سیدمحمد سادات اخوی

ای کاش لبخندت نصیب چشم مشتاقم شود

۱ـ بست بالا: ... «مُعَمَّربن خَلّاد» گفته: ـ «امام‌رضا(ع)» به من فرمود: «(ادامه)... به مأمون گفتم: به خدا سوگند روزی که در مدینه بر چهارپایی سوار بودم و در کوچه و بازار و در میان مردم بودم؛ سراغم می‌آمدند و خواسته‌هایشان را می‌گفتند... من نیز یا خود مشکل‌شان را رفع می‌کردم... یا با آبرویی که خدا به من داده است؛ نوشته‌ای برای بزرگان شهرها می‌فرستادم و سفارش می‌کردم که آنان حل کنند... آنان نیز سفارش مرا رد نمی‌کردند... پس تو با «ولی‌عهدی»ات، بر آبرویی که خدا عطا کرده، چیزی اضافه نکرده‌ای» ... مأمون نیز گفت: «حرف شما را پذیرفتم و شرط شما که خواستید در ادارة امور کشور دخالتی نکنید، برایم محترم خواهد بود». / از ترجمة جلد «دوازدهم» کتاب شریف «بحارالانوار»/ ترجمة موسی خسروی/ چاپ 1377/ صفحة 132 ـ با تلخیص و بازنویسی.

2ـ سقاخانه: سفرنامة یه عمر (98)

وقتی «این‌جا» رو راه انداخت، به امید یه لقمه نون حلال بود... و این که مردمِ گرفتارشده در «فضای مَجازی»، یه‌جا داشته باشن که بشینن دور هم و چیزی بخورن و «هم رو ببینن»... شاید برای همین هم دردسر گرفتن «مُجَوّز» و چیزهای دیگه‌ش رو به جون خرید و چهار ماه تموم یه لنگه‌پا این‌ور و اون‌ور رفت و هزینه کرد تا این‌جا راه بیفته... حالا هم که می‌بینه اسم «تابلو»ی این‌جا «مشهور» شده و شب‌ها مردم از همه‌جای شهر می‌آن به این‌جا تا دور هم بشینن و بگن و بخندن و شکم‌شون رو سیر کنن؛ کلی احساس خوشبختی می‌کنه... بعدش هم که می‌ایستن دَمِ «صندوق» و کلی از حال و هوا و غذا و رفتار کارکنانش تعریف و تمجید می‌کنن؛ دلش می‌خواد بال دربیاره...  شاید برای همینه که همة سال‌های گذشته رو وقت گذاشته و شب‌ها دیروقت به خونه رفته تا این‌جا پا بگیره... حالا هم که «سرطان» پنجه انداخته بیخ گلوش، نگرانه که پسرش (با حال و روز و رفقای افتضاحی که داره)، این‌جا رو به چی تبدیل می‌کنه؟ / برگرفته از ترجمة جلد «اول» کتاب شریف «عیون اخبارالرضا(ع)»/ ترجمة علی‌اکبر غفاری و حمیدرضا مستفید/ چاپ 1380/ صفحة602ـ «امیرمؤمنان علی(ع) فرمود: «ای مردم!... برای پس از مرگ، پیشاپیش والایی و نیکویی بفرستید تا به سودتان باشد و میراثی که سبب حسرت بشود، نگذارید... (ناتمام)». ـ با تلخیص و بازنویسی.

3ـ نقاره‌خانه: زائران و خادمان (98)

خوب می‌دونه که «اون یکی» هم برای مراسم یه «شرکت خصوصی» می‌خواسته و «فسق و فُجور»ی هم در کار نبوده... منتها نمی‌دونه که یهو دلش چه جور شد که باهاشون قرارداد نبست... دلش از صبح همون روز، جور عجیبی بود... خوشحال بود... فکر می‌کرد اتفاق خوبی می‌افتاد اگر زودتر می‌رفت سر کار... همین هم شد... اولش نمایندة اون شرکت خصوصی اومد که برای این که ده شب اجاره کنه «تالار» رو... ازش وقت خواست تا خبر بده... دلش آروم نبود... اما تا «دومین‌نفر» اومد و تالار رو برای «دهة کرامت» و تولد «امام‌رضا(ع)» ‌خواست؛ انگار دلش گواه شد که به دومین‌نفر اجاره بده... هرچند که پول کمتری می‌داد.

4ـ بهشت «ثامن‌الائمه(ع)»: زیارت (42)

هنگام نزول باران «سنگ‌»ها نبودم... تا پیش‌نصیب سنگ‌ها... روی سیاهم باشد... وقتی بازاریان شهرهای مجاور... ندای ربانیِ «لااله‌الاالله»ش را شنیدند و تمسخر کردند... چشم‌هایم نبودند تا ببارند و زخم‌هایش را مرهمی بگذارند ... کار من شاید این باشد که در آستان «فرزند»ش بایستم و به قدر چهارده قرن گذشته، دستی به «قدرشناسی» بر سینه بگذارم و سری (به احترام)، خم کنم. / در زیارت‌نامة «امام‌رضا(ع)» گفته شده است: « (ادامه)... کنار ضریح، بایست و بگو!... (در محضر خدا)، دلم گواه بنده‌گی و پیامبری محمد(ص) است... (ناتمام)». ـ دریافت، تلخیص و بازنویسی‌ از کتاب شریف «مَفاتیح‌الجَنان»، چاپ اول (بی‌تاریخ) از شرکت «اسوه». صفحة 824.

5ـ بست پایین: دوگانه‌های طبع شوق

*** خندان

پاییز شده بهارش و... می‌خندد/ افتاده همیشه بارش و... می‌خندد!

با قرض و اجاره‌خانه و بیماری/ از گریه گذشته کارش و می‌خندد!

*** آینه‌کار حرم

هرچند که پیرمرد، بی‌کار شده/ شرمندة فیض و لطف بسیار شده

یک عمر برایت «آینه‌کار»ی کرد/ حالا دلش آیینة «دیدار» شده           

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.