حالا به فهرست آدمهایی که دوست دارم آنها را از نزدیک ببینم نام «ولی عابدزاده» معلم فداکار شهرستان سروآباد استان کردستان هم اضافه شده است.او که معلم دوره ابتدایی است، سال ۸۹ به طور اتفاقی آموزش و کمک به چهار دانشآموز بازمانده از تحصیل به دلیل ناشنوایی را بر عهده گرفت و حالا آن چهار دانشآموز به ۵۰ دانشآموز رسیدهاند.
ولی عابدزاده از آن معلمهای رشکبرانگیزی است که با خودم فکر میکنم ای کاش تعداد آنها در کشورمان هر سال بیشتر از سال قبل بشود. کم چیزی نیست معلمی ببیند دانشآموزانش با نیازهای ویژه در روستاها زیاد شدهاند و او تصمیم بگیرد به روستا بیاید تا بهتر بتواند به آموزش آنها برسد تا دانشآموزانش مجبور نباشند برای تحصیل به شهر بیایند. چون خودم را میشناسم میدانم حتماً روزی به دیدن آقای عابدزاده خواهم رفت و آن وقت دوباره برایتان از این معلم فداکار خواهم گفت و خواهم نوشت.
پیاده رفتیم تا پول ندهیم
من در روستای دورافتادهای از کردستان به نام بلبر از توابع شهر سروآباد و در خانوادهای که از لحاظ مالی فقیر بودیم به دنیا آمدم. سالهای ابتدایی و راهنمایی را در روستای خودمان به پایان رساندم اما برای مقطع متوسطه به خوابگاه شبانهروزی شهر سروآباد رفتم.روستای ما روستای دورافتادهای بود که نه جاده درستی داشت و نه آن زمان وسیله برای رفت و آمد وجود داشت برای همین بخش مهمی از زندگی من یعنی کودکیام در روستا گذشت. کارم این بود که با بچهها در رودخانه روستا شنا کنیم و ادامه روز هم به بازی فوتبال در محیطهای خاکی میگذشت. از دوره ابتدایی معلمم آقای خسروزاده در ذهنم پررنگ مانده است.
او برای من الگو بود چون به دانشآموزانش محبت فراوانی داشت و از سعه صدر بالایی برخوردار بود. در روزگاری که آموزشهای معمول زمخت بود ما این سعادت را داشتیم که آقای خسروزاده معلم ما باشد و با محبتهایش کلاس را برای ما شیرین کند. ایشان نه روش خاصی در تدریس داشت و نه امکانات خاصی برای ما میآورد اما همین که با ما با محبت رفتار میکرد کلاسش بسیار برای ما دلنشین بود. ایشان ما را همان طور که بودیم پذیرفته و فضای خشک کلاس را به فضای دوست داشتنی تبدیل کرده بود. همین حالا هم هر وقت ایشان را میبینم آن خاطرات خوب برایم زنده میشود. آن زمان دوست داشتم معلم بشوم و شاید بخشی از این دوست داشتن به آقای خسروزاده برمیگشت که با محبت با من و دیگر دانشآموزانش برخورد میکرد.
در دوره دبیرستان، هر سه ماه یک بار به خانه برمیگشتم و پدرم برای سه ماه ۳هزار تومان به من میداد که هم باید هزینه رفت و آمد میشد و هم خرجهای دیگری که داشتم.
یک بار که پس از سه ماه قرار شد به خانه برگردم با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم به جای اینکه هزار تومان کرایه برگشت بدهیم مسیر شهر تا خانه را پیاده برگردیم تا با این کار هزار تومان برای خودمان بماند و با آن نوشتافزار یا کفش بخریم. باید به جای رفتن از جاده، مسیر کوهستانی را که بین شهر و روستا بود طی میکردیم. هر طور بود با سختی فراوان به خانه رسیدیم اما آنجا متوجه شدم هزار تومانم را در راه گم کردهام و خاطره بدی برای من شد. غیر از این در دوره دبیرستان سختیهای دیگری هم داشتیم مثلاً در خوابگاه خیلی به ما غذا نمیدادند، دوری از خانواده و زندگی در غربت را هم به اینها اضافه کنید و حتی در آن سن و سال لباس خیلی مناسبی هم نداشتم، برایم آن دوره به نوعی دوره تاریکی بود اما با هر سختی بود گذشت و من وارد دانشگاه شدم.
رتبه من در کنکور ۶۸۲ بود و با این رتبه وارد دانشگاه علامه طباطبایی در تهران شدم و مقطع کارشناسی را در آن دانشگاه به پایان رساندم. پس از دانشگاه به خدمت سربازی و پس از خدمت برای ادامه تحصیل به دانشگاه شهر سنندج رفتم.
در تهران زندگی برایم شکل دیگری پیدا کرد چون از محیطی کوچک به شهر بزرگی مثل تهران رفته بودم. یادم است وقتی ماههای اول از دانشگاه به خانه برگشتم از پدرم خواستم مبلغی به من بدهد. پدرم گفت پسرم خدایی من چیزی ندارم اما برایت قرض میکنم و ۱۸ هزار تومان برایم قرض کرد. این صحبتها بین من و پدرم سر سفره رد و بدل شد و من آن قدر غصهام گرفت که نتوانستم چیزی بخورم تا همین حالا هم هر وقت به آن خاطره فکر میکنم بغضم میگیرد اما بعدها روزهای تعطیلم را در شهر تهران کار کردم تا دیگر دستم جلو پدرم و یا کس دیگری دراز نباشد.
از چهار ناشنوا تا هفت مدرسه برای ناشنوایان
سال ۸۹ وارد آموزش و پرورش شدم. در شروع کارم روستای دورافتادهای را برای خدمتم انتخاب کردم که البته به روستای خودمان نزدیک بود. یادم است پاییز بود که یکی از همکارانم از چند دانشآموز ناشنوا در روستایشان گفت و از اینکه کسی نیست به آنها درس بدهد.
پس از شنیدن صحبتهای همکارم گفتم من حاضرم به آنها درس بدهم، همکارم پرسید مگر کار با این بچهها را بلد هستی، گفتم در دانشگاه روانشناسی گرایش آموزش کودکان استثنایی را طی کردهام و چیزهایی یاد گرفتهام. وسیلهای نداشتم و روستا با ما ۱۰ کیلومتر فاصله داشت برای همین هر روز پس از اینکه کلاس درس خودم تمام میشد ساندویچ به دست راهی میشدم. معمولاً غذایی که همراهم بود را در کنار چشمه بین راه میخوردم. مسیرم کوهستانی بود و سخت و این کار دو سال طول کشید تا بتوانم به یک خواهر و برادر که اتفاقاً از سن مدرسه آنها گذشته بود و دو کودک درس بدهم. شروع کار برایم سخت بود چون تجربهای نداشتم اما با دوستان و همکارانم مشورت میکردم و حتی با استادانم در تهران تماس میگرفتم تا راهنمایی بگیرم. آدمهایی بودند که میگفتند خودت را فرسوده میکنی، سن آنها بالا رفته و نمیتوانند چیزی یاد بگیرند اما من دلم نیامد بچهها را رها کنم چون نور امید را در چشم آنها میدیدم. یادم است پس از نخستین آموزشها وقتی دیدم نخستین کلمات و نخستین جملات را ادا میکنند در پوست خودم نمیگنجیدم و همین من را به ادامه راه تشویق و امیدوار میکرد.دو سال گذشت اما فکرش را بکنید وقتی پاییز و زمستان میرسید چه قدر رفتن برایم سختتر میشد اما من به عشق بچهها آن راه را میرفتم. یادم است خیلی وقتها که باران یا برف میآمد لباسهایم گلی میشد یا روزهایی بود که لباسهایم حسابی خاکی میشد آن هم وقتی که تازه سر کار رفته بودم و به سر و وضع خودم بیشتر میرسیدم. با این همه من فقط بچهها را میدیدم و شوق و علاقه آنها را در آموختن.آن زمان در روستا همسایهای داشتیم که پسر بزرگی داشت اما به مدرسه نرفته بود و چون فهمیده بودند من به بچههای ناشنوا درس میدهم از من خواستند به پسر آنها هم درس بدهم. من هم قبول کردم و حسابی سرم شلوغ شده بود و هر شب دو ساعت با او کار میکردم تا بتواند یاد بگیرد. وقتی دوستم به من گفت برای آموزش بچهها دنبال یک نفر میگردد در خودم احساس مسئولیت کردم، یک حس مسئولیت عجیب در من وجود داشت که با خودم فکر کردم خدایا این بچهها کس دیگری را ندارند من هم چهار سال در دانشگاه درسش را خواندهام پس باید جایی برای دیگران مفید باشم. با خودم فکر کردم چون آموزش کودکان استثنایی خواندهام اگر در مدرسه بچههای معمولی بمانم کار زیادی نکردهام. همین حس مسئولیتپذیری و اینکه دوست دارم کارها را کامل و تمام کنم سبب شد هفت مدرسه برای بچهها شکل بگیرد که بتوانند درس بخوانند.
شب تصادف
از آن چهار نفری که در شروع کار به آنها کمک کردم دو نفر چون کوچک بودند به شهر رفتند تا در مدرسه مخصوص ناشنوایان ثبت نام بشوند و جالب اینکه پارسال پدر یکی از آنها با من تماس گرفت و گفت پسرم پشت کنکور است ولی انگیزهاش را برای درس خواندن از دست داده است برای همین من و یکی از دوستانم به دیدنش رفتیم تا با او صحبت کنیم. از آن دو نفری که خواهر و برادر بودند و سنشان از سن تحصیل گذشته بود برادر سوپر مارکت بزرگی در شهر دارد و خواهرش هم خیاطی میکند و الحمدلله وضعشان هم خوب است.زمانی که معلم آن چهار نفر بودم دوستی از این ماجرا فیلمی تهیه کرد تا آن را به صدا و سیما بدهد اما من در آن مقطع مخالف بودم با این همه فیلم به آموزش و پرورش رسیده بود .
همزمان من دنبال این بودم که درخواست برای بخش مشاوره بدهم و به جای تدریس، مشاور باشم اما یک روز از آموزش و پرورش با من تماس گرفتند و خواستند آموزش دو کودک استثنایی را بر عهده بگیرم من هم فکر کردم اینجا میتوانم مفیدتر باشم برای همین قبول کردم. ابتدا دو دانشآموز بودند اما به مرور تعداد آنها بیشتر شد. من هم سعی کردم در روستاهای مختلف دانشآموزان بازمانده از تحصیل به دلیل مشکلات شنوایی، بینایی، اتیسم و... را شناسایی کنم تا جایی که تعدادشان به ۵۰ دانشآموز رسید. در شروع که دانشآموزان ۲۰ یا ۲۵ نفر بودند من یکی از همکاران را آموزش دادم و ایشان هم معلم بچههای استثنایی شد اما چون تعداد آنها بیشتر شد چند نفر دیگر از دوستان همکارم به جمع ما اضافه شدند و آموزش آنها را هم خودم بر عهده گرفتم.
حتی زمانی رسید که من خودم سرویس بچهها را بر عهده گرفتم چون مبلغی که از طرف بهزیستی و آموزش و پرورش برای سرویس آنها در نظر گرفته شده بود بسیار کم بود. یک بار دم غروب که باران هم میآمد و من در حال رساندن بچهها به خانههایشان در مسیر روستا بودم تصادف کردم و موجب شد خودرو صفر من آسیب جدی ببیند، برای همین با خودم فکر کردم این رفت و آمد برای بچهها خطرناک است و باید در چند روستا آموزش آنها را پیگیری کنیم که همین طور هم شد.این را هم بگویم در این ۱۰ سالی که کمک کردم تا دانشآموزان استثنایی باسواد شوند همیشه کارم داوطلبانه و رایگان بوده و یک ریال به عنوان اضافه کار دریافت نکردم. اکنون نوعی حس سرپرستی نسبت به این بچهها برایم به وجود آمده است.
روزی که دانشآموزم را کول کردم
یادم است یک روز بچههای یکی از مدارس عادی را به اردو میبردند، جایی که برای اردو انتخاب شده بود در جنگل بود و ۳ کیلومتر با مدرسه فاصله داشت. مدیر آنها گفت ما قرار نیست ماشین بگیریم و بچهها را پیاده میبریم. من هم گفتم دوست دارم بچههایم در این اردو باشند شما که رفتید ما هم میآییم اما وقتی راه افتادیم تا به سمت قرار برویم دیدم یکی از بچهها که سندرم داون دارد طوری راه میرود انگار قرار نیست پا روی سنگها بگذارد. مسیر ما هم کلاً سنگی بود، پس از دیدن راه رفتن آن دانشآموزم فکر کردم تا عصر هم به محل اردو نمیرسیم برای همین دانشآموزم رو کول کردم . جالب این بود گاهی میگفت من را بکش بالا که نیفتم. خلاصه آن ۳ کیلومتر را من با هر زحمتی بود رفتم اما خوشحال بودم که دانشآموزم خوشحال است.خانم همکاری داشتم که از ۱۰ دانشآموزم آموزش سه نفرشان را بر عهده گرفت. من وقتی همکارانم برای آموزش میآیند، مشخصات بچهها را به آنها میگویم تا با شناخت بهتری آنها را انتخاب کنند. هفته اول بود و قاعدتاً کار برای همکارم سخت بود برای همین بعضی وقتها گریهاش میگرفت. همکارم یکی از روزها با صدای بلند من را صدا زد، خودم را به ایشان رساندم. همکارم گفت یکی از دانشآموزان پیشدبستانی خودش را کثیف کرده است. من هم به شوخی گفتم خب نمیتوانیم منتظر مادرش باشیم تا از روستا بیاید و شلوارش را عوض کند و او را بشوید، باید خودمان تمیزش کنیم. همکارم گفت نمیتوانم این کار را انجام بدهم برای همین خودم دست به کار شدم و دانشآموزم را تمیز کردم و شستم تا دوباره سر کلاس حاضر شود. این را هم بگویم من همیشه به خانوادهها میگویم یک دست لباس اضافی برای بچههایشان بیاورند چون بارها اتفاق افتاده که دانشآموزی مثلاً بالا آورده و بعضی وقتها باعث کثیفی لباس خودم شده است. بارها بوده که دانشآموزی نتوانسته ادرارش را نگه دارد و این چیزها در این ۱۰ سال برای من طبیعی شده است. این را هم بگویم کلاسهای ما در مدارس عادی است که معمولاً یک یا دو کلاس را به دانشآموزان استثنایی اختصاص میدهیم و همیشه ترجیحم این است که صبحانه بچهها را خودم بدهم چون میدانم هر کدام از آنها چه صبحانهای میخورند یا نمیخورند. من هم به جای اینکه با معلمها صبحانه بخورم صبحانهام را با همین بچهها میخورم با این توضیح که من در مسائل بهداشتی و خورد و خوراکم خیلی حساس هستم یعنی مثلاً من لیوانم را جدا میکنم اما با این بچهها که هستم از این نظرها هیچ مشکلی ندارم.
دانشآموزان من دارو مصرف میکنند و من باید حواسم به داروی آنها هم باشد. بچههای استثنایی مسائل دیگری هم دارند مثلاً تا حالا لپتاپ بنده را شکستند، موبایلم را شکستند و چیزهای دیگر، اما من هرگز نگذاشتم خانواده آنها خبردار شود. همین هفته پیش یکی از بچهها چاپگر سهکارهای که تقریباً ۳۰ میلیون قیمت آن بود را شکست، من به خانوادهاش چیزی نگفتم اما یکی از بچهها به مادرش گفته بود. مادر دانشآموزم با من تماس گرفت و گفت هزینهاش را میدهیم. من هم به شوخی گفتم: هزینه کدام را؟ تلویزیون، گوشی، لپتاپ یا... یعنی میخواهم بگویم این چیزها برای من در این ۱۰ سال عادی شده است. کاری که من میکنم قطرهای است از دریای معلمهایی که با کودکان استثنایی سر و کار دارند و کار آنها آن گونه که باید و شاید دیده نمیشود.
نظر شما