بعضیها انگار خبر دارند چه زمانی قرار است بمیرند. شوهر من هم همینطور بود. پارسال که آمده بودیم مشهد، خودش درباره مرگش بهم گفت.
۲۵سال پیش راضیاش کرده بودم که خانهمان را در نجفآباد بفروشیم و بیاییم مشهد. آمدیم و خانهای خریدیم، ولی بعد معلوم شد که سرمان کلاه رفته و خانه، نصف قیمتش میارزیده. دو سال طول کشید که ردِ طرف را بزنیم و شکایت کنیم تا دادگاه آخر حکم به فسخ معامله بدهد. بعد هم دوباره بیخانه شدیم و برگشتیم شهرمان. فقط یادم هست که قبلِ رفتن، به حضرت (ع) گفتم: «ما داریم میریم، ولی من سیر نشدم از حَرمتون. تا آخر عمرم، شهادت و ولادت دعوتم کنین که بیام.»
از همان سال، سفرهای من به مشهد شروع شد و انگار همیشه در حال آمدن به مشهد بودم. ۲۳سال تنهایی میآمدم و چون جایی نداشتم، در سرما و گرما توی همین حجره گوشه صحن مینشستم. تا اینکه از دو سال پیش شوهرم را هم به اصرار و التماس همراه کردم. حتی با هم قرار گذاشته بودیم که بعدِ سر و سامان گرفتنِ بچهها، دوباره بیاییم مشهد و خانه بخریم. خبر نداشتیم که عمرش قد نمیدهد.
.
.
گفت: این سفر آخرمه!
پارسال که برای شهادت امامرضا(ع) آمده بودیم، تا وارد صحن شدم، حرم خیلی بهچشمم قشنگتر از همیشه آمد. به امامرضا(ع) گفتم: «اینقدر نگهم دارین که یک قرآن ختم کنم.» با همین حرف ۳۲روز اینجا ماندیم و هوا کمکم داشت سرد میشد که برگشتیم.
توی ۳۲روز، همینجا نشسته میخوابیدیم. فقط مگر بعضی شبها درِ زیرزمین حرم را باز میکردند. بقیه وقتمان هم نماز جماعت بود و قرآن و کتاب دعا. خدابیامرز شوهرم هم یک دفترچه داشت که کاشیها و کتیبههای صحن را داخلش میکشید.
یک روز بهم گفت: «این سفر آخرمه.» گفتم: «یعنی چی؟!» گفت: «یعنی دیگه نمیتونم بیام مشهد.» انگار حس کرده بود خیلی از عمرش نمانده. برای همین، روز آخر که داشتیم میرفتیم، دمِ صحن بهش گفتم: «مگه نمیگی بارِ آخرته؟ خب پس یک سلامِ قشنگ بده.»
برگشتیم نجفآباد و یادم هست که درست ۱۸روز از سفرمان گذشته بود. ساعت پنجِ عصر یک روزِ شنبه بود. صِدام کرد. گفت: «یککم حالم خوب نیست.» گفتم: «چه کار کنم برات؟ آب بیارم بخوری؟» گفت: «نه.» نشستم پایین پاش. چند دقیقه که گذشت، دیدم چشمهاش را بست. صداش کردم. جواب نداد. تکانش دادم... زنگ زدیم اورژانس، ولی وقتی آمدند، گفتند: «خیلی وقته تموم کرده...»
.
.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، زائر یا زائرانی قصه زندگیشان را تعریف میکنند. این روایت، روایتی است از زندگی نرجس احمدی، زائر ۶۰ساله اهل نجفآباد.
نظر شما