روزنامه همشهری طی گزارشی به مصاحبه علیرضا خمسه درمورد سریال پایتخت پرداخت و نوشت: دانشجو بودم و در دانشگاه ملی (شهید بهشتی) درس میخواندم. آنجا گروه تئاتری تشکیل شد و من به آن گروه پیوستم. بعد از این اجرا وارد گروهی شدم که در آن سوسن تسلیمی و احمد آقالو حضور داشتند. من تا سال ۱۳۵۷ با گروه نمایش همراه بودم و بعد به فرانسه رفتم. بعد از بازگشت، نمایشی به نام «مرگ یزدگرد» اجرا شد و من نقش سرباز را بازی کردم. بهرام بیضایی گفت: «یک سرباز ساسانی میخواهم. این جوان ریقو است»، اما مهدی هاشمی تأکید داشت که میتوانم نقش یک سرباز را بازی کنم. بازی با بهترین کارگردان ایران نصیب من شد. امین تارخ هم حضور داشت. با خنده وارد صحنه میشدم و بیضایی مدام میگفت چرا میخندی؟
«مرگ یزدگرد» نخستین کار سینماییام بود. در فیلم «شاید وقتی دیگر» پانتومیم بازی کردم. کمدی جدیترین کار جهان است. معتقدم وقتی کمدیای میسازیم، این شما نیستید که کمدی را انتخاب کردهاید، بلکه کمدی شما را انتخاب میکند. هدفم این بود که تماشاگران را بخندانم. فیلم سینمایی «اجارهنشینها» زمانی که در نمایش «پاتلن وکیل» بازی میکردم به من پیشنهاد شد. همان زمان داریوش مهرجویی از من دعوت کرد، اما بازی نکردم. بعدها در مجموعه «هوشیار و بیدار» بازی کردم.
برخی از کارگردانان بدون توجه به تعریف کمدی در حال ساخت فیلمهای کمدی هستند. کمدی دومین گونه پس از تراژدی است. نمایش زندگی مردم به قصد نشان دادن رفتارهای ناصواب با پایان خوش است. اگر فقط بخواهیم مردم را به هر قیمتی بخندانیم، این نامش کمدی نمیشود. کمدی باید دارای اندیشه نهفته باشد. کمدی نگاه نقادانه دارد. دلیل اینکه نمیتوانم با بسیاری از کمدیهای امروز ارتباط بگیرم همین موضوع است.
بازیگر هر قدر حرفهای باشد گاهی نمیتواند از همه پیشنهادها براساس معیارهایش سر باز بزند، زندگی خرج دارد. در این سالها در سریالهایی بازی کردهام که خودم تمایلی برای تماشایشان ندارم. نمیتوانم بگویم بازی نمیکنم تا زمانی که بیضایی به ایران بازگردد. خسته نباشید به سازندگان سریال پایتخت میگویم؛ هر سریالی که گرهی از کار مردم بگشاید، صد آفرین دارد. اما بارها به گروه گفتم که از نقش باباپنجعلی عبور کردهام. پیشنهاد دادند مانند روح در سریال باشم، اما میخواستم برای دیدن دخترم به خارج بروم. گفتم پنجعلی مثلا به مشهد رفته، اما گروه کارگردانی نپسندیدند.
اگر اختلافی با محسن تنابنده داشته باشم، درون خانوادگی است. مردم میپرسند باباپنجعلی چه شد. در فصل ششم تمام اعضای بدن باباپنجعلی اهدا شد، اما من میگفتم او نه میتوانست راه برود، نه سلامتی کامل داشت. به گمانم فصل ششم بدترین فصل پایتخت بود. بازی کردن در نقش روح باباپنجعلی خلاف میل باطنی من بود. در شأن من نیست که بیش از این در این موارد صحبت کنم.
نظر شما