۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۰
کد خبر: 380657

رقیه توسلی

از آنجا کسی دست خالی برنمی گردد

 منقلب شده ام... خوابِ آفاق جان تعبیر شده و بعد از هفت سال، می خواهند بروند مشهد، پابوس آقا... ایستاده ام پشت تلفن و شُرشُرِ اشکم. با یک خروار بغض، پایان مکالمه به طلا می گویم: می آییم بدرقه...

" آفاق جان و طلا " از دوستان نزدیک مان هستند. مادرم، آفاق جان را خواهری صدا می زند و برای من، طلا، کم از دخترخاله نیست.

قلب رئوفش را آنقدر دوست دارم که با دیدنش محال است هریک بار درمیان به مادرم نگویم: مامان جان مرا با طلا عوض کن، هنوز دیر نشده، کسی متوجه نمی شود.

آخر مادرم و آفاق جان در یک روز و یک بیمارستان، ما دوتا را بدنیا آوردند و از همانجا، دوستی شان شکل گرفت.

وقت بدرقه ی خیس و خندان مان؛ مادر می گوید: خیلی دعایمان کنید و به یادمان باشید و من هم  کاملاً جدی می گویم: بی سوغاتِ تر و تمیز، اصلا فکر برگشتن به سرتان نیفتد.

که طلا یک قدمی به من نزدیک می شود: معلوم است کسی از آنجا دست خالی برنمی گردد و با چشم هایی که یکپارچه لبخند و مهربانیست ادامه می دهد: یاقوت و زمرّد و طلا که قیمتی ندارند، می رویم حرم و اگر خدا بخواهد، حالِ بهشت را ازتان دریغ نمی کنیم.

آن لحظه معنای حرفش را خیلی واضح نفهمیدم و پیش خودم به تعبیری نرسیدم اما وقتی پس از زیارت شان تماس گرفتند و گفتند زیرِ نم نم باران صحن، برایمان نماز خوانده اند و به نیّت مان دانه پاشیده اند برای کبوترهای حرم و تسبیح سوغات مان را متبرک کرده اند، فهمیدم دونفر در بهشت، برایمان سنگ تمام گذاشته اند...

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.