قدس آنلاین - بهاره بختیاری: خدای من بزرگ است، مگر می‌شود، درد و رنج زمانه را بکشی و خدا را از ته دل صدا کنی، جوابی از او در زندگی‌ات دریافت نکنی.

ماجرای زندگی سراسر اندوه دختر ناشنوای یک شهید

هر چند که مادرزادی از نعمت شنوایی و گفتاری محروم بودم، اما سعی می‌کردم در بدترین شرایط بنده ناشکر خدا نباشم.

روزگارم را می‌گذراندم، تا اینکه دوران تحصیلی‌ام تمام شد، مثل هر دختر دیگری در دوران جوانی برای خود برو بیایی داشتم.

درست بود که از سایه پدر در زندگی محروم بودم، اما مادرم با خوبی‌هایی که در حقم کرده بود، نگذاشت مهر بی‌پدری بر دلم بنشیند، هر چند که می‌دانستم پدرم آن قدر مرد بزرگی بود که حاضر شد برای دفاع از کشورش از جان و زندگی خود بگذرد و به جبهه برود.

شاید کمترین کاری که از دست من بعد از رفتن او، برمی‌آید این است که در شب‌های جمعه به کنار مزارش بروم، سنگ مزارش را آب و جارو کنم. پدرم شهید شده بود و من دختر یک شهید بودم بدون هیچ مزیتی، نه مادی، نه معنوی.

بالاخره باید برای ادامه زندگی در آن دوران، از میان خواستگارها، یکی را که با شرایط من کنار می‌آمد، انتخاب می‌کردم، هر چند که کار سختی بود، اما با کمک مادرم توانستم به مردی «بله» بگویم که قول داد، مثل یک کوه در زندگی پشت و پناهم باشد.

او می‌گفت، شرایط تو برایم مهم نیست، می‌توانم برایت زندگی بسازم که در و همسایه و فک و فامیل انگشت به دهان بمانند.

هر چند که در همان روزهای اول عقدمان متوجه این موضوع شده بودم، صحبت نکردن من برای او کمی سخت است ولی انگاری به خودش و خانواده‌اش قول داده بود، شرایط من را همان جوری که هست قبول کند، من هم که می‌دیدم مثل هر زنی همسرم نمی‌تواند با من صحبت کند و حرف‌های دلش را به زبان بیاورد، سعی می‌کردم در رفتارهایم چیزی کم نگذارم تا او کمبودی در زندگی حس نکند.

اما دست روزگار، همراهم نبود پس از اینکه بچه اول‌مان به دنیا آمد، متوجه شدم، رفتارهای احمد دیگر مثل سابق نیست، دست و دلش به کار نمی‌رود، درست بود که نمی‌توانستم بنشینم کنارش تا با او حرف بزنم، اما از نگاهش متوجه می‌شدم دیگر مثل گذشته، علاقه‌ای به من و دختر یک ساله‌مان ندارد.

با زبان بی‌زبانی موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، او که دلش نمی‌خواست، تک دخترش در زندگی مشترکش مشکلی پیدا کند، سعی کرد با شوهرم صحبت کند، علت سردی او از زندگیش را متوجه شود، اما انگاری احمد جواب قانع کننده‌ای برای او نداشت، تمام این مدت فکر می‌کردم، نکند احمد دیگر نمی‌تواند شرایط زندگی با زنی را تحمل کند، که قادر به صحبت کردن و شنیدن نیست، می‌خواهد برای ادامه زندگی یک همسر دیگر انتخاب کند. هر چند که در دوران زندگی زناشویی متوجه شده بودم، احمد چنین اخلاقی‌هایی ندارد، به سفارش مادرم فرزند دوم را به امید بهتر شدن زندگی آوردم، اما در آن دوران خودم را مانند همیشه گول زده بودم، چون اعتیاد احمد در آن سال‌ها آن قدر شدت پیدا کرده بود که زمانی داخل بیمارستان از من خواستند، پدر بچه بیاید فرم زایمان را امضا کند، او نمی‌توانست به دلیل اوضاع بد شرایط روحی و روان حضور یابد. دلم نمی‌آمد، در آن شرایط شریک زندگی‌ام را تنها بگذارم، هر چند که می‌دانستم ترک موادمخدر برای احمد سخت است، اما پذیرش صحبت مادرم برای جدایی از او کار را برایم سخت‌تر کرده بود.

اما از مادرم تقاضا کردم که بگذارد تمام تلاش را بکنم تا احمد ترک کند و سایه‌اش تا آخر عمر بالای سر من و فرزندانش باشد، در آن مدت وضع مالی‌مان روز به روز خراب‌تر می‌شد، به طوری که قادر نبودیم برای بچه‌ها لباس بخریم، تا اینکه مادرم به حس علاقه‌ام در زندگی با او پی برد، در حد بضاعت خود خانه‌ای را در محله‌های پایین شهر به اسم من خرید، هر چند که می‌دانست زندگی ما عمری نخواهد داشت، بالاخره بعد از چند سال مستأجری، طعم داشتن خانه برایم خیلی شیرین بود، اما این شیرینی هم در آن فصل از زندگی‌ام ماندگار نبود، روزی که من یکتا و ناصر در خانه بودیم و درگیر و دار رهایی از این معضل متوجه شدم، همسایه‌ها از در و دیوار به خانه ما هجوم می‌آورند.

من که صدایی نمی‌شنیدم ولی می‌دیدم زن همسایه در حال گریه کردن و محمد 2 ساله پسر همسایه روبه رویمان غرق در خون است. نمی‌دانستم که چه شده و چرا همسایه‌ها در حال گریه کردن هستند، دست و پایم را گم کرده بودم، از شانس بد روزگار، احمد هم در خانه نبود، آخر توسط یکی از همسایه متوجه شدم که همان پسر بچه 2 ساله همسایه در حال بازی کردن بر روی تپه خاکی کنار خانه‌مان بوده که دیوار گلی حیاط خانه ما بر سر او ریخته و او را مجروح کرده است. پسربچه قادر نبوده خودش را از زیر آوار دیوار نجات دهد و چند بچه که در کوچه در حال بازی بوده‌اند، به خانواده‌اش خبر می‌دهند، او را به سرعت به بیمارستان انتقال می‌دهند، پزشکان معالج او متوجه می‌شوند رگ‌های عصب پاهای محمد 2 ساله قطع شده است، باید چندین عمل بر روی او انجام دهند تا در آینده از ناحیه پا فلج نشود.

انتظار نداشتم، مادرم به کمکم بیاید، تا من را از این گرفتاری نجات دهد، اما کاری هم از دستم خودم برنمی‌آمد، احمد که انگار نه انگار برای زن و زندگی‌اش مشکلی پیش آمده است، من را دست تنها گذاشته بود. زبان گفتار نداشتم هزینه درمان محمد مانده بر روی دستم، هر چی با خود دو دو تا و چهار تا می‌کردم، می‌دیدم نمی‌توانم مادرم را از این ماجرا بی‌خبر بگذارم، هر چند که می‌دانستم از دست یک پیرزن چیزی برنمی‌آید، حس تنهایی دست بردارم نبود، بالاخره یک روز سر صبح به خانه‌اش رفتم او را از این اوضاع پیش آمده باخبر کردم، او که می‌دانست، احمد برای زندگی‌اش یک قدم پا پیش نمی‌گذارد، مجبورم کرد، هر چه زودتر خانه‌ای را که برایم قسطی خریده بود بفروشم، هر چند با انجام این کار خودم را در به در می‌کردم ولی بخشی از هزینه عمل‌های اولیه محمد، پسربچه 2 ساله همسایه را از محل فروش خانه‌ام پرداخت کردم.

دیگر هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسد دلم میخواست به یک چشم به هم زدن از مشکلات رهایی پیدا کنم، ولی انگاری حالا حالا در این پرونده درگیر بودم. خدارو شکر پزشکان معالج پسربچه از عمل اول او رضایت داشتند، بعد از گذشت یک ماه دومرتبه از خانواده‌اش خواستند، مابقی پول را پرداخت کنند، آن‌ها هم که پولی در بساط نداشتند، این موضوع را با من درمیان گذاشتند، من هم که اوضاعم از آن‌ها بدتر بود، دستم از زمین و زمان کوتاه شده بود، دیگر حتی نمی‌توانستم یک ریال هم بابت هزینه عمل به خانواده‌اش پرداخت کنم، آن‌ها هم مجبور شدند، از من شکایت کنند و براساس رأی  دادگاه محکوم به پرداخت 108 میلیون تومان دیه شدم، دیگر برایم رویی نمانده بود تا از مادر پیرم قرض کنم، هر چند که می‌دانستم او هم شرایطش بدتر از من است به همین خاطر فقط توانستم بچه‌هایم را پیشش بگذارم و تسلیم حکم قاضی شده و به زندان بروم. از آن زمان تا حالا 4 سال گذشته است و با کمک ستاد دیه توانستم با خیری آشنا شوم که 25 میلیون تومان پول دیه را پرداخت کند.

خانواده پسربچه که از تمام شرایط زندگی من باخبر شدند، 48 میلیون تومان از پول دیه را بخشیدند، اما چون پسرشان تا قبل از سن نوجوانی احتیاج به عمل‌های دیگر هم دارد، باید 23 میلیون تومان دیگر به خانواده‌اش پرداخت کنم که ولی چون من قادر به پرداخت این مقدار پول نیستم، باید درد و رنج روزهای سخت زندگی را در زندان به دور از بچه‌هایم بخرم.

هر چند که طی این سال‌ها، فکر کردن به رقم پرداختی دیه از یک طرف عذابم می‌داد، دوری از خانواده و اعتیاد احمد به موادمخدر از طرف دیگر. اما باز هم به لطف خدا امید داشتم، به آرزویم فکر می‌کردم، دوست داشتم احمد سرعقل بیاید، به خاطر دوری بچه‌ها از من برای رسیدگی به آنها هم که شده مواد را ترک کند، اما انگاری باز هم  خیلی به اتفاقات پیش آمده در زندگی خوش بین بودم، یک روز توسط مددکار بخش متوجه شدم، احمد دیگر نمی‌خواهد اسمم در شناسنامه‌اش باشد، تقاضا داده بود هر طور که شده طلاقم دهد. با شنیدن این خبر دنیا روی سرم خراب شد، هیچ وقت با  خودم فکر نمی‌کردم، روزی برسد، مردی که حاضر نشدم یک لحظه در زندگی تنهایش بگذارم تا مبادا کمبودی حس کند، طاقت نداشته باشد که در آن روزهای سخت کنارم باشد و طلاقم دهد.

این زن اکنون در زندان کاشمر روزگار می‌گذراند و منتظر است تا شاید خیر دیگری پیدا شود و او را که دیگر جز مادری پیر و دو فرزند چیزی ندارد نجات دهد.

چنانچه کسانی تمایل به یاری این فرزندشهید ناشنوا دارند می‌توانند با شماره تلفن 05138487746 ستاد دیه تماس حاصل نمایند.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.