چندی پیش داوود امیریان به دعوت تحریریه روزنامه قدس میهمان ما شد. وی در یک گفت‌وگوی صمیمی‌ مقابل ما نشست و به همه پرسش‌های ما پاسخ داد. امیریان از دوران کودکی و علاقه‌اش به کتابخوانی گفت. از نخستین بارقه‌های نوشتن و اینکه چطور شغلش را رها کرده و به نویسندگی روی آورده است.

حاضرم به جوانان طنزنویسی را رایگان آموزش دهم

قدس آنلاین: امیریان در پاسخ به پرسش ما که پرسیدیم چرا با همه موفقیش در زمینه خلق آثار طنز دفاع مقدس به سمت نوشتن زندگی‌نامه‌های شهدا رفته است،  صریح و شفاف گفت: «من هیچ‌گاه سفارشی کار نکرده‌ام و هرچه نوشته‌ام از روی میل و علاقه‌ام به شهدا بوده، چون معتقدم شهدا یکبار توسط  دشمن شهید شده‌اند و دیگر نباید به دست ما کشته شوند!».

گفت‌وگو با یکی از بهترین نویسنده‌های دفاع مقدس، عین خواندن آثارش جذاب است. همان طور که وقتی داستان‌هایش را می‌خوانیم لبخند از روی لبانمان محو نمی‌شود و در صحبت با او هم چندین بار با صدای بلند خندیدیم. نشستن مقابل داوود امیریان  که برای اتمام آخرین رمان تازه‌اش به مشهد آمده بود، در روزهای گرم مرداد ماه حاصل شد و چه غنیمتی بهتر از این! 

***

*چطور شد که شما نویسنده شدید؟

** نوشتن، علاقه و استعدادی است که مثل استعدادهای دیگر،  خداوند به انسان می‌دهد و باید آن را کشف و در جهت شکوفایی‌اش تلاش کنیم. این مسئله ربطی هم به سواد ندارد. مثلاً بارها دیده‌ام آدم‌های بی‌سوادی که در حرفه‌شان متخصص شده‌اند، مکانیکی که سواد ندارد اما از شرکت مرسدس بنز آلمان دنبالش می‌آیند تا مشکل ماشینی را برطرف کند یا آقایانی که عاشق  آشپزی و یا خیاطی‌اند و آشپزهای قهار و یا خیاط‌های بی‌نظیری می‌شوند. اما پاسخ روشنی که می‌توانم به پرسش شما بدهم این است که من کتابخوان قهاری بودم. در نویسندگی ادعایی ندارم اما در بحث کتابخوانی خیلی ادعا دارم. به صورت حرفه‌ای مطالعه می‌کردم. عشق زیادی به کتاب خواندن داشتم و هنوز هم دارم.

* پس باید بپرسیم چطور شد که به کتاب خواندن علاقه‌مند شدید؟ 

** شاید یکی از دلایلش موقعیت خانوادگی، رفت و آمدها  و جابه‌جایی به شهرهای مختلف بود. من دیر به مدرسه رفتم، یعنی به جای اینکه ۶ سالگی به مدرسه بروم، هشت سالگی به مدرسه رفتم. روز اول مهر هم ثبت‌نام شدم آن هم به زور و اجبار زندایی خدابیامرزم. قزوین رفته بودیم تا مدت کوتاهی در این شهر بمانیم و زندایی من پدر و مادرم را دعوا کرده بود که چرا این بچه مدرسه نمی‌رود در حالی که همسن و سال‌هایش کلاس سوم هستند.

من خواندن و نوشتن را دوست داشتم و بدون اینکه سواد داشته باشم، می‌توانستم بخوانم. یعنی پرسیده بودم و کلمات را یاد گرفته بودم. سرانجام به اجبار زن دایی‌ام دقیقاً روز اول مهر مرا در مدرسه ثبت‌نام کردند. پدرم سواد خواندن داشت اما سواد نوشتن نداشت. او امیرارسلان و قصه‌های عاشقانه می‌خواند. مادرم که اصلاً سواد نداشت. اشتیاقی که من برای باسواد شدن داشتم موجب شد به سمت کتاب خواندن بروم. دقیقاً سه ماه بعد از اینکه من درس خواندم، انقلاب شد یعنی من اول مهر ۵۷ ثبت‌نام کردم، فکر کنم آبان یا آذر بود که آن‌قدر آتش بالا گرفت که مدارس تعطیل شد، اما من آن‌قدر یاد گرفته بودم که اعلامیه‌ها را می‌خواندم. به یاد دارم با مادر خدابیامرزم به مشهد آمده بودیم و من اعلامیه‌های روی دیوار را برایش می‌خواندم، غلط هم می‌خواندم، معنی خیلی از کلمات را نمی‌دانستم اما همین اتفاقات ریز و درشت مرا به خواندن علاقه‌مند کردند.

آن‌قدر به خواندن، درس و مدرسه علاقه داشتم که وقتی کلاس اول ابتدایی بودم، کتاب‌های کلاس پنجم را می‌خواندم. آن زمان قصه‌های قشنگی توی کتاب‌های مدرسه بود، داستان ضحاک ماردوش و قصه‌های دیگر. مثلاً قصه‌ای بود که خیلی برای من  جذاب بود. داستان دختربچه‌ای که نامادری داشت و او مجبورش می‌کرد برود و بنفشه بچیند. یک روز برای چیدن بنفشه به غاری می‌رود و ۱۲ مرد را آنجا می‌بیند که نامشان ماه‌های سال بود که این‌ها سمبل سال بودند. اسم مرد جوان‌تر، فروردین بود  که یک دسته بنفشه به او می‌دهد. خب همه این‌ها روی من تأثیر گذاشت و من را به خواندن کتاب علاقه‌مند کرد.

از همان موقع کتاب خواندن را شروع کردم. خیلی دوست داشتم با همان پول تو جیبی که به من می‌دادند خرید کنم، تخمه و پفک بخرم اما واقعاً دلم نمی‌آمد. پول‌هایم را جمع می‌کردم و کتاب می‌خواندم، مادر من هر سال موقع خانه تکانی دو کارتن کتاب، بیرون خانه می‌گذاشت چون جا نداشتیم کتاب‌ها را نگهداری کنیم، این‌قدر که من کتاب می‌خریدم. البته زمان ما کتاب مناسبی هم نبود فقط کتابخانه  کانون پرورش فکری  بود که به ما دور بود.

کتاب‌های مناسب سن ما هم در بازار اصلاً وجود نداشت. همه کتاب‌ها عامه‌پسند بود. بعداً که به یک مرکز کانون پرورش نزدیک‌تر شدیم، می‌توانستم کتاب‌های خوب بخوانم و کم کم مطالعه من جهت‌دار شد. علاقه به کتاب و کتاب خواندن استعدادی بود که خدا به من داده بود. 

* از چه زمانی متوجه شدید استعداد نوشتن هم دارید؟

** یک روز یکی از مربی‌های کانون به من گفت در مسابقه قصه‌نویسی شرکت کنم. آن زمان اوایل جنگ بود و ما در شور و حال جنگ،  شهادت و جبهه بودیم اما من یک قصه طنز نوشتم. داستان پسر نوجوانی که به سلمانی رفته تا موهایش را کوتاه کند اما در سلمانی خوابش می‌برد. در خواب می‌بیند در چادر چنگیزخان است و چنگیز می‌خواهد به ایران حمله کند، پسر به چنگیزخان می‌گوید شانس آوردی که زمان ما به ایران حمله نمی‌کنی وگرنه بسیجی‌ها پدرت را درمی‌آوردند و چنگیزخان می‌گوید هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی مرا بگیرد و بالاخره این دو دعوایشان می‌شود. چنگیزخان دنبال او می‌دود تا او را بگیرد اما به زمین می‌خورد و شمشیر به پهلویش فرو می‌رود و می‌میرد. وقتی می‌خواهند پسر را اعدام کنند از خواب می‌پرد.

 مربی من از این داستان خیلی خوشش آمد. قصه را به مسابقه فرستادم که بعد از چند هفته از مرکز آفرینش‌های ادبی کانون پرورش نامه‌ای به من رسید و نویسنده‌ای که نامش را نمی‌دانم، از داستانم تعریف کرده و من را راهنمایی کرده بود. آن زمان من نوشتن را جدی نگرفتم، چون به جبهه رفتم. تا اینکه در سال ۶۸، یکی از دوستان مسجدی‌ام گفت، مسابقه خاطره‌نویسی با عنوان «فرمانده من» راه افتاده است که موضوع آن نوشتن خاطره از فرماندهان شهید است. من یک فرمانده داشتم با نام حسین طاهری که خیلی دوستش داشتم و او شهید شده بود. این اتفاق مصادف بود با زمان نوجوانی من. پسرهای نوجوان معمولاً از آدم‌های قدبلند و تنومند خوششان می‌آید و اگر کسی را با این مشخصات پیدا کنند، شیفته‌اش می‌شوند. فرمانده من دقیقاً همین خصوصیات را داشت مثل جمشیدهاشم پور بود. من عاشق او بودم و خودش هم می‌دانست. هرجا می‌رفت، دنبالش می‌رفتم اما  درعملیات کربلای ‌۵ شهید شد. من خیلی از شهادتش ضربه خوردم و ناراحت شدم. خلاصه خاطراتم را راجع به این شهید نوشتم و به آدرس اطلاعیه ارسال کردم. نتایج مسابقه در روزنامه اعلام شد و خاطره من سوم شده بود.

دفترادبیات مقاومت حوزه هنری برگزارکننده این مسابقه بود و من برای مراسم اختتامیه دعوت شده بودم. روز مراسم بود که برای نخستین بار آقای مرتضی سرهنگی را دیدم . او خیلی از نوشته من تعریف کرد. سن من کم بود و باورشان نمی‌شد آن خاطره را من نوشته باشم.  

آن موقع آقای سرهنگی به هر رزمنده‌ای که به دفتر ادبیات مقاومت مراجعه می‌کرد  به زور چندین دفتر و خودکار می‌داد تا خاطراتشان را بنویسند.  این دفترها را به من هم داد و من شروع کردم به نوشتن خاطرات جبهه. این زمان مصادف بود با ماه مرداد و بازگشت آزادگان به وطن.

دفترها را به آقای سرهنگی دادم و به سرکارم برگشتم. آن زمان هم در شرکت نفت استخدام شدم و هم در مترو که من در مترو کار می‌کردم.  مدتی گذشت و با من تماس گرفته شد تا به دفتر ادبیات مقاومت بروم. وقتی به دفتر رفتم از نوشته‌های من  تعریف کردند و گفتند می‌خواهند چاپش کنند.  اصلاً باورم نشد. من در بیست سالگی داشتم کتاب منتشر می‌کردم. گفتم:«یعنی چه  که دارید این‌ها را در کتاب چاپ می‌کنید؟».

گفتند: «یک نفر اصلاحاتی روی نوشته‌ها انجام می‌دهد و بعد از اعمال اصلاحات کتاب منتشر می‌شود». من که سردرنمی‌آوردم، اما کتاب «خداحافظ کرخه» این طور منتشر شد.  

* تکلیف خاطره‌ای که برای مسابقه «فرمانده من» فرستاده بودید، چه شد؟

** آن خاطره در مجموعه کتاب «فرمانده من»  چاپ شد که آن زمان آقای خامنه‌ای هم خیلی خوششان آمد. البته آن خاطره ربطی به من ندارد، واقعاً به آن شهدا مربوط است و این موجب شد من در دفتر مقاومت پا بگیرم. آقای سرهنگی مرا دعوت کرد به آنجا بروم و شروع کنم به نوشتن. آقای بهبودی چند خاطره به من داد و از من خواست آن‌ها را بازنویسی کنم.

گفتم: «بازنویسی یعنی چه ؟».

گفت: «یعنی شیرینش کن».  قبول کردم. این نخستین قدم‌های من بود که خیلی هم پسندیدند. آن زمان فضای حوزه  هنری خیلی صمیمی‌تر و رفت‌وآمدها بیشتر بود. سینماگرانی مثل  مجیدی، بهزادپور و خیلی‌های دیگر به حوزه رفت و آمد می‌کردند. از نویسنده‌ها هم ابراهیم حسن بیگی، داوود غفارزادگان، رضا بایرامی‌، حسین فتاحی بودند و زنده یاد امیرحسین فردی، راضیه تجار و زنده یاد فیروز زنوزی جلالی را می‌دیدم. همه این‌ها را به اسم می‌شناختم چون کتاب‌هایشان را خوانده بودم و وقتی آن‌ها را از نزدیک می‌دیدم، روحیه می‌گرفتم. آقای غفارزادگان در جهت دهی مطالعات به من کمک‌های زیادی کرد. برای من فهرست کتاب‌هایی که باید می‌خواندم را می‌نوشت . دوره کامل آثار کلاسیک را خواندم، چه غربی و چه ایرانی.

* پس شما پشتوانه خوبی برای نوشتن داشتید؟

**  انگار خداوند برای آدم نقشه می‌چیند. غیر از این‌ها  من کودکی پر ماجرایی داشتم. اولاً در شهرهای مختلف زندگی کرده‌ام. هشت ساله بودم انقلاب شد، ۱۰ ساله بودم، جنگ شروع شد. پانزده سالم بود که خودم توانستم به جبهه بروم و بجنگم. این تجربه‌ها به همراه کتابخوانی کمک زیادی به من کرد که راهم را در مسیر نوشتن ادامه دهم. 

* شغل شما نویسندگی است یا در کنار نوشتن به کار دیگری مشغول هستید؟

** نویسندگی نمی‌تواند شغل باشد، عشق است اما بله من جزو نویسنده‌های خوش‌شانسی هستم که از راه نوشتن گذران زندگی می‌کنم. البته بگویم که می‌توانستم نویسندگی را به عنوان شغل انتخاب نکنم و شرایط بهتری داشته باشم، چون در جاهای معتبری استخدام شده بودم و مشغول به کار بودم، اما اعتقاد دارم آدمیزاد به خاطر عشقش باید از خیلی چیزها بگذرد. مجنون از ثروتش گذشت، فرهاد هم همین طور! آدم در کار هنر باید از خیلی چیزها بگذرد، باید چیزی را قربانی کند تا چیزهایی بدست بیاورد.

* شما در کارنامه نویسندگی‌تان داستان طنز، خاطره، رمان برای نوجوان و بزرگسال و زندگی‌نامه داستانی شهدا دارید، اما کتاب‌های طنز شما در حوزه دفاع مقدس که برای نوجوانان نوشته شد، جریان‌ساز بود که با اقبال روبه‌رو شد و هنوز هم مخاطب دارد. اگر مایلید راجع به وجه طنز نوشته‌هایتان صحبت کنید، چطور شد به این سمت رفتید و جنگ را این‌طور تعریف کردید؟

** چیزهایی که می‌گویم اصلاً شعار نیست. من آن چیزی را که دیده‌ام، می‌گویم جنگ ما چیزی نبود که اکنون از آن یاد می‌کنند. یعنی فقط  نمازخواندن، سینه زدن، قرآن خواندن و گریه و زاری نبود. همه هم این‌طور که اکنون می‌گویند، محجوب نبودند. در جنگ ایران همه جور آدم بود از آدم‌های فرهیخته باسواد گرفته تا کارگر کارخانه و آدم‌هایی که اصلاً سواد نداشتند. آدم‌های لمپن هم بودند کسانی که از کف کوچه به جبهه آمده بودند. طبعاً جمع این همه آدم با فرهنگ‌های مختلف با اتفاقات زیادی همراه بود.

من آن زمان نوجوان بودم و مثل همه نوجوان‌ها شادی در وجودم موج می‌زد و به ترک دیوار می‌خندیدم. دغدغه بزرگ‌ترها را نداشتم. آن چیزی که آن زمان در جنگ دیدم، فقط چهره خشن جنگ نبود، عین زندگی بود.

آنجا ما زندگی می‌کردیم، مگر می‌شود در یک محیط نظامی‌ سفت و محکم یک هفته هم دوام آورد، آدم دیوانه می‌شود! اگر همه‌اش خشونت، کشتار،تیراندازی، درگیری و انفجار باشد، آدم  طاقت نمی‌آورد، اعصاب و روانش بهم می‌ریزد. همین آمریکایی‌ها را ببینید یا خیلی از اسیرهای غربی چرا دچار جنون می‌شوند؟ به خاطر همین است که زندگی نداشتند و فقط می‌جنگیدند اما جنگ ما برعکس بود. زندگی می‌کردیم و شادی در جبهه‌های ایران موج می‌زد. شاید باورتان نشود اما بچه‌ها حتی موقع شهادت هم با هم شوخی می‌کردند. معروف است که می‌گویند خبرنگاری لحظات آخر زندگی رزمنده‌ای سراغش می‌رود و از او می‌پرسد: «برادر چه حسی داری؟» رزمنده هم که در حال خوبی نبوده و در حال جان دادن بوده، می‌گوید: «من فقط از امت شهید پرور خواهشی دارم». گزارشگر هم با گریه می‌گوید: «تو را به خدا خواسته‌تان را بگویید».

رزمنده می‌گوید: «خواهش می‌کنم مردم کاغذ کمپوت‌ها را نکنند، ما ۱۰ مرتبه کمپوت گیلاس باز کردیم اما دیدیم داخلش رب است!». رزمنده این را می‌گوید و جلوی دوربین شهید می‌شود. کجای دنیا می‌توانید چنین چیزی را پیدا کنید؟ یا مثلاً نحوه مجروحیت خیلی از رزمندگان و حتی نحوه شهادت که روایت هر کدام خودش خاطره خنده‌داری است، اما هیچ‌کدام از این‌ها گفته نشده است. من زمانی که شروع به نوشتن کردم خواستم این وجه جنگ را بنویسم، البته جناب غفارزادگان وقتی نوشته‌های مرا می‌خواند، می‌گفت: «تو فقط طنز بنویس، تو شیرین می‌نویسی».

* پس داوود غفارزادگان استعداد طنزنویسی شما را کشف کرده بود؟

** بله. آقای غفارزادگان گفت نوشته‌هایت طنز دارد روی این بخش کار کن. آن زمان تنها کسی که کار طنز جنگ کرده بود، آقای محمدرضا کاتب بود که البته بعد از آن دیگر راجع به جنگ ننوشت. من خیلی داستان‌هایش را دوست داشتم.  به هر حال بیست و یک  ساله بودم که «ایرج خسته است» را نوشتم. آن زمان متوجه اهمیت این‌ها نمی‌شدم . نمی‌دانستم دارم نخستین مجموعه به هم پیوسته طنز جنگ را می‌نویسم. بعداً فهمیدم چه نوشته‌ام.

* پس می‌توان ادعا کرد شما نخستین نویسنده طنز جنگ هستید؟ 

** نه. نخستین قصه‌نویس طنز، محمدرضا کاتب است. من نخستین کسی هستم که مجموعه  بهم پیوسته و رمان طنز جنگ نوشتم. از کتاب «ایرج خسته است» استقبال زیادی شد.  بعد از آن سعی می‌کردم کسب تجربه کنم. یک بار آقای غفارزادگان که آن زمان مسئول بخش کودک و نوجوان دفتر مقاومت حوزه هنری بود، به من گفت می‌توانی یکسری از این لطیفه‌های زمان جنگ را جمع‌آوری کنی؟ من گفتم این قدر لطیفه نداریم. گفت: سعی‌ات را بکن.

خاطراتم را جست‌وجو و آن‌هایی که طنز بود را جمع‌آوری کردم که در قالب کتاب «رفاقت به سبک تانک» منتشر شد. بلافاصله بعد از آن «فرزند ایرانیم» را نوشتم. این دو کتاب خیلی سر و صدا کرد چون برای گروه سنی کودک و نوجوان کتاب‌های طنز کمی‌ نوشته شده است. بعد «گردان قاطرچی‌ها» منتشر و ادامه کتاب‌ها که از همه آن‌ها استقبال زیادی شد.

* چرا با توجه به این خلأ در حوزه طنز، کسی متولی آن نمی‌شود و حمایت نمی‌کند، مثل اتفاقی که برای تاریخ شفاهی افتاده است.  به هر حال تجربیات افرادی مانند شما باید به نسل جدید منتقل شود. 

** باور کنید برای استعدادیابی در زمینه داستان‌های طنز جنگ من آن‌قدر گفته‌ام که گلویم پاره شده است. فقط یک بار جشنواره داستان‌های طنز جنگ در قزوین راه افتاد که یک خانم نویسنده با نام لیلا مزارعی برنده‌ شد و من خیلی خوشحال شدم و چون در کار نوشتن جدیت داشت، کتابش را هم توسط نشر افق منتشر کرد.

متأسفانه جشنواره‌های فعلی اثرگذار نیستند، چون اولاً بانیان آن آدم‌های دلسوز ادبیات نیستند و بعد اینکه بعد انتخاب استعدادها و دادن پول و سکه و جایزه، آن‌ها را رها می‌کنند. در حالی که باید به آن‌ها آموزش داد و رهایشان نکرد. یادم هست به ارومیه رفته بودم و در مراسمی ‌یک دختر یازده ساله، نوشته‌ای طنز خواند، آن‌قدر نوشته‌اش خنده‌دار بود و موقعیت طنز داشت که من طنزنویس از خنده می‌خواستم از روی صندلی بیفتم. باید این استعدادها را پیدا و برای رشدشان سرمایه‌گذاری کرد.

من همین الان اعلام می‌کنم آماده‌ام بدون مزد، مواجب و هیچ چشمداشتی این کار را انجام بدهم، یعنی فراخوان بزنیم و استعدادها را پیدا کنیم  حتی اگر فقط ۱۰ استعداد باشد، در جهت آموزش آن‌ها هر تلاشی بکنیم از گذاشتن کلاس و انتقال تجربه استادان نویسنده گرفته  تا دادن کتاب و برگزاری اردو و ورکشاپ و اگر این اتفاق بیفتد بعد سه سال چند نویسنده طنزنویس دفاع مقدس تحویل جامعه نویسندگی می‌دهیم. باور کنید بودجه زیاد است، اما بیهوده خرج می‌شود. 

* در این مورد خودتان اقدامی ‌هم کرده‌اید؟ 

** به هر ارگان مرتبطی این پیشنهاد را دادم، گفتند وظیفه ما نیست.  مدیران نهادها فقط دنبال این هستند  که یقه  سه سانتی بپوشند و شعار بدهند و بگویند ما امسال و در فلان دوره، ۲۰۰ کتاب منتشر کرده‌ایم. دیگر نمی‌گویند از این تعداد، چند اثر خوانده شده  است. حتی به حوزه هنری هم پیشنهاد دادم . در جواب خواسته من گفتند: «خیلی پیشنهاد خوبیه. خودت یک فراخوان بده ، قصه‌ها را جمع کن ، به صورت کتاب  بازنویسی کن تا ما منتشر کنیم».

گفتم:« من دنبال چاپ کتاب نیستم، می‌خواهم این اشخاص پیدا شوند، برای آن‌ها کارگاه برگزار و سرمایه‌گذاری کنیم تا نویسندگان آینده ما بشوند». اما همه آن‌ها دنبال لقمه آماده هستند. از حوزه هنری گرفته تا بنیاد روایت فتح و  بنیاد حفظ آثار. من بیست ساله بودم که به حوزه هنری آمدم، حوزه آن زمان به من اعتماد  و روی من سرمایه‌گذاری کرد و  من در عرض چند سال به بازدهی رسیدم، اما اکنون همگی دنبال یک لقمه آماده هستند. حوزه هنری هم که فقط روی خاطرات متمرکز شده و شاخه‌های دیگر را رها کرده است.  انتشارات شاهد، سپاه پاسداران، بسیج و ارتش فقط سراغ نویسنده‌های معروف می‌آیند بدون اینکه فکر کنند چه کسی باید برای جوان‌ها سرمایه‌گذاری کند.

*مسئله مهم انتقال تجربیات نویسندگان با تجربه به نویسندگان جوان است، اتفاقی که نمی‌افتد.

**بله، متأسفانه  این اتفاق نمی‌افتد و این فاصله وجود دارد. در حالی که بودجه هست اما در راه‌های بی‌نتیجه خرج می‌شود. مثلاً می‌گویند  کتاب «دا» تا به حال به چند صد هزار چاپ رسیده اما از این تعداد فقط ۱۰ هزار آن را مردم خریده‌اند، بقیه اش را هدیه داده‌اند. به خواهرزاده من در مدرسه سه بار کتاب «من زنده‌ام» و «دا» را هدیه داده‌اند. آقایان نمی‌دانند کسی کتاب مفت را نمی‌خواند. برای کتاب باید پول داد تا طعم خواندنش لذتبخش باشد. مثل طعم فیلمی‌ که برای خریدن بلیت آن در صف ایستاده‌ای! 

* چطور شد که شروع کردید به نوشتن زندگی‌نامه‌های داستانی در حالی که در طنزنویسی خیلی موفق بودید؟ 

** خب من از ابتدا هم خاطره‌نویس بودم و بعد آمدم سراغ داستان. سال ۷۶ برای کنگره سرداران شهید تهران، آقای گلعلی بابایی از من خواست فیلم‌نامه شهید متوسلیان را بنویسم. کتاب «درانتهای افق» نوشته حسین بهزاد مبنای کار من قرار گرفت. حاج احمد متوسلیان، فرمانده لشکر ۲۷ بود که بعد در لبنان اسیر شد و هنوز هم معلوم نیست شهید شده یا زنده است. نوشتن فیلم‌نامه به سرانجامی‌ نرسید . من هم جوان بود و ادعایی نداشتم. دیدم اطلاعات جمع‌آوری شده حیف است و خودم داستانی براساس آن اطلاعات نوشتم. اتفاقاً زمانی شروع به نوشتن زندگی‌نامه داستانی کردم که هنوز کسی این نوع به زندگی سرداران و رزمنده‌ها نپرداخته بود. این کتاب توسط حوزه هنری به اسم «مرد» منتشر شد و خیلی هم بازخورد خوبی داشت. البته منتقدانی هم داشت چون عده‌ای گفته بودند چرا نوشتن این کتاب را به آن‌ها نداده‌اند و یک جوان تازه از راه رسیده این اثر را نوشته است .

 مدتی کتابی ننوشتم تا اینکه کتاب «داستان بهنام» را براساس زندگی نوجوان شهید بهنام محمدی نوشتم. این کتاب سفارشی نبود و خودم برای نوشتنش اقدام کردم. بهنام محمدی، نوجوان خرمشهری است. هیچ اطلاعاتی درباره‌اش وجود نداشت و واقعاً برای جمع‌آوری اطلاعات پوستم کنده شد. برای گفت‌وگو با نزدیکان و آشنایانش به شهرهای مختلف رفتم. ابتدا خانواده‌اش راضی به انجام گفت وگو نبودند. خلاصه کتاب را نوشتم و  نشر شاهد این اثر را خواست منتشر کند و من هم کتاب را به آن‌ها دادم. در زمان تحقیق راجع به همین کتاب، حبیب احمدزاده از شهید مریم فرهانیان برای من تعریف کرد و گفت مریم، فلورانس نایتینگل (پرستار سوئیسی) آبادان است. کتاب «داستان مریم» را براساس زندگی این بانو نوشتم که باز هم  نشر شاهد این کتاب را منتشر کرد. ببینید  من اصلاً  کار سفارشی نکردم .

* منظور من سفارش نبود منظور من این بود چرا نوشتن زندگی‌نامه شهدا برای شما جذاب شد و چه جذابیتی داشت؟

** چون دوست داشتم و نوشتن این زندگی‌نامه‌ها برای من جذاب بود.

اگر جذاب نباشد اصلاً وارد نوشتن آن‌ها نمی‌شوم. مثلاً ماجرای فاطمیون برای من جذاب است و حتماً یک مجموعه طنز برای آن‌ها  خواهم نوشت چون متریال نوشتن را هم دارم یا حتماً درباره شهید رضا خاوری کتاب می‌نویسم.  مجموعه کتاب‌هایی که من با محوریت زندگی‌نامه شهدا نوشته‌ام، پنج کتاب بیشتر نیست، پس من به عنوان نویسنده زندگی‌نامه نویس، مطرح نیستم. همه این کتاب‌ها را دوست داشته‌ام که نوشتم.

* در همه پاسخ‌هایتان گفتید این کتاب‌ها مورد اقبال قرار گرفته است. چطور شد که مردم به خواندن زندگی‌نامه‌های داستانی و تاریخ شفاهی جنگ علاقه‌مند شدند؟

** این مسئله اتفاقی نبوده و تبلیغات تأثیر داشته است. شاخه خاطره، خودنوشت و زندگی‌نامه‌نویسی از شاخه‌های ادبیات هستند و نمی‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد. اتفاقاً ژانر اثرگذاری است که در ایران مورد توجه قرار نگرفته است. چرچیل دو بار جایزه نوبل را از آن خود کرد و هر دو بار به خاطر یادداشت‌هایش این موفقیت را کسب کرد. رؤسای جمهور آمریکا بعد دوران کاریشان یادداشت‌هایشان را منتشر می‌کنند و مورد اقبال هم قرار می‌گیرد اما در ایران این سنت وجود ندارد و تنها مسئولی که یادداشت‌های دوران مسئولیتش را نوشت، آقای‌هاشمی‌رفسنجانی بود، اما همزمان با کتاب «دا» و تقریظی که رهبر برای این کتاب نوشت، موج تبلیغاتی وسیعی راه افتاد. 

* یعنی «دا» جریان‌ساز و در ایجاد این علاقه‌مندی مؤثر بود؟

** نه این کتاب به خودی خود اتفاق خاصی نبود، چون قبل «دا» هم کتاب‌های خوب دیگری منتشر شده بود که به خاطر حجم کم، روی آن‌ها مانور داده نشد اما عده‌ای خواستند «دا» را جریان‌ساز کنند.

از طرفی متأسفانه سیاست حوزه هنری این است که فقط روی خاطره و زندگی‌نامه متمرکز شود و بخش‌های دیگر ادبیات را فراموش کرده است. مثل اینکه به کارگردان‌ها بگوییم فقط کمدی بسازند و ژانرهای دیگر سینما مثل اجتماعی، جنگ، ملودرام و یا سیاسی را فراموش کنند. سرمایه‌گذاری حوزه هنری بر انتشار خاطره، اشتباه است. همه این‌ها موج است و موج روزی متوقف می‌شود.

«دا» این قدر چاپ شده که دیگر نه توانسته‌اند آن را اهدا کنند و نه توانسته‌اند آن را بفروشند. اکنون  تعداد زیادی از این کتاب در انبارها مانده است البته اینکه کتاب‌های خاطره مخاطب دارد، اتفاق خوبی است. به هر حال کسی که به تاریخ شفاهی علاقه‌مند شود، بعداً حتماً رمان هم خواهد خواند. اما اینکه فقط روی خاطره سرمایه‌گذاری شود و بگوییم خاطره مهم است و داستان مهم نیست، اشتباه است.

* نظرتان راجع به خاطره‌هایی که منتشر می‌شود چیست و این کتاب‌ها با چه کیفیتی نوشته می‌شوند؟

** نویسندگان حرفه‌ای سراغ نوشتن این کتاب‌ها نرفته‌اند. مهم‌ترین مشکل این کتاب‌ها همین است که به دست افراد مبتدی که عموماً دختر خانم‌ها هستند، نوشته شده است.

من راجع به این کتاب‌ها خیلی حرف دارم اما نمی‌شود در این مجال به آن پرداخت. این کتاب‌ها رنگ و بوی ادبیات عامه به خودش گرفته است. دخترخانم‌ها این کتاب را سوزناک و عاشقانه می‌نویسند تا بفروشد در حالی که در نوشتن آثار دفاع مقدس نباید مطابق ذائقه مردم حرکت کرد. شعار من این است که یک شهید یک بار به دست دشمن شهید شده، اما دفعه دوم به دست من شهید نشود. زندگی خیلی از این شهدا را بخوانید، حالتان بد می‌شود. یک مدت زندگی‌نامه شهدا یک شکل بود همه در خانواده‌های مذهبی به دنیا آمده بودند. همه از پنج سالگی نماز می‌خواندند و پول تو جیبی را به فقرا می‌دادند. هیچ کدام عاشق نشده نبودند و همه در سن چهارده و پانزده  سالگی شهید شده‌اند . خلاصه همه یک شکل بوده‌اند. رؤیا و خواب شهادتشان را دیده‌اند. حتی خاطرات ارتشی‌ها هم همین طور بود. یک بار به بزرگواری گفتم دیگر ارتشی‌ها که این طور نبودند. اغلب زندگی‌نامه‌ها غیر قابل باور است. مثلاً در مورد زندگی شهید شیرودی و دوران سقوط  شخصیت او کسی چیزی ننوشته و در همه کتاب‌هایی که راجع به این شهید نوشته شده این بخش زندگی او نادیده گرفته شده است. در حالی که باید دوران سقوط یک انسان را نشان دهیم تا نجات او قابل درک باشد. نویسندگان این کتاب‌ها رزمندگان و فرماندهان را یک بعدی به مخاطب نشان داده‌اند. پرسش من این است  آیا شهدا عاشق نشده‌اند؟ آیا آن‌ها اشتباه نکرده‌اند؟  کجای این کتاب‌ها لغزش انسان که خاصیت فطری ماست، آورده شده، مگر شهدا معصوم بوده‌اند؟

* از رمان بگویید.  وضعیت رمان‌های دفاع مقدسی که در سال‌های اخیر منتشر شده‌اند، چگونه است؟

** از رمان‌نویسی باید حمایت کرد تا آثار خوب نوشته شود، مثل همان اتفاقی که در سال‌های ۷۵ افتاد و در نتیجه حمایت چند نهاد، بهترین آثار دفاع مقدس خلق شد. آثاری مثل سفر به گرای ۲۷۰ درجه ، گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند و داستان‌های نویسندگانی مثل بایرامی‌، قیصری ، غفارزادگان و شاه آبادی.

تخصص‌گرایی همان‌قدر که در طراحی نقشه ساختمان اهمیت دارد در خلق رمان هم مهم است. به نظر من در رمان دفاع مقدس، سیر نزولی وجود داشته ، چون در خلق آثار  تخصص‌گرایی نبوده و جز همان سال‌هایی که من گفتم بعداً نهادهای مرتبط نوشتن رمان را به اقوام و رفقایشان سپردند.

آثاری که اکنون خلق می‌شود، هیچ حسی را در ما برنمی‌انگیزاند، چون نویسنده‌اش یا بی‌تجربه بوده و یا نخواسته اثر فاخر و ماندگاری بنویسد.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.