به گزارش قدس آنلاین، به همین بهانه سراغ مهدی قربانی، نویسنده این اثر رفتیم تا بیشتر با کتاب تنها زیر باران، آشنا شویم. مهدی قربانی در خصوص این کتاب گفت: سعی کرده ام این کتاب با سایر کتاب هایی که در خصوص شهید زین الدین کار شده است؛ تفاوت داشته باشد و این تفاوت هم به این شکل باشد که ما به تمام برهه های زندگی شهید زین الدین بپردازیم.کما اینکه ما شهید زین الدین را بیشتر به عنوان فرمانده لشگر می شناسیم، اما ایشان از دوران کودکی همراه با پدرشان فعالیت هایی چشمگیر و انقلابی علیه رژیم پهلوی انجام می دهند. ایشان پای منبر ایت الله مدنی، که به خرم اباد تبعید شده بودند؛حضور داشت و این موضوع در شکل گیری شخصیت مهدی زین الدین اهمیت دارد.
وی در ادامه گفت: همچنین نکات برجسته ای در زندگی ایشان وجود دارد که شاید کمتر به آن ها پرداخته شده و خوب است خوانندگان راجع به این موضوعات هم اطلاع داشته باشند.وقتی که آقا مهدی به اصطلاح کنکوری است؛باوجود اینکه درسش بسیار خوب است اما به واسطه اینکه دفتر حزب رستاخیر را امضا نمی کند؛ مجبور می شود از رشته ریاضی انصراف بدهد و به رشته تجربی برود؛ چون از مدرسه اخراجش می کنند. با اینکه مهدی زین الدین می داند، در شهر همان یک مدرسه رشته ریاضی را داشته است اما به واسطه اینکه آرمانش برایش مهم است و نمی خواهد حرکتی کند که به تایید حکومت طاغوت منجر شود؛ ایشان آن امضا را نمیزند و تاوانش را هم می دهد.همچنین ایشان با رتبه چهارم کنکور،پزشکی دانشگاه شیراز قبول می شود اما به واسطه همین فعالیت های انقلابی که از کودکی در جان ایشان ریشه داشته و ریشه اش هم خانواده ای هست که تقیدات مذهبی دارند و در مبارزه با حکومت پهلوی، شناسنامه دار هستند؛ ایشان از دانشگاه انصراف می دهد! چراکه پدرشان را به سقز تبعید کردند و این خانواده یک کتابفروشی دارند که در ظاهر کتابفروشی است اما به فعالیت های ضد رژیم در سطح خرم اباد می پردازد. در نتیجه ایشان تشخیص می دهد که نباید دانشگاه برود و باید چراغ این کتابفروشی که سنگری برای انقلاب است؛ روشن نگه دارد.بعدا هم میبینیم که شهید زین الدین در قامت یک جوان مومن انقلابی ظاهر می شود و زمانی که ما نزدیک انقلاب هستیم؛ ایشان از دانشگاه فرانسه برای تحصیل پذیرش می گیرد ولی بازهم حضور پیدا نمی کند! علتش این است که وقتی با یکی از دوستانش که به تازگی از پاریس برگشته مشورت می کند؛متوجه می شود که امام فرموده اند: در این شرایط جوانان در کشور بمانند.ایشان هم دوباره زرق و برق این موقعیت اجتماعی مناسب به واسطه حضور در کشور اروپایی و تحصیل در رشته ای که آرزوی خیلی ها است را کنار می زند و در کشور می ماند.
مهدی قربانی در خصوص فعالیت های شهید زین الدین در بعد از پیروزی انقلاب گفت: بعد از پیروزی انقلاب ما مهدی زین الدین را در فضای جهاد سازندگی می بینیم و بعد از آن هم در واحد اطلاعات سپاه قم، نقش چشمگیری دارند و این یک برهه ای از زندگی ایشان است که در طی 35 سال گذشته اصلا به آن پرداخته نشده بود . وقتی بنده با همرزم های ایشان مصاحبه می کردم؛ با تعجب سوال می کردند که چرا بعد از این همه سال تازه یاد این قسمت از زندگی مهدی زین الدین افتاده اید! همچنین ایشان در یک دوره اموزش اطلاعات که در تهران برگزار می شود، شرکت می کنند که در واقع از بین همه پاسداران حاضر در سپاه قم دو نفر برای این دوره انتخاب شدند که یکی از آن ها مهدی زین الدین بود.
قربانی درباره حضور شهید زین الدین در زمان جنگ تحمیلی گفت: ایشان به سوسنگرد می روند و آن جا هم تاثیر گذار هستند؛ تا جایی که به نقل از فرماندهان حاضر در سوسنگرد، کلاس اطلاعاتی نیرو های اطلاعاتی سوسنگرد را ایشان با حضورشان بالا می برند. دیده شدن مهدی زین الدین تا جایی پیش می رود که وقتی حسن باقری، فرمانده و نابغه جنگی با سرلشگر رشید ( که البته در آن زمان سرلشگر نبوده اند) دیدار می کنند؛ حسن باقری می گوید: من یک انسان متعالی را کشف کرده ام! وقتی اقای رشید نام او را پرسیدند؛ حسن باقری گفت: مهدی زین الدین. در نهایت تصمیم گرفته می شود که ایشان به عنوان یک نیروی اطلاعاتی و عنصر کاربلد، برای شناسایی عملیات هایی که بعدا اسم آن فتح المبین می شود؛ در منطقه دزفول شروع به شناسایی کند. بعد از اینکه شهید زین الدین از این امتحان سربلند بیرون می آید؛ حسن باقری از بین نیروهای اطلاعاتی حاضر در جبهه خوزستان که بومی هستند و منطقه را بهتر می شناسند، باز روی مهدی زین الدین دست می گذارد و اورا بعنوان مسئول اطلاعاتی قرارگاه خودش انتخاب می کند. در عملیات فتح المبین و بیت المقدس، ایشان نقش غیرقابل انکاری دارد و بعد در مرحله پنجم عملیات رمضان، ایشان بعنوان فرمانده تیپ 17 انتخاب می شود و تیپ هم بعد از چند عملیات ارتقا پیدا می کند و به لشگر 17 علی ابن ابی طالب تبدیل می شود؛ که ما در کتاب ها بیشتر مهدی زین الدین را از این برهه و در قامت یک فرمانده لشگر می شناسیم و به برهه های دیگر خیلی توجهی نشد.اما در کتاب تنها زیر باران به این گذرگاه های زندگی مهدی توجه شده و همه با سیر تاریخی منظم کنار هم قرار گرفته اند که این یکی از ویژگی های برجسته کتاب تنها زیر باران است.
قربانی در ادامه گفت: در این کتاب به زندگی مشترک آقا مهدی، آن طور که واقعا بوده، پرداخته شده است. ایشان یک شخصیت عاطفی ، احساسی و در عین حال یک فرمانده قاطع بوده است. ما سعی کردیم این دو شکل از شخصیت ایشان را در کتاب کامل منعکس کنیم.این موارد وجه تمایز تن ها زیر باران نسبت به سایر کتاب هایی است که در خصوص شهید مهدی زین الدین وجود دارد.
مهدی قربانی در خصوص جالب ترین نکته ای که در روند نگارش این کتاب،توجه او را به خود جلب کرده است گفت: یکی از نکات برجسته زندگی ایشان این بود که هرجا احساس می کردند برای اعتلای اسلام و پیروزی جبهه ایمان، باید یک حرکتی انجام دهند، هرچند این حرکت ممکن بود از لحاظ دنیایی به ضرر ایشان تمام شود؛ اما ایشا ن بر پایه تکلیف و تکلیف مداری، این حرکت را انجام می دادند. این برای من خیلی جذابیت داشت.حتی ایشان بعد از ازدواج و با وجود فرزندان ، بازهم جنگ را در راس امور قرار می دهند و طی 28 ماه فرماندهی، شاید 15 روز هم مرخصی نمی گیرند! این برای من خیلی جالب بود که این جوان وقتی در منصب مدیریتی قرار می گیرد؛ این گونه مدیریت جهادی را معنا می کند و برای باقی ماندن اسلام و پرچم جمهوری اسلامی تمام تلاشش را می کند.
مهدی قربانی در خصوص ماجرای انتخاب اسم این کتاب گفت: ما مهدی زین الدین را در جاده بام سردشت، در یک غروب سرد پاییزی کردستان از دست دادیم. مهدی همراه برادرش مجید، در کمین ضدانقلاب گرفتار شدند و مجید همان ابتدا با شلیک ضدانقلاب در ماشین شهید می شود و مهدی خودش را از ماشین خارج می کند تا در جایی پناه بگیرد؛ اما هدف اصابت تیر قرار می گیرد و تا فردا صبح که آن هارا پیدا کنند،در جاده می ماند. در آن زمان یک باران نم نمی هم می بارید و من برای این نام کتاب را "تنها زیر باران" گذاشتم که شهید مهدی زین الدین در صحنه ای که به شهادت می رسد تنهاست و در زیر باران این شهادت اتفاق می افتد.
برشی از کتاب تنها زیر باران
به روایت زهره زینالدین؛ خواهر شهید
سال ۱۳۵۶ باهم نشستیم سر جلسه کنکور. قبلش درسخواندنمان، تستزدنمان و کلاسرفتنمان هم باهم بود. انگیزه داشتیم و این انگیزه را حمایتهای بابا و مامان بیشتر و بیشتر میکرد. هر کتاب تستی را که نیاز داشتیم، کافی بود لب تر کنیم، بابا از هرجا بود گیر میآورد. این حمایت وقتی بیشتر خودش را نشان داد که بهخاطر ما دو نفر زندگیشان را در خرمآباد گذاشتند، از دیدوبازدید عید زدند و بلند شدیم باهم رفتیم تهران. یک مؤسسهٔ آموزشی که آن زمان اسمش سر زبانها افتاده بود، برای کنکور کلاسهای فشرده گذاشته بود؛ درست تعطیلات نوروز. بابا اسم هر دویمان را نوشت و بعد یک اتاق توی مسافرخانهای که نزدیک مؤسسه بود کرایه کرد. من و مهدی از صبح میرفتیم سر کلاس، ناهار میآمدیم مسافرخانه، یک چیزی میخوردیم تا شب که خسته و هلاک برمیگشتیم. پختوپز در آن شرایط، کم برای مامان زحمت نداشت، اما همه این سختیها، پای علاقه و مهر مادریاش رنگ میباخت.
یک ماه مانده به کنکور مریض شدم. وقتی دکتر رفتیم، گفت: «از اضطراب و دلشورهست.» درست گفته بود، اما این اضطراب و دلشوره و دنبالش آن مریضی، از هولوهراس کنکور نبود؛ همهاش برای این بود که اعلام کردند دخترها حق ندارند با چادر بیایند کنکور بدهند. حتی بعضیها میگفتند: «چادر که جای خود داره، نمیذارن باحجاب بری.» تا بیاید به روز کنکور برسد، فکر اینکه میتوانم شرکت کنم یا نه، مثل خوره افتاده بود به جانم. دمدمای آخر معلوم شد به این بهانه که کسی تقلب نکند رفتن با چادر ممنوع شده. کلاس خیاطی رفته بودم، نشستم و برای خودم یک مقنعهٔ بلند تا سر زانو دوختم، چون رنگ مشکی را هم قدغن کرده بودند، یک مانتو و شلوار سرمهایرنگ پوشیدم و رفتم. هم من، هم مهدی درسمان را خوب خوانده بودیم و در حد توانمان، حتی بیشتر تلاش کرده بودیم. کنکور را راحت و بیدردسر دادیم. منتظر بودیم جوابها بیاید. برایمان مهم بود، اما نه آنقدری که اگر قبول شدیم ذوقکی بشویم و اگر قبول نشدیم کام تلخ کنیم و بزنیم زیر گریه. یاد گرفته بودیم توی زندگی بند اینطور چیزها نباشیم. وقتی جوابها آمد، هر دو قبول شدیم. انتخاب رشته کردیم و فرستادیم. مهدی که رتبه چهارم را آورده بود، پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز قبول شد و من بهداشت دهان و دندان دانشگاه ملی تهران قبول شدم. پای هیچکداممان به کلاسهای دانشگاه باز نشد؛ رنگ صندلیهایشان را هم ندیدیم. بعد آنهمه شب و روز درسخواندن، تستزدن، کلاسرفتن و تهرانماندن حتماً میپرسید چرا؟ من نرفتم؛ چون گفتند باید بیحجاب بروم سر کلاس؛ همین شد که از خیرش گذشتم. مهدی هم نرفت؛ بهخاطر بابا، بهخاطر کتابفروشی و بهخاطر مبارزه. همان موقع بابا را گرفتند و فرستادند تبعید. مهدی ماند سر دوراهی؛ یا باید میرفت شیراز درس میخواند و بابا و کتابفروشی را بیخیال میشد یا میماند خرمآباد و قید درس و دانشگاه را میزد و میچسبید به کتابفروشی؛ راه دوم را انتخاب کرد.
خبرنگار: فاطمه سادات حمدی
نظر شما