تیتر سه زیرسرویس

  • نجات از خیابان ۲۰۴

    روایت حاجی عبدالقادر رمضانی درباره خلاصی‌اش از حادثه منا

    نجات از خیابان ۲۰۴

    نمی‌دانم چقدر گذشت، ولی توی حال بیهوشی، زیر فشار دست و پاها، یک لحظه صدای مادرم را شنیدم. گفت: «دستتِ بده.» دستم را بالا آوردم و حس کردم که من را از لای جنازه‌ها کشید بیرون. بلند که شدم، تازه دیدم که تا چشم کار می‌کند، آدم‌ها افتاده‌اند روی هم...

  • به ما می‌گویند «مرغ عشق»

    درباره نورمحمد و زهرا که زندگی‌شان را غیرمنتظره آغاز کرده‌اند

    به ما می‌گویند «مرغ عشق»

    مادرم اصرار داشت که جوابِ رد بدهیم. انگار هم از نابینایی‌ و مشکلاتش ترس داشت و هم اینکه چون راهشان دور بود، می‌ترسید من را هم ببرند پیش خودشان. بقیه خانواده هم اصرار داشتند که «زندگی با نابیناها به این سادگی که تو فکر می‌کنی، نیست...»

  • یا امام رضا(ع)! ما را صاحبخانه کن

    یا امام رضا(ع)! ما را صاحبخانه کن

    توی پارکینگِ حرم یک زن و شوهر و دو تا بچه‌شان را دیدیم. زن و بچهِ کوچکتر توی ماشین خوابیده بودند و مرد و بچه بزرگتر، لابه‌لای ماشین‌ها. خیلی ناراحت شدم. برگشتم رو به گنبد و به حضرت(ع) گفتم: «میشه ما رو توی مشهد صاحبخونه کنی که ...

  • کارخانه‌داری که مسافرکش شد!

    کارخانه‌داری که مسافرکش شد!

    تلفن دفتر زنگ خورد و نگهبانِ کارخانه از آن‌ور خط گفت: «یه آقایی اومده و میگه باید بیاین اینجا تا شما رو ببینه...» رفتم جلوی در که ببینم حرفش چیست. توی اولین جمله‌اش گفت: «شما با چه مجوزی اومدین اینجا؟» گفتم: «اینجا کارخونه‌مونه.» گفت: «اینجا کارخونه منه! همین الان هم خالی‌اش می‌کنین.»

  • روایتی درباره «مریم»؛ زنی که فرار کرد تا همسرش را نجات بدهد

    روایتی درباره «مریم»؛ زنی که فرار کرد تا همسرش را نجات بدهد

    هفت سال پیش بود؛ حول و حوش ظهرِ یکی از روزهای اوایل شهریور. موقع خوابِ همسرم، دو سه صفحه نامه نوشتم و گذاشتم بالای سرش. چمدان را از لباس و اسباب‌بازی پر کردم. بی‌سروصدا شروع کردم به گشتن دنبال چادر مشکی‌ای که توی خانه داشتیم. بعد زنگ زدم ترمینال. دو تا بلیت گرفتم و از خانه زدم بیرون.