یکی از رزمنده ها تعریف میکرد: پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه.
یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه، زدم بیرون.
پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: «صغری کجا می روی؟»
برای اینکه پدرم نفهمد من سیفالله هستم، سطل آب را بلند کردم یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم منطقه عملیاتی و از جبهه لباسها را با یک نامه برای خانواده پست کردم.
یک بار که پدرم به شهر آمده بود به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: ای بنی صدر طایفه! با لباس زنانه فرار میکنی وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه...



نظر شما