-
انگار ده سال پیر شده است...
ساری- هیچ زن و مردی مثل شاه و ملکه زندگی نمی کنند. هیچ زن و مردی همیشه حرف های عاشقانه نمی زنند و هیچ زن و مردی، هیچ وقت شبیه هیچ زن و مرد دیگری نمی شوند.
-
قَرض های حَسَنه
ساری- آبان را قلقلک می دهم. خنده اش هوا می رود. خودم را می زنم به آن راه که یعنی نمی دانم دارد از پشتم آویزان می شود و بعد دوباره سَرِبزنگاه قلقلک بعدی و هوار و هورای بعدی.
-
لطفا با لبخند میل شود...
ساری- در سررسیدم با یک ماژیک فسفری می نویسم؛ امروز سعادت را احساس خواهم کرد. ۱۴۴۰ دقیقه فرصت دارم.
-
سد معبرِ حواس...
ساری- از بانک می رویم لوسترفروشی. از آنجا کلینیک چشم پزشکی. بعد به فست فود مجلّل و جلوتر هم رستوران.
-
از پاییز به بهار، از فاصله تا نور
ساری- باید خود را سپرد به هوایِ قُرب... همسفر زائرانِ دلشاد شد و همپرواز کبوترانی که اوج، در نگاهشان موج می زند...
-
هفت ریشتری نوشت
ساری- نوعروسان خراسانی که جهیزیه شان را به کرمانشاه هدیه کردند، امدادگرانی که با نوزادانشان در منطقه زلزله زده حاضر شدند، خانواده ای که فیش های حج شان را گذاشتند وسط، صف طویل داوطلبان اهدا خون، کمک های نقدی و کالایی شهر و روستا و دورهمی هایی که این روزها حرفشان یکپارچه شده است «غربِ مجروح»، اشکم را درمی آورد.
-
کاش در ربیع، چشم مان به عشق بیفتد...
پیله مان را شکافته ایم... اگرچه بد، اگرچه زشت و نامنزّه، اما به راه افتاده ایم... غربال کرده ایم جان مان را از غیر، در حد بضاعت...
-
توس، نونوار می کند...
از سفرِ مُحرّم و صفر، به توس آمده ایم رضاجان...! پیش پای پنجره ای که امید و دخیل عالم است!
-
قرار در صحن انقلاب
آنطرف تر مُهر می گذارد و می ایستد به نماز... می پایمش... چشم برداشتنی نیست این زائر... حال و احوالِ بیکرانه اش... صلاة اش... در دلم آفتاب می تابد!
-
برای حضرتی که اهل مدینه است و توس؛
جز مِهر شما در سینه نداریم
چند کیلومتر مانده تا آمدن و فرسنگ ها، تا فهمِ داشتن تان.
-
قلبم در مسجدالنبی جا مانده است
به غار حرا فکر می کنم... به نُزول قرآن... پشت پنجره ی پُرباران اداره ایستاده ام و ذهنم از امین ترین مرد تاریخ، پُر است.
-
یک دل نه هزاران دل، خاطرخواه تان هستیم...
یک دل نه هزاران دل، خاطرخواه تان هستیم... وقتی متاع دنیا را به لقایش می بخشیم و موج برمی داریم به سویتان... وقتی پایان صفر، قدم ها و اشک هایمان هم پیمان می گردند...