پشیمانم از آن نطق کوبنده

*علی خراسانی

«عالم بی‌عمل به چه ماند؟ به زنبور بی‌عسل.» این جمله هم کار داده دستمان. بعد از آن نطق کوبنده، باید رأس ساعت ۳ بامداد بیدار شوم تا نشان دهم که اهل عمل‌ام، هرچند اگر دیشب بعد از خوابیدن همۀ بچه‌ها تازه رفته باشم دوشی بگیرم اساسی در آن حسینیۀ تک‌دوشه.

ساعت ۴ به راه می‌افتیم و بعد از چند بار صرف صبحانه، محسن ق. پیشنهاد می‌کند که در حال پیاده‌روی، زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام زمزمه کنیم. محسن خ. خودش یک پا مداح است، ولی تواضع می‌کند و من که عاشورای همین امسال خواندن زیارت عاشورای کامل با سرعت نور را در مسجد محل تجربه کرده‌ام، شروع می‌کنم به خواندن و به‌جز استراحتی در آستانۀ صد سلام، همۀ زیارت را یک‌نفس می‌خوانم. چه بهانۀ خوبی برای مغرور شدن!

نماز ظهر همۀ بچه‌ها سر قرار حاضر می‌شوند غیر از محسن ق. که همچنان با پادرد دست‌به‌گریبان است. بعد از ناهار که به راه می‌افتیم، پادرد من هم شروع می‌شود تا با حدود یک ساعت تأخیر به قرار نماز مغرب برسم. این بار محسن خ. هم پیدایش نیست. بچه‌ها می‌روند موکبی برای استراحت شبانه پیدا کنند و من منتظر محسن خ. و البته محسن ق. می‌مانم.

عرق حاصل از پیاده‌روی با پالتو و سرمای شب‌های عراق دست به دست هم می‌دهند تا من را در آن انتظار و نگرانی روی صندلی پلاستیکی کنار موکب، دو ساعت تمام بلرزانند. شنیدن صدای دعای کمیل تازه به یادم می‌آورد که شب جمعه است و خیلی‌ها تلاش کرده‌اند که فضیلت زیارت شب جمعۀ کربلا را هم درک کنند. یادم می‌آید که محسن ق. زیارت‌اولی هم خیلی دوست داشت شب جمعه در کربلا باشد. یقین می‌کنم که خودش را سواره به کربلا رسانده است.

اگر هم‌سفران من تابه‌حال سراغ شما آمده‌اند، آن شب سراغ من هم آمدند! بعد از دو ساعت معطلی، تازه نمازم را می‌خوانم و می‌افتم به دوره در موکب‌های اطراف. بر درِ هر موکب، چند بار بچه‌ها را صدا می‌زنم. بعضی بِروبِر نگاهم می‌کنند. بعضی مسخره می‌کنند. تلفن هیچ‌کدام از بچه‌ها هم وصل نمی‌شود. گم شده‌ام در چندقدمی هم‌سفران.

رسماً گریه‌ام گرفته است. تازه حالی‌ام می‌شود که این مصیبت، گوش‌مالی امام حسین(ع) است به‌خاطر حقیر شمردن یکی از زائرانش که اتفاقاً زیارت‌اولی هم هست. در آن شرایط تنها ذکری که آرامم می‌کند «غلط کردم» است. «غلط کردم» را برای چنین روزهایی ساخته‌اند دیگر.

سراغ جوانی عراقی می‌روم و می‌پرسم: «مبیت موجود؟» می‌پرسد: «چم نفر؟» آن‌قدرها عربی بلدم، ولی مثل بچه‌های ترس‌زده، انگشت اشاره‌ام را بالا می‌برم. نفس راحتی می‌کشد و می‌گوید «واحده» و به جوانی دیگر می‌سپاردم تا به اتاقی راهنمایی‌ام کند که از شدت دود سیگار در شرایط هشدار قرار دارد. البته اتاق هم جفت‌وبست خوبی دارد و هم پتوی زیاد. خدا را شکر می‌کنم، پتوها را روی سرم می‌کشم و می‌زنم زیر گریه.

قبل از اذان صبح به محسن خ. زنگ می‌زنم و خوشبختانه پیدایش می‌کنم. کاشف به عمل می‌آید که در همان چندقدمی هم بوده‌ایم.

پیاده‌روی روز سوم را آغاز می‌کنیم درحالی‌که هنوز از محسن ق. خبری نیست. پشیمانم از آن نطق کوبنده، از آن تمسخر و از آن تحقیر.

ادامه دارد...

 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.