آخرین تحولات لبنان

به خانمم گفتم: «بیا ما هم راه بیفتیم.»، گفت: «مگه پول داریم؟!» گفتم: «هشت تومن خودم دارم، ده تومن هم از داداشم قرض می‌گیرم.» ولی باز هم زیر بار نرفت. ‌حرفش این بود که «با پول قرضی مشهد نمیام!» و همین حرف‌ها شده بود موضوع جر و بحث بینمان...

روایت یک «طلبیده شدنِ» ساده از هزار و سیصد کیلومتر دورتر/من اسمش را «معجزه» می‌گذارم

درست ساعت چهار بعدازظهرِ سه روز پیش، ما دو نفر، هزار و سیصد کیلومتر دورتر از اینجا توی داراب با هم جر و بحثمان شد. بحث سر این بود؛ من و دامادمان هر دو ماشینِ نو خریده بودیم و می‌خواستیم راه بیفتیم طرف مشهد. دامادمان داشت طبق برنامه راه می‌افتاد، ولی پول ما به خاطر فروش‌نرفتنِ ماشین قبلی جور نشده بود. در نتیجه ماشینِ نو را گذاشته بودیم زیر سایه‌بان و خودمان هم نشسته بودیم توی خانه و با هم بحث می‌کردیم.

به خانمم گفتم: «بیا ما هم راه بیفتیم.»، گفت: «مگه پول داریم؟!» گفتم: «هشت تومن خودم دارم، ده تومن هم از داداشم قرض می‌گیرم.» ولی باز هم زیر بار نرفت. ‌حرفش این بود که «با پول قرضی مشهد نمیام!» و همین حرف‌ها شده بود موضوع جر و بحث بینمان. گفتم: «من هفت ساله مشهد نرفتم. خودت هم که ده، یازده ساله...»، ولی قبول نمی‌کرد.

اعصابم حسابی به‌هم ریخت. مرخصی گرفتن توی کار ما خیلی ساده نیست و من به سختی مرخصی جور کرده بودم. این بود که وسط جر و بحث گفتم: «حالا که این‌جوریه، تنهایی میرم کربلا!»

.

.

معجزه اتفاق افتاد!

خیلی ناراحت بودم. دو ساعتی از بحثمان گذشته بود و هر کداممان یک‌طرف نشسته بودیم. تا اینکه یک‌دفعه صدای زنگ خانه آمد. بیست روز از آگهی‌ ماشین می‌گذشت و در را که باز کردم، دیدم که یک مشتریِ تازه پشت در است. طرف ماشین را دید و همانجا پسند کرد. گفت: «ماشین رو می‌خوام. پولم هم نقده!»

من اسمش را می‌گذارم «معجزه». یعنی انگار امام رضا(ع) ما را طلبیده بود و طرف را فرستاده بود درِ خانه‌مان. این بود که فقط برگشتم داخل و به خانمم گفتم: «پول جور شد. وسایل رو جمع کن که راه بیفتیم.» و چند ساعت بعد راه افتادیم.

راه افتادیم و بعد از هزار و سیصد کیلومتر خیلی زودتر از آنکه گمان داشتیم، رسیدیم مشهد. این‌قدر که وقتی به دامادمان زنگ زدم، باورش نمی‌شد. لابد فکر می‌کرد هنوز هزار کیلومتر آن‌طرف‌تریم. گفتم: «شاید باور نکنی، ولی لوکیشنِ من میگه هفت دقیقه تا هتل شما فاصله دارم!»

.

.

* متن بالا، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایتی از زندگی «وحید مهدوی» و «سمیه اخوان»، زن و شوهر اهل داراب استان فارس است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.