشت را دست نخورده گذاشت و به غلام گفت با بقیه این گوشت فردا آبگوشت اساسی روبهراه کن، بزنیم به بدن و شما را هم آزاد کنیم بروی پی زندگیات. روز بعد غلام آبگوشت سفارشی را هم پخت و سر سفره گذاشت. ارباب آب و مخلفاتش را خورد و گوشت را که دیگر خیلی شبیه گوشت نبود، گذاشت. صبح روز بعد غلام آمد که طبق وعده، خداحافظی کند. ارباب گفت حالا قبل از رفتن، این گوشتی که مانده را ببر بفروش، روغن و هرچه خودت صلاح میدانی بگیر، یک غذای غیرگوشتی درست کن که این چند روز بس که غذای گوشتی خوردیم حالمان بد شد... بعد آزادت میکنم برو و خوش باش! غلام با بغض و البته تلخند گفت: ارباب...غلامتم... جان عزیزت، تو را به خدا بگذار من غلامت بمانم ولی به خاطر خدا این گوشت فلک زده و بدبخت را آزاد کن برود پی سرنوشتش!
چرا نمُردم!
حاجی خیاط، کوزه پر عسلی را که سفارش داده بود و برایش آورده بودند، گذاشت روی طاقچه دکانش و وقتی میخواست برای کاری بیرون برود به شاگرد زبلش گفت: یک ساعت مراقب همه چیز باش تا برگردم... کوزه روی طاقچه هم داخلش سم و زهر است دست نزنی. شاگردش پس از رفتن خیاط، پارچه یکی از مشتریان را برد و فروخت، نان داغ گرفت و ته کوزه عسل را بالا آورد! خیاط که برگشت سراغ پارچه را گرفت، شاگرد گفت پارچه را دزد برد، من از ترس اینکه تو بازخواستم کنی کوزه زهر را به قصد خودکشی خوردم ولی نمیدانم چرا هنوز نمردم!
نظر شما