تحولات منطقه

همیشه چیزی برای غافلگیر کردن ما داشت. یادم هست «عسل بدیعی» که فوت کرده بود، بهم گفت: «اسم بابای عسل بدیعی چی بوده مادر؟!» گفتم: «می‌خواین چه کار؟!» گفت: «می‌خوام براش نماز شب اول قبر بخونم!»

درباره مادری که چند دفتر شُکرگزاری از او به یادگار مانده / شُکر برای صدای جیرجیرک‌ها
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

شخصیت مامان توی شصت‌سالگی خیلی تغییر کرد؛ شبیه جوانی که یک‌دفعه رویه جدیدی پیش می‌گیرد. انگار تا قبل از آن خیلی محافظه‌کارتر زندگی می‌کرد. مثلاً سفر که می‌خواستیم برویم، می‌گفت: «یه مرد حتماً باید همراهمون باشه... مردم چی میگن؟!» و از این صحبت‌ها. یا همیشه باید به‌اندازه کافی پس‌انداز می‌داشتیم.

ولی بعدِ شصت سالگی آدم دیگری شده بود: «بندازیم بریم فلان‌جا سفر!...» «کارِتو دوست نداری، بی‌خیالش شو!...»

قبل‌تر، شاید تا چهل و پنج، پنجاه سالگی که هنوز پدرم زنده بود، یک خیاط‌خانه و چندتایی شاگرد داشت. یک آرایشگاه هم داشت و کلی درگیر آن بود. ولی بعد که پدرم فوت کرد، هر دو را بست. تا جایی که حتی لباس خودش و ما دخترها را هم می‌داد به خیاط. انگار کلاً خسته شده بود و اصلاً دوست نداشت دوباره پای چرخ بنشیند. حتی من که پای چرخ می‌نشستم، می‌گفت: «از من سوال نپرسی!... پاشو از جلوی چشم من جمعشون کن!»

آن‌موقع‌ها انگار سرش به همین کارها گرم بود و چیزی نمی‌خواند؛ به جز قرآن. ولی بعد که سرش خلوت‌تر شد، شروع کرد به خواندن؛ اوایل فقط نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه، یا تفسیر قرآن... بعد می‌گفت: «از کتابخونه کتاب بگیرین برام... خوب باشه...» یادم هست بادبادک‌باز را برایش گرفتم و کامل خواندش. می‌گفت: «خیلی غمگین بود.» بعد همه کتاب‌های نادر ابراهیمی به جز رمان‌های طولانی‌اش را خواند؛ ابن‌المشغله، ابوالمشاغل، مردی در تبعید ابدی، یک عاشقانه آرام و ... . انگار توی آن سن‌وسال تازه داشت چیزهای جدیدی را تجربه می‌کرد. همین هم باعث شد که فاصله‌ای بین او و نسل ما دخترها پیدا نشود؛ حتی با من که چهارمین دخترش بودم. با سی و پنج‌شش سال اختلاف سنی، بهترین دوستم بود. یعنی کسی که ریز و درشت زندگی‌ام را با جزئیات می‌دانست.

.

.

حرفت را دو تا نکن

مامان هیچ‌وقت پشت ما را خالی نکرد. به این کار نداشت که چه تصمیمی گرفته‌ایم، ولی برایش مهم بود که از تصمیممان مطمئن باشیم. برایش مهم بود که حرفمان دو تا نشود.

مثلا چند سال پیش، وقتی مطمئن شد عزمم را جزم کرده‌ام که خانه‌ای جدا بگیرم و مستقل زندگی کنم، دست از مخالفت برداشت و حمایتم کرد. حتی هُلم داد که تصمیمم را اجرا کنم. بعدها دیدم که توی یادداشت‌های آن روزهایش نوشته: «شکر که دیشب خانه طلیعه قولنامه شد. شکر که او خوشحال است، اگر چه من ناراحتم... حالا وقتی میرم توی اتاق طلیعه، دلم می‌گیره...»

آن روزها را خوب یادم هست. برای قولنامه که رفته بودیم، یک‌دفعه صاحب‌خانه مبلغی به پول پیشِ توافق‌شده اضافه کرد و همین کافی بود که بی‌خیالش شوم. گفتم: «دیگه خیلی گرون شد. اصلاً اینجوری نمی‌خوام دیگه...» و از بنگاه آمدم بیرون، ولی مامان خیلی محکم گفت: «همه‌چیِ این خونه خوبه. حرفتو دو تا نکن...» بعد هم آن زمان چهل میلیون بهم قرض داد که خانه را بگیرم.

توی قضیه کوهنوردی هم همین‌طور. بعدِ بازگشتم به خانه پدری می‌خواست حالم را عوض کند. اصرار داشت که با تورِ کوهنوردیِ همسایه روبرو همراه شوم. من تا قبل از آن اصلاً آدم کوهنوردی نبودم، ولی مامان من را توی این مسیر قرار داد. تا اینکه مرداد امسال توانستم دماوند را صعود کنم. یادم هست وقتی از صعود برگشتم، مامان دیگر حال خوبی نداشت. رویش را که بوسیدم، تبریک گفت. گفت: «ایشالا اورست رو بزنی!»

هم نگران بود، هم امیدوار.

.

.

درباره مادری که چند دفتر شُکرگزاری از او به یادگار مانده / شُکر برای صدای جیرجیرک‌ها

نوشتن را کنار نگذاشت

مامان، نوشتن را از اواسط دوران کرونا به درخواست خواهرم شروع کرد. تا قبل از آن، نوشته‌های پیوسته‌ای ازش نداشتیم. البته این‌جور کارها را دوست داشت. مثلاً در تولدها، هم برایمان می‌نوشت و هم دوست داشت که برایش بنویسیم.

یادم هست سال ۹۶ همراهش رفته بودم کربلا و درست شب ۲۲ بهمن که تولد من است، رسیده بودیم لب مرز. مامورانِ مرزِ عراق چمدان‌هایمان را گرفته بودند، ولی مامان از قبل فکرش را کرده بود و هدیه‌ من را همراهِ یک نامه و یک برگ گلِ خشک‌شده توی کیف دستی‌اش نگه داشته‌بود. بامداد روز بیست و دوم بود که لب مرز کادوی تولد و نامه‌ام را از مامان گرفتم.

ولی این‌طور منسجم نوشتنش از خرداد ۹۹ شروع شد. کرونا بود و توی قرنطینه، یکی‌یکی خبر فوت اقوام را می‌شنیدیم. زن‌عمویمان و برادرهایش فوت کرده بودند، عمه‌مان، پسرخاله‌مان و ... . مامان وسط آن روزهای سیاه شروع به نوشتن کرد. یعنی خواهرم که غصه‌خوردنِ مامان را دیده بود، ازش خواسته بود که روزانه شکرگزاری بنویسد. گفته بود: «خودتون رو وادار کنین که هر روز بنویسین. این‌جوری نیمه پر لیوان رو هم می‌بینین...»

این شد که مامان از ۲۱ خرداد ۹۹ شروع کرد. روزها تلخ و تلخ‌تر شد، ولی مامان نوشتنش را کنار نگذاشت. سه تا از خواهرهایش یکی یکی از کرونا فوت کردند، ولی مامان نوشت و نوشت و ...

.

.

اسم بابای «عسل بدیعی» چیه؟!

همیشه چیزی برای غافلگیر کردن ما داشت. یادم هست «عسل بدیعی» که فوت کرده بود، بهم گفت: «اسم بابای عسل بدیعی چی بوده مادر؟!» گفتم: «می‌خواین چه کار؟!» گفت: «می‌خوام براش نماز شب اول قبر بخونم!»

توی شکرگزاری‌هایش هم همین‌طور. البته تا زنده بود، نمی‌گذاشت به دفترهایش دست بزنیم، ولی خب می‌دانست که بعد می‌خوانیمشان. برای همین انگار خیلی از نوشته‌هایش خطاب به ماست. مثلاً یک‌جا نوشته: «می‌دونم که بعداً بچه‌ها این‌ها رو بخونن، می‌خندن، ولی عیب نداره، بخندین!»

جاهای دیگر دفترها، وسط شکرگزاری‌ها کلماتی هست که از خواندنش تعجب می‌کنی. مثلاً یک‌جا درباره نوه‌هایش نوشته: «شُکر به خاطر مهدی و زهرا که اومدن توی خانواده و کلی انرژی به ما دادن، اگر چه که الان بزرگ شدن و دیگه فاز نمی‌دن!» در حالی که ما جوان‌ترهای خانواده هم این کلمه را هیچ‌وقت به کار نمی‌بردیم. یا توی یکی از شکرگزاری‌هایش چیزی نوشته که احتمالاً جایی توی کلیپ‌ها دیده: «خدایا شُکر به خاطر چیزهایی که دادی، چیزهایی که ندادی، چیزهایی که ندادی و فکر کردی دادی!...»

یک‌بار هم که تکتم، خواهرم سربه‌سرش گذاشته و اصرار کرده سه صفحه شکرگزاری بنویسد، نوشته: «من چند خط می‌نویسم؛ تو پنجاه بار بخون که بشه سه صفحه!»

.

.

شُکر که ایران از ولز بُرد

«شُکر به خاطر قُمری‌هایی که هر چه بیرونشان می‌کنیم، باز در زیر پکیج لانه می‌سازند...» «شُکر - به قول تکتم - برای صدای جیرجیرک...» «خدا را شکر به خاطر دماغ قشنگم که عمل نمی‌خواهد!» دفترهای مامان پر است از این‌ها؛ شکرگزاری برای چیزهای روزمره‌ و نعمت‌هایی که معمولاً به چشم آدم نمی‌آیند. توی دفترها کلی از این چیزهاست: «شُکر که برنج مناسب پیدا کردیم و می‌خوام چند تا کیسه دیگه بخرم...» «شُکر به خاطر اینکه تُکتم ماشین دارد و مرا حرم می‌برد. چون دیگر توان با اتوبوس رفتن را ندارم...» «خدا را شکر که تکتم هر ماه باقلوا می‌خرد و با هم می‌خوریم...» جای دیگری نوشته: «شکر خدا که در میان آفتاب نشسته‌ام و برای خودم گلابی و لیموشیرین آورده‌ام!»

از بعضی جاهای دفترها هم می‌شود اتفاقات روزمره زندگی‌مان در این چند سال را پیدا کرد؛ اینکه چه سفرهایی رفته‌ایم، چه مشکلاتی داشته‌ایم و ... . مثلاً مامان نوشته: «شکر خدا به خاطر اینکه تکتم مانتویش را که بر سر آن دعوا و مرافعه بود، تمام کرد...» یا در تاریخ دیگری یادداشت کرده: «شکر که حقوق طلیعه کمی زیاد شد...» «...خدا را شکر که طلیعه به سلامت از سفر گناباد آمد. خدا را شکر که تیم ایران از وِلز دو بر صفر برنده شد...»

.

.

نمی‌خواهم درد بکشم

مامان هر شش ماه یک‌بار، مدارکش را برمی‌داشت و برای چکاپ می‌برد مرکز بهداشت، کنار مسجد محل. تا اینکه دو سال پیش، نتیجه‌ آزمایش‌ها شک‌برانگیز از کار درآمد. نمونه‌برداری و آزمایشِ دوباره‌ای نوشتند و معلوم شد پولیپِ روده‌ای بی‌خطری است. دو سالی هم هیچ خبری نبود؛ تا نزدیک‌های عید امسال که دل‌دردهایش شروع شدند.

دوباره آزمایش و سونوگرافی و اسکن، و توی اسکن‌ها معلوم شد که توده‌های زیادی روده و کبدش را گرفته‌اند. خلاصه نظر دکترها این بود: «با شیمی‌درمانی دوسال زنده می‌مونن و بدون اون، نهایتاً سه ماه.»

شیمی‌درمانی را شروع کردیم. دردناک بود و مامان طاقتش را نداشت. برای همین با اینکه تا دو ماه بعد از جلسه اول هم خیلی خوب بود، ولی زیر بار جلساتِ بعد نرفت. اصرار ما هم فایده‌ای نداشت. به دکترها می‌گفت: «برام مهم نیست که دو روز بیشتر باشه یا کمتر؛ فقط می‌خوام درد نکشم.»

همان موقع‌ها شنیده بودم که پدرِ یکی از بچه‌ها موقع شیمی‌درمانی بهشان گفته: «من به خاطر شما می‌جنگم.» ولی مامان هیچ‌وقت این‌طور چیزی نگفت. بعد از سال‌ها فداکاری حالا انتخاب کرده بود برای خودش زندگی کند، برای خودش درد نکشد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. برای همین راحت می‌گفت: «نمی‌خوام درد بکشم.»

.

.

درباره مادری که چند دفتر شُکرگزاری از او به یادگار مانده / شُکر برای صدای جیرجیرک‌ها

روز هفدهم شهریور

دردها شروع شده بودند و انگار آدمی که همیشه سختی‌هایش را پنهان می‌کرد، پذیرفته بود که می‌تواند ناله کند. بر خلاف همیشه، به خودش این حق را می‌داد که از ما چیزی بخواهد و روزهای باقی‌مانده‌اش را آسان‌تر بگذراند. بنابراین به ما اجازه داد که در ماه‌های پایانی، خدمتش را بکنیم.

مامان آدمی بود که تا قبل از آن روزها، هر وقت از در وارد می‌شدیم و ما را می‌دید، برایمان شعر می‌خواند و بغلمان می‌کرد، ولی بعد انگار روزبه‌روز کمرنگ و کمرنگ‌تر ‌شد. دو ماه آخر هم آن‌قدر درگیر دردهایش بود که حوصله خودش را هم نداشت. تا اینکه روز هفدهم شهریور امسال ما را تنها گذاشت.

باید خدا را شکر کنم که توفیق پرستاری‌اش را به ما داد. و خدا را شکر، همانطور که توی نوشته‌هایش آورده بود، نوبتی نشد.

.

.

* متن بالا، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایتی از زندگی «طلیعه بیکیان طبسی»، زائر ۳۶ساله اهل مشهد است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha