خط قرمز- سعید کوشافر: ماجرای قتل یک دوست به دست دوست دیگر داستان تازه‌ای نیست، تفاوت این داستانها در انگیزه قتل است، یکی ناموسی، یکی بخاطر اختلاف مالی اما در این ماجرا اتفاقات یک جشن تولد زمینه‌ساز درگیری مرگبار دو دوست شده است.

قتل دوستانه پشت شمشادهای پارک

مهرداد که اکنون 20 سال دارد برای چندمین بار مقابل میز قضات دادگاه ایستاده است تا از خود دفاع کند، او قبلاً یکبار از قصاص گریخته و به پرداخت دیه محکوم شده است اما اعتراض اولیای دم او را دوباره به دادگاه کشانده است، آنها بر این باورند که مهرداد جوانی شرور است که در همان ایام 17 سالگی هم بخوبی می‌دانسته چه می‌کند و با علم و آگاهی دست به قتل دوستش سهیل زده است. وکیل آنها در مقابل میز قضات دادگاه کیفری می‌ایستد با صدای بلند می‌گوید: مهرداد از همان کودکی شرور بود، برای اثبات شرارت او نیازی به جست‌وجوی زیاد نیست، او در کلاس پنجم زمانی که با معلمش درگیر می‌شود با مشت به صورت معلم می‌کوبد و بخاطر همین هم بود که از مدرسه اخراج شد.

چگونه چنین فردی سالها بعد و زمانی که 17 ساله بود و همه چیز را بخوبی درک می‌کرده، مدعی می‌شود که در عالم نوجوانی سیر می‌کرده و نمی‌دانسته مجازات کسی که آدم بکشد چیست.

بعد از صحبت‌های داغ وکیل مهرداد که با چهره‌ای متفاوت از روزهای نوجوانی‌اش در دادگاه حضور دارد، با پایی لرزان در جایگاه متهم قرار می‌گیرد، صدای پای بندها، سکوت چند لحظه‌ای دادگاه را درهم می‌شکند تا مهرداد شروع به سخن کند.

قبول دارم که سهیل را کشتم اما قسم می‌خورم که قصد کشتن او را نداشتم.

مهرداد همچنان که سرش پایین است و تلاش می‌کند چشم در چشم اولیای سهیل نشود ادامه می‌دهد.

همه چیز از آن شب لعنتی شروع شد، آن جشن تولد، سال 90 بود و من 14 سال بیشتر نداشتم که دوست مشترکمان پوریا برای جشن تولدش همه را دعوت کرد، در آن مجلس مشروبات الکلی بود و من هم خوردم، اما نه به اندازه سن و سال و توانم، بلکه آنقدر خوردم که مست و حالم خراب شد، به حدی که از هوش رفتم.

نمی‌دانم چند ساعت بیهوش بودم اما وقتی بهوش آمدم که شب از نیمه گذشته بود، چند روز بعد از طریق برخی دوستان مشترکمان پی به موضوعی بردم که زندگی‌ام را دگرگون کرد، آن شب سهیل وقتی که از هوش رفته بودم من را مورد آزار و اذیت قرار داده بود و پس از آن هر جا می‌نشست یا هر کس را که می‌دید این ماجرا را تعریف می‌کرد.

روزگارم سیاه شده بود، هر کس در هر جا من را می‌دید این موضوع را برویم می‌آورد آنقدر از سوی دوستان و آشنایان تحقیر شدم که مدتی به افسردگی مبتلا شدم، دیگر آبرویی برایم باقی نمانده بود، حتی به فکر خودکشی افتادم اما توانش را نداشتم، از همان روزها بود که فکر انتقام از سهیل در ذهنم جرقه زد و این آتش هر روز که می‌گذشت و هر بار که کسی این اتفاق را به رویم می‌آورد شعله‌ورتر می‌شد.

مهرداد در حالی که به خوبی می‌شد لرزش را در دستانش دید ادامه ماجرا را اینگونه بیان کرد: سه سال از این ماجرا گذشت، سه سالی که برای من هر لحظه‌اش ننگ و نکبت بود اما ارتباطم را با سهیل برقرار کرده بودم تا راه برای انتقام هموارتر باشد دوم اردیبهشت ماه سال 93 از نیمه شب گذشته بود که سهیل با من تماس گرفت و خواست که به دیدنش بروم، او در پارک محل منتظرم بود وقتی به پارک رسیدم کسی جز او نبود و اتفاقاً در جایی خلوت نشسته بود که کمتر ترددی انجام می‌شد، به محض اینکه کنارش رسیدم، نیش خندی زد و گفت که نترس قرار نیست دوباره مثل شب تولد مورد آزار قرار گیری.

با این حرف تمام سختی‌های این چند سال درونم منفجر شد شالی که همراه داشتم دور گردن او پیچیدم و آنقدر فشار دادم که روی زمین افتاد. وقتی به سهیل نگاه کردم که روی زمین افتاده بود ترس شدیدی درونم بوجود آمد که وقتی بهوش بیاید چه بلایی سرم خواهد آورد، بنابراین بلافاصله با دوستم گردنش را محکم بستم.

خیلی ترسیده بودم، باید فکری به حال جنازه سهیل می‌کردم، جنازه را به پشت شمشادهای پارک کشاندم به طوری که در دید عابران قرار نداشت، بعد بلافاصله به خانه آمدم و از پدرم کمک خواستم تا جنازه را سر به نیست کنیم، اما پدرم زیر بار همراهی و همکاری با من نرفت و گفت که با پلیس تماس می‌گیرد و ماجرا را به آنها اعلام می‌کند، طوری که پدرم متوجه نشود سوئیچ ماشین را برداشتم و از خانه خارج شدم. پوریا تنها دوستی بود که می‌توانستم روی کمکش حساب کنم، پوریا به خوبی می‌دانست که سهیل چه بلاهایی سر من آورده و چه زجر و شکنجه‌ای در تمام این سال‌ها شده‌ام، پوریا به پارک آمد و جنازه سهیل را درون یک کیسه خواب گذاشتم، قصد داشتم تا با کمک پوریا جنازه را در صندوق عقب ماشین گذاشته به خارج شهر ببرم، اما در همان موقع مأموران پلیس سر رسیدند.

به محض اینکه متوجه مأموران شدیم از ترس هر دو پا به فرار گذاشتیم تا زمانی که دستگیر شده و متوجه شدم با قتل دوستم سهیل زندگی‌ام را گرفتار بازی خطرناکی کرده‌ام در مدتی که در کانون اصلاح و تربیت بودم متوجه شدم که نباید اسیر احساسات شد و نباید یک کار بد را با کار ناپسند بزرگتری جواب داد، چرا که عاقبت آن چیزی جز زندان و ندامت نیست.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.