دوچرخه، یعنی فرصت تماشای زمین و همدیگر را از دست ندهیم، که آنچه باید نگرانش باشیم، اکنون است، نه مقصدی در آیندهای نامعلوم. هنگام سفر با دوچرخه، تمام راه مقصد است. تو تنها برای رسیدن به مقصد معلومی رکاب نمیزنی، چرا که هر معبر نشانهای با خود دارد و هر عابر نشانی از خانه دوست... .
آن چه در ادامه میخوانید سفرنامهای است که دو تن از فعالان محیط زیست در سفری یک هفتهای، با دوچرخه به بخشهایی از کشور ارمنستان، نگاشتهاند. «مصطفی شمقدری» و «علی صمیمی» در این سفر150 کیلومتر را رکاب زدهاند تا پیامآور صلح و دوستی باشند.
*از شهر مشهد تا روستای نوردوز
پنجشنبه ۶ شهریور 93 ساعت 22 دوچرخهها را در صندوق بغل اتوبوسی که از مشهد به تهران میرود، جاسازی میکنیم تا مطمئن بشویم که سفر آغاز شده است. روز بعد در تهران عکسی با میدان آزادی میگیریم و در ترمینال غرب، سوار اتوبوس ارمنستان میشویم. اتوبوس، شیک است و جادار. نیمه شب به روستای «نوردوز» میرسیم که مرز ایران و ارمنستان است در آذربایجان شرقی. شب ساکتی است. تنها شلوغی شب، اتوبوس و مسافرانشان هستند. با کمترین معطلی، ویزای ارمنستان میگیریم و دوباره سوار اتوبوس میشویم. صبح، از شیشه اتوبوس، طبیعت سرسبز و جادههای پر پیچ و خم کوهستانی را میبینیم که یا در حال بالا رفتن از آن هستیم، یا پایین آمدن. خوشحالیم که انرژیمان را برای ادامه مسیر ذخیره کردهایم. حوالی ظهر است که به ایروان میرسیم.
*ایروان، شهر مجسمهها
ایروان، تا دلتان بخواهد، مجسمه دارد. دو شب در ایروان میمانیم. اتاق یک خانه را کرایه کردهایم و وقت و بیوقت، گشتی در شهر مجسمهها میزنیم. میدان «جمهوری» ایروان، با آبنمایی بزرگ در وسط، شبها جای خوبی برای قدم زدن و دیدار با مردم است، همین طور میدان «اپرا» که در آن، هر ازگاه برنامههای موسیقی و آوازهای زنده برای مردم اجرا میشود. «هزارپله» یکی دیگر از جاهایی است که بیشتر جوانها و مسافران ایرانی و غیر ایرانی را به خود جلب میکند. از بالای هزار پله، دورنمایی از شهر را میتوان دید.
از آنجا که قرار است بیشتر از یک هفته در ارمنستان نمانیم، صبح سومین روز سفر، بارها را روی ترک دوچرخهها محکم میکنیم و برای شروع، مسیر تند سربالایی تا سفارت گرجستان در نزدیکی «باغ پیروزی» را رکاب میزنیم. بنا داریم برای ادامه سفر در گرجستان، ویزا بگیریم. پشت در سفارت، یک زوج چینی هم به ما اضافه میشوند. پاسخ دوستان گرجستانی اما شنیدنی است: باید بروید از سفارت ما در کشورتان ویزا بگیرید!
*شام همراه حشرات ناخوانده
ناامید نشدهایم. پیش از این، یکی از دوستان لب مرز ویزا گرفته است. با این امید پا در رکاب میشویم. مطمئن هستیم که لب مرز، میتوانیم ویزا بگیریم، پس با خیال راحت، به سمت دریاچه «سوان» رکاب میزنیم تا از روزهای حضور در ارمنستان غافل نشویم. همه مسیر، سربالایی است. بعد از حدود ۷۵ کیلومتر رکاب زدن ، حوالی غروب به دریاچه سوان میرسیم. سوان یک دریاچه نسبتا بزرگ است با سواحلی خرم.
در یک پلاژ خالی و خلوت چادر میزنیم. هر چقدر گرمای هوا در طول روز طاقت فرسا بود، حالا در عوض شب سردی را میگذرانیم، پشهها اما دست بردار نیستند.
صبح رکاب زنی در جاده ساحلی را ادامه میدهیم. ۲۰ کیلومتر بالاتر به قسمت جزیره مانندی از ساحل میرسیم که تپهای زیبا با دو کلیسای قدیمی، بر آن مشرف است. زیر سایه درختی اتراق میکنیم. تنی هم به آب میزنیم. بعد از ظهر، به نوبت، به تماشای کلیساها میرویم که مسافران زیادی را هم به خودشان جلب کرده است. غروب، چرخی در ساحل میزنیم. بیشتر ساحل سوان در تصرف ویلاها و پلاژهاست و ساحل آزاد که برای کمپ زدن مناسب باشد، به سختی پیدا میشود. شام، مخلوطی از سیب زمینی و تخم مرغ، پیاز و البته برخی حشرات ناخوانده است که در تاریکی شب جذب نور چراغ پیشانیمان شدهاند. شام میخوریم و کیسه خوابها را پهن میکنیم کف چادر و میخزیم توی کیسه خوابها.
نیمه شب از صدای باران، از خواب میپریم. با وجود هوای صاف و مهتابی ابتدای شب، حالا باران و رگبار شدیدی گرفته که میتواند همه وسایل توی چادر را هم خیس کند. مجبوریم زیر باران، پوش چادر را نصب کنیم. خیس و خسته، دوباره میخزیم توی کیسه خوابها.
مرغهای دریایی ساحل سوان، وقت نشناس هستند. صبح زود با سر و صدایشان بیدار میشویم. چارهای نیست، بعد از خشک کردن وسایل به سمت شهر «دلیجان» راه میافتیم.
*در کمپ دانش آموزان بیبضاعت
مسیر کنار دریاچه نسبتاً هموار است. بعد از چند کیلومتر، جاده از دریاچه جدا میشود و کج میشود به سمت کوهستان. با عبور از یک تونل دو سه کیلومتری، به گردنههایی در مسیر جنگلی و کوهستانی میرسیم که مشرف به شهر دلیجان است و سراشیبی چند کیلومتریاش تا خود شهر ادامه دارد... .
از «دلیجان» تا «وانادزور» شهر بزرگ بعدی، بیشتر مسیر سربالایی است و رکاب زنی را دشوار میکند. هر چند هوای مطبوع و چشم اندازهای سرسبز و زیبا، به کمک میآید، باران اما دست بردار نیست. در راه دو بار برای در امان ماندن وسایلمان از خیس شدن کامل، زیر شاخههای درختان کنار جاده پناه میگیریم.
عصر، به شهر کوهستانی و زیبای «وانادزور» رسیدیم. شهر خلوت به نظر میرسد. از یک فروشگاه مایحتاج شام را میخریم. سر راه از یک قبرستان و کلیسا هم دیدن میکنیم، جایی که مجسمههای فرشتگانش انگار برای شفاعت آدمیان آمدهاند.
با امید به اینکه ادامه جاده، بیشتر سرازیری باشد، تصمیم میگیریم به مسیر پر پیچ و تاب جاده ادامه بدهیم. خوشبختانه در حاشیه جاده، هر چند کیلومتر، شیر آبی وجود دارد تا ما بطریهایمان را پر کنیم.
نزدیک غروب در جستوجوی جایی برای شب ماندن، تابلویی با نوشته «کمپ» توجه ما را جلب میکند، آن هم در ابتدای یک جاده خاکی که به سمت جنگل میرود. راهمان را کج میکنیم. بعد از طی مسافتی کوتاه، به یک مجموعه کمپ تابستانی ویژه دانش آموزان بیبضاعت میرسیم. مسؤولان کمپ از ما استقبال میکنند و دعوتمان میکنند تا شب را پیش آنان بمانیم. بعد از شام، مینشینیم به گپ زدن. دست و پا شکسته گفتوگو میکنیم و عکس یادگاری میگیریم.
ساعتی بعد، زیر یکی از آلاچیقها، چادرمان را بر پا میکنیم.
*منظره ای شبیه داستانهای کافکا
صبح ساعت هفت بیدار میشویم و پس از بستن لوازم و خوردن صبحانهای مختصر، با مسؤولان خداحافظی میکنیم و به یادگار، کارت پستالی را همراه نماد گروهمان به آنها هدیه میدهیم. از آنجا دوباره دل میسپریم به جادههای سرسبز و پر پیچ و خم، تا ما را به مرز گرجستان برسانند، جایی که امیدواریم بتوانیم ویزای ورود به این کشور را به دست بیاوریم. سر راه در یک کافه بین راهی توقف میکنیم. صاحب کافه که یک زن است، دارد نوعی خوراک بادمجان شبیه پیتزا میپزد. یک قهوه داغ خوش عطر مینوشیم و راهی میشویم. مسیر پیش رو به تناوب سربالا و سرپایینی دارد. از چند تونل تاریک و مخوف هم رد میشویم. بعد از ظهر، بعد از گذشتن از چند شهر و روستای حاشیه جاده که ترکیب معماری سنگی و حجیمشان با انبوه درختان جنگل برایمان عجیب و جالب است، به شهر آلاوردی(ا...وردی) میرسیم. معدن و کارخانه بزرگ زغال سنگ این شهر، همراه با دودکش بلندش در میان کوههای سر به فلک کشیده، منظرهای را شبیه آنچه در کتابهای «کافکا» توصیف شده در ذهن تداعی میکند.
کاری در شهر نداریم. چرخی میزنیم و راه بیرون شهر را در پیش میگیریم. در مسیر، با یک گردشگر دوچرخهسوار دیگر مثل خودمان، همراه میشویم. «کریستین»، سی و هشت سال دارد. آلمانی است و دارد به «تفلیس» میرود. تا مرز با او همسفر میشویم. گردشگر آلمانی، خوش برخورد و شوخ طبع است و میخواهد سال آینده به ایران بیاید. جایی زیر سایه درخت برای استراحت میمانیم. سفرههامان را یکی میکنیم و چیزکی میخوریم و راه میافتیم. چهارده کیلومتر مانده به مرز «ساداخلو»، با دو «سایکل توریست» دیگر آشنا میشویم که برخلاف مسیر ما به ایروان میروند. آنها هم اروپایی هستند و دوست دارند به ایران سفر کنند. جمعمان جمع شده است. اروپاییها، ما را به قهوهای مهمان میکنند. دقایقی بیخیال مرزهای جغرافیایی، دور هم مینشینیم و قهوه میخوریم.
بعد از تبادل اطلاعات مسیر، خداحافظی میکنیم و باز دل به جاده میدهیم. نزدیک مرز گرجستان، کریستین، آینه بغل یدکی دوچرخهاش را به ما هدیه میدهد و آرزو میکند بتوانیم آن سوی مرز، ببینیمش.
*مرغ یک پای سفارت گرجستان
ویزای ارمنستان را باطل میکنیم تا بتوانیم با پاسپورتها، ویزای گرجستان بگیریم. در ورودی مرز اما ناباورانه میگویند، همین چند روز پیش قوانین عوض شده. طبق قانون جدید، برای اتباع ایران در مرزهای زمینی ویزایی صادر نمیشود... .
مرغ کارکنان مرزداری گرجستان، بدجوری یک پا دارد. ماجرا را به همین سادگی توضیح میدهند و حاضر نیستند، هیچ توضیحی را هم بشنوند. باید برگردیم و از سفارت ایروان ویزا بگیریم که البته قبلاً شانسمان را در آنجا هم امتحان کردهایم. ناامید از سفر به گرجستان، مجبوریم برگردیم و دوباره ویزای ارمنستان بگیریم.
هر چند خودمان را برای این اتفاق آماده کردهایم، اما به هر حال تغییر این چنینی برنامه، سخت است. انتخابهایی را که وجود دارد، در ذهن مرور میکنیم تا برای ادامه سفر برنامه ریزی کنیم. معلوم میشود، انتخاب چندانی وجود ندارد. مرزهای ارمنستان با آذربایجان، ترکیه و نخجوان بسته است!
گروه دو نفره ما در یک مشورت جمعی، تصمیم میگیرد مسیر تازهای را در ارمنستان بپیماید.
*سقف سوراخ بالای سرمان!
به سمت شهر «ایجوان» راه میافتیم. تمام راه سربالایی است و برای رکاب زنی در پایان روز مسیر دشواری است. در مسیر، جز یک زن دستفروش که چند دانه هلو به ما تعارف میکند، چندان از مهماننوازی خبری نیست. حتی راهنمایی برای پیدا کردن جای مناسب اتراق شبانه هم وجود ندارد. مجبور میشویم تا حدود ساعت ۹ شب در جاده تاریک رکاب بزنیم. سرانجام خسته و ناامید، مجبور میشویم زیر سایهبان خانه یا شاید طویلهای متروکه، چادر بزنیم. شام خورده و نخورده، توی کیسه خوابها میخزیم.
نیمههای شب با صدای باد و باران، بیدار میشویم. تند بادی میوزد و باران شدیدی شروع میشود. خیالمان راحت است که سقفی روی سر داریم، اما زهی خیال باطل... سقف سایهبان مثل آبکش، سوراخ سوراخ است. یکی از سوراخها هم مثل شیر آب، درست روی چادر ما باز شده است. تا بخودمان بجنبیم، باران شدید کار خودش را کرده است... حالا، خیس و گل آلود و خواب از سر پریده، تصمیم میگیریم گزارش امروز سفر را بنویسیم.
*حس بیمرز مادری
صبح، آفتاب گرم به کمک میآید. کمی دیرتر از هر روز، پس از خشک کردن وسایل باران خورده راه میافتیم. از همان اول جاده، سربالایی با شیب تند شروع میشود. بعد از حدود ۴۰ کیلومتر رکاب زنی سخت در گردنههای تمام نشدنی، سر و کله یک استراحتگاه کوچک کنار جاده پیدا میشویم. استراحتگاه، روی کوه است و چشم انداز زیبایی به دریاچه «جوغاز واتر» دارد. همان جا اتراق میکنیم. تصمیم میگیریم یکی برای خرید مایحتاج شام شب، به اولین روستای نزدیک که 6 کیلومتر با استراحتگاه فاصله دارد، برود و دیگری ظرفها را بشوید. شب نسبتا سردی است. ترجیح میدهیم چادر نزنیم. ابرهای ارمنستان، ظاهرا آنقدرها از چادر ما خوششان نمیآید. زیر یکی از آلاچیقها، یک میز دراز پیدا میکنیم. کیسه خوابها را همان زیر پهن میکنیم و با اطمینان به اینکه امشب بارانی نخواهد بارید، میخوابیم... تا خود صبح باران میبارد. صبح وقتی در تدارک چای و جمع کردن وسایل هستیم، یک گروه از پیرزنان ارمنی برای صرف صبحانه به استراحتگاه میآیند. حس مادرانه انگار مرز نمیشناسد. پیرزنها، مهربانانه، ما را به صبحانههای متنوع و خوشمزهشان دعوت میکنند. در این شرایط رسم ادب نیست دعوتشان را رد کنیم!
*بلد نیستیم خرچنگ بپزیم
جاده دوباره به ساحل نزدیک میشود. ما هم به ساحل بر میگردیم. ماهیگیرها در ساحل هستند. یکی از آنها پس از خوش و بش، میخواهد تعدادی از خرچنگهایی را که دیروز صید کرده به ما بدهد. تأکید میکند که خیلی خوشمزه است. توضیح میدهیم که طرز خرچنگ پختن را بلد نیستیم، بماند که وسایل مناسب هم نداریم. از لطفشان قدردانی میکنیم. آنها به دریا میزنند و ما به جاده. چند کیلومتری در جاده خاکی و پر چاله چوله رکاب میزنیم تا به روستایی با چند فروشگاه بزرگ میرسیم. مایحتاج ما را میخریم. تلفنها را شارژ میکنیم و راه میافتیم. از روستا به بعد جاده آسفالت است. بیتوقف، تا شهر «ماروتی» رکاب میزنیم.
شهر ماروتی، تاریخی به نظر میرسد. در چهارراه اصلی شهر، در سایهبان یک آبخوری کنار یک کلیسای قدیمی، سفره صبحانه را پهن میکنیم. دو پسر بچه کنجکاو دبستانی هم علاقهمند شدهاند از کار ما سردر بیاورند. پرسشهایی طرح میکنند که بعضیهایش را متوجه نمیشویم. میخندیم و مکالمه دوستانه ما پایان میپذیرد.
صبحانه که میخوریم، قوت میگیریم. ادامه کیلومتر بعد را که سر بالایی تندی است، رکاب میزنیم. نیمروز است و آفتاب، داغ میتابد. حاشیه راه، مراتع سرسبزی در دامنه تپههاست که عشایر ارمنی گاوها و گوسفندانشان را در آن رها کردهاند.
کمی بالاتر، پسرکی ۱۰ ساله سوار بر اسب به پیشوازمان میآید. «گارن»، چوپان گله گاوها است و ماهرانه اسب سواری میکند. تا پیچ بعدی جاده همراهیمان میکند.
کم کم دارد خستگی رکاب زدن در مسیر تند سربالایی، بر ما پیروز میشود، که شیب جاده بر میگردد. هر چقدر رکاب زدن در جاده سربالایی طاقت فرساست، سرعت گرفتن دوچرخه در سرپایینیها، لذتبخش است. حدود ۱۵ کیلومتر مسیر سراشیبی را میپیماییم. در بین راه با کامل مردی نروژی که دوچرخه به دست، شیب تند جاده را برعکس ما بالا میرود، آشنا میشویم. هوا دارد تاریک میشود که در ورودی باغی کنار جاده اتراق میکنیم و چادر میزنیم.
*فروشندههای سحرخیز ارمنستان!
سه شنبه هیجدهم شهریور، صبح زود بیدار میشویم. بعد از شستوشوی دست و صورت در آب زلال رودخانه پایین دست باغ، راه میافتیم. 10 کیلومتر بعد به جایی در جاده اصلی ایروان به سوی مرز ایران میرسیم که نزدیک شهر «یقه نادزور» است. از اینجا به بعد جاده سر بالایی است. تصمیم میگیریم صبحانه مختصری از یک سوپرمارکت بخریم، اما هنوز مغازهها باز نشدهاند. کاسبهای ارمنستانی انگار اعتقادی به سحرخیزی ندارند. دو ساعت بعد از اولین مغازه که باز است، کلوچه و شیر میخریم. زیر درختی میایستیم تا صبحانه بخوریم، اما به جای شیر، دوغ و ماست داخل بطریهاست. انگار نتوانستیم با زبان اشاره منظورمان را درست منتقل کنیم!
هوا گرمتر از روزهای قبل است. هرجا آبی پیدا میشود، سر و صورتمان را خیس میکنیم و راهی میشویم. جایی که سربالایی جاده دارد تند میشود، یک دوچرخه سوار را میبینیم که از روبرو میآید و لباس خاصی به تن دارد که شامل پوتین و زنجیر و النگوهای زیاد در دست است. بیشتر شبیه موتورسواران آمریکایی است تا دوچرخهسوار. خوش و بشی میکنیم. فنلاندی است. او از سرازیری جاده میپرسد و ما از ادامه سربالاییها. نقشه مسیرش را که به نقشه گنج گالیور شبیه است، خودش روی تکه کاغذ با خودکار رسم کرده است. عکسی به یادگار میگیریم. خداحافظی میکنیم و به جاده برمی گردیم.
جاده همچنان سربالایی است. نفسمان بریده است. کمی جلوتر جاده تبدیل به گردنه میشود. در یکی از پیچها، مردی که در سایه مغازهای نشسته، با فریاد «چای چای...» از ما میخواهد توقف کنیم. گپی میزنیم و چای شیرین میخوریم. سر و صورتی میشوییم و به جاده برمی گردیم.
خسته شدهایم و پیچهای جاده تمامی ندارد.
*ردپای کارکنان مرزداری گرجستان!
چند ساعتی است که در گردنهها رکاب میزنیم. رانندهها گاهی دست تکان میدهند، گاهی بوق گوشخراشی برایمان میزنند. گاهی هم با فریاد، چیزی شبیه «خدا قوت» میگویند. عصر، سرانجام، به بالاترین جای جاده میرسیم. در دو طرف جاده، دو نماد سنگی شبیه دروازهای بزرگ با حدود ۱۵ متر ارتفاع قرار دارد. در کنار یکی از آنها آبی خنک از لولهای جاری است. کمی استراحت میکنیم و به امید سرازیری پیش رو، به جاده برمی گردیم. حدود هفتاد کیلومتر سربالایی را رکاب زدهایم، اما سرازیری فقط سه کیلومتری بیشتر نیست و بعد از آن، جاده به تناوب بالا و پایین دارد که البته انصافاً سهم سربالاییها از این تناوب، بیشتر است.
چند کیلومتر بعد یکی از دوچرخهها پنچر میشود(این تنها پنچری در کل مسیری است که ما پيمودیم).
دارد غروب میشود و هنوز حدود چهل کیلومتر تا «گوریس»، اولین شهر بعدی راه باقی است. جایی نزدیک محل توقف و استراحت رانندگان کامیون و تریلی، در محوطه جلوی فروشگاهی تعطیل و متروک در کنار جاده، چادر را بر پا میکنیم و خسته از رکاب زنی زیاد و گرمای هوا میخوابیم تا فردا قبل از طلوع آفتاب بیدار بشویم و راه بیفتیم، غافل از آنکه، ابرهای بارانزای شبهای پیش، امشب مأموریتشان را به ماشینهای عبوری و سگهای ولگرد، واگذار کردهاند. تا صبح بشود، رفت و آمد ماشینها و هاپ هاپ سگها، بارها بیدارمان میکند. ظاهراً قسمت نیست یک شب در ارمنستان، آسوده بخوابیم.
*نوجوانهای کنجکاو ارمنی
دوچرخه سواری، وقت طلوع خورشید، یکی از زیباترین تجربههاست. در سراشیبی جاده، طلوع خورشید را که از روبرو بالا میآید، تماشا میکنیم. بعد از بیست کیلومتر رکاب زنی در دشت، چشممان به لوله آب چاه موتوری در پایین جاده میافتد. راهمان را کج میکنیم. سر و رویی میشویم و چایی آماده میکنیم. بعد از صبحانه سرانجام جاده روی خوش نشان میدهد. تا شهر گوریس با سرعت زیاد رکاب میزنیم.
گوریس شهری زیباست در دامنه کوههایی بلند و سرسبز، در جنوب شرقی ارمنستان. ساعت، 10 صبح است که وارد شهر میشویم. طبق روال روزهای قبل، از مغازهای شکلات و کلوچه خریدیم و با چای میخوردیم.
شهر بعدی، در مسیر رسیدن به مرز ایران، کاپان(قاپان) است که هشتاد کیلومتر با گوریس فاصله دارد. باز به جاده میزنیم و باز گردنهها و سربالاییها به سراغمان میآیند. گرمای هوای ظهر و بیخوابی شب قبل، بشدت توانمان را کاهش داده است. به هر جان کندنی است، قسمت زیادی از گردنه را بالا میرویم. زمان کند میگذرد و هنوز مسافت زیادی پیش روست. دلمان میخواهد در سایه یکی از همان تخته سنگها بخوابیم. داریم دنبال یک سایه مناسب میگردیم که کامیونتی از راه میرسد و راننده جوانش پیشنهاد میدهد ادامه راه را با او برویم.از خداخواسته دوچرخهها را بار ماشین میکنیم و سوار میشویم.
جوان راننده درباره ایران و ارزش پول و این چیزها میپرسد. هوا گرم و شرجی است. گرمازده شدهایم. ساعت دو بعد از ظهر به کاپان میرسیم. در اولین جایی که سایه و شیر آب دارد، توقف میکنیم. تا هوا خنک بشود، یک خواب بعد از ظهر، حسابی میچسبد. عصر دوباره راه میافتیم. جاده از میان کوههای سنگی و پر ابهت میگذرد. ۱۵ کیلومتر از شهر دور شدهایم. میگردیم تا سرانجام، راهی به رودخانه پایین دست جاده، پیدا میکنیم. هنوز چند دقیقهای استراحت نکردهایم که گروهی نوجوان کنجکاو، با پرسشهای فراوانشان جان به لبمان میکنند. ما هم دست به سرشان میکنیم و مشغول برپا کردن چادر میشویم.
*به خانه بر میگردیم
صبح پنجشنبه، نان و پنیر باقی مانده از سه روز قبل را با چای میخوریم و در رودخانه تنی به آب میزنیم و در جاده سربالایی به سمت شهر «کاجاران» شروع به رکاب زدن میکنیم. انصاف اینکه، گهگاه سرازیریهایی کوتاه هم در مسیر پیدا میشود.
از کاجاران به بعد، مسیر جاده عملاً صعود با دوچرخه به قلهای با ارتفاع ۲۵۵۰ است. جاده خلوت و پر از گردنه است. به آهستگی مسیر را میپیماییم. زیر سایه صخرهای مینشینیم و چای میگذاریم، اما پیش از جوش آمدن کتری، گاز تمام میشود. معلوم میشود سفارت گرجستان تا کجاها که نفوذ ندارد. با همان آب نجوشیده، چای درست میکنیم و راه میافتیم.
در محل چشمه آبی، یک راننده ایرانی نوید میدهد که چیزی از گردنهها باقی نمانده است. نیم ساعت بعد مسیر پر پیچ و خم، تمام میشود. مناظر کوههای سر به فلک کشیده و درههای سرسبز، چشمنواز بود. دوچرخهها را در سرازیری پیچها رها میکنیم که بسیار هیجان انگیز و البته گاه دلهره آور است. پایین راه با یک دختر و دو پسر دوچرخه سوار کرهای که از ایران آمدهاند وراهی گرجستان و اروپا هستند، آشنا میشویم. دختر کرهای، وقتی میفهمد مسیر پر از گردنه است، نزدیک است گریهاش بگیرد.
دلداریشان میدهیم و راهی میشویم. بقیه مسیر تا شهر «مقری» سرازیری تند است. برای رسیدن به خانه، عجله داریم. بعد از روزها رکاب زدن در سرزمین همسایه، دلمان برای ایران و هموطنان ایرانی تنگ شده است.
قبل از غروب به مرز نوردوز میرسیم و تقریباً بدون بازرسی در هر دو مرز، وارد خاک ایران میشویم.هر چند سفر ما نیمه کاره ماند و مجبور شدیم مسیرمان را عوض کنیم، اما هنوز به پايان راه نرسیده، شوق سفری دیگر در دلمان میجوشد، اما این بار در خاک مهربان سرزمین مادری...
نظر شما