ما را با یک اتوبوسِ بدون صندلی به سمت بیمارستان بقایی میبردند. ششِ بعدازظهر بود و کمکم همهجا داشت برایم تیره و تار میشد. رسیدیم و اتوبوس ایستاد. یکی از بچهها داد زد: «هر کی نمیبینه، بیاد طرف صدای من!» رفتم و پشت سرش ایستادم. بعد یکی آمد و پشت سر من ایستاد و چند لحظه بعد یک اتوبوسِ جوان نابینا، بهستون وارد بیمارستان بقایی شدند.
خط ما ساعت شش صبحِ روز ۲۳ بهمن ۶۴ بمباران شد. جنگندهها درست از بالای سنگر ما رد شدند و مواد شیمیایی را روی سرمان خالی کردند. ما ولی تا ظهر هم توی خط ماندیم و جنگیدیم؛ در حالی که تاولِ گوش و چشم و صورتمان کمکم بالا میآمد و یکریز سرفه میکردیم.
آن شب از بیمارستان بقایی فرستادندمان تهران و سه روز بعد یک هواپیما پُر از مجروح به مقصد اروپا پرواز کرد. چند تا را بلژیک پیاده کرد، چند تا را هلند و انگلیس. من و چند نفر دیگر را هم اتریش. بی آنکه به کسی خبر داده باشیم. چند روز بعد، من گوشه بیمارستانی در وین بودم و برادرم با ترکشی توی سرش، گوشه بیمارستانی در اینجا. شاید گمان کنید چه حالی داشتم. توی بیست و چند سالگی دیگر جایی را نمیدیدم، پدر و مادر و نامزدم توی روستا از همهجا بیخبر بودند، از حال برادرم اطلاع نداشتم و دکترها هم میگفتند هر دارویی به این چشم بخورد، وضعش بدتر میشود. ولی برای یکی مثل من هیچ اهمیتی نداشت. یعنی هر بلای دیگری هم که سرمان میآمد، مهم نبود برایمان. میگفتیم فدای راهی که برایش آمدهایم. بالاخره هم وقتی بعدِ یک ماه و نیم از اتریش و آلمان برگشتم، چشمم هیچ فرقی نکرده بود. من همینطور ماندم و برادرم هم شهید شد. خیلی بعدتر همینجا پیوند قرنیه کردم و میگویند همین نورِ محوی که میبینم ۱۰درصدِ بینایی است.
.
.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، زائر یا زائرانی قصه زندگیشان را تعریف میکنند. این روایت، روایتی است از زندگی ابراهیم سعادتفر، زائر ۶۰ساله اهل روستای رابُر استان کرمان.
نظر شما