نه فقط به خاطر پیدا شدن نمای فیروزهای مسجد گوهرشاد در کنار گنبد طلایی حرم امام رضا(علیهالسلام)، که بیشتر به خاطر نامش، «باب الجواد» را دوست دارم؛ یعنی درِ بخشش، درِ بخشندگی؛ درِ آزادگی است در عین بندگی. آخ که این در، عجب قصههایی دارد. عجب مسیر پرحادثهای بوده است. مسیر طلایی را در ذهنم مرور میکنم. قرار است مسیری را طی کنم که نشانی از یک آشنا را بیابم. میتوانم پیاده بروم تا کوچه اندرزگوی 14 و صد قدمی بالاتر که به مقصد برسم؛ اما میروم سمت گنبد سبز.
راننده تاکسی میگوید یک طرفه است. میگویم بقیه راه را پیاده میرویم. وارد کوچه آیت الله سید جواد خامنهای میشویم. آخوند خراسانی 12 نرسیده به گنبد سبز، گنبدی که وسط میدان جاخوش کرده است. از سمت ورودی باب الجواد حرم مطهر هم میشد بیاییم؛ شهید اندرزگوی 14 را صد قدمی باید پیش میرفتیم. دست چپ کوچه، پرچم روی سردرِ حسینیه، نمایان بود. پرچمهای سیاه به مناسبت دهه فاطمیه. مسیرمان از سمت باب الجواد نزدیک بود، اما از ابتدای کوچه آسید جواد خامنهای آمدیم، خواستم بدانم گذر از کوچهای که نامی از پدر رهبری دارد، چه حسی دارد. کوچهای که بافت نیم قرن پیش را حفظ کرده بود، اما لابه لای خانههای قدیمی و باصفای حیاطدار، ساختمانهایی قامت کشیده با تن پوش مرمری، به زور جا باز کرده بود. میخواستیم ابتدا به خانه پدری رهبر برویم. برای یکی چون من که خاطرهای از دوران انقلاب و جنگ ندارد و در طبقهبندی نسلها، جزو نسل سومی قرار میگیرد و تنها شنونده خاطرههاست، دیدن کوچههایی که ردّی از رهبری دارد، وجدآور بود.
از در آبی رنگ بزرگی عبور کردیم، در کوچه پشتی اما در حسینیه باز بود. پا به منزل پدری رهبر گذاشته بودیم. پیرمردی ساده و خوشرو در اتاقک کوچکی نشسته بود. با لبخندش از ما پذیرایی کرد... قصه را گفتیم که میخواهیم از رهبری بیشتر بدانیم. پیرمرد را میشناختم. چهرهاش را در یکی از عکسهای قدیمی رهبر در مشهد دیده بودم. نامش «حاج علی» بود؛ «حاج علی شمقدری». میگفت 81 سالش را تمام کرده است و چند سالی از رهبری بزرگتر است. وقتی نام آقا را بر زبان میراند، در
لحن کلامش، احترام جاری بود؛ گویی درباره شخصیتی حرف میزند که برایش ارزشی شخصی دارد؛ گویی درباره یک یارِ جان سخن میگوید.
با احتیاط حرف میزد، میگفت من کسی نیستم درباره آقا حرف بزنم. در خاطرات گذشتهاش که غوطه میخورد، لبخند به چهرهاش مینشست و خط نگاهش به نقطهای نامعلوم گره میخورد.
عکس مرحوم آیت الله سید جواد خامنه ای روی دیوار نصب بود، در کنار عکسی از چهره رهبری که لبخند میزد. در همه عکسها همین لبخند را بر چهره داشتند. حاج علی، تولیت حسینیه آیتالله سید جواد خامنهای بود، پیرمردی خندهرو و خوشبیان. او، روزهایش را در حسینیه میگذراند. گاهی هم نامههایی که مردم برای رهبری نوشتهاند، را دستهبندی و ارسال میکند. حاج علی برایمان از قصه آشناییاش با رهبری میگوید. اولین دیدارشان به سال 43 برمیگردد، بعد از تبعید امام خمینی(ره). او، آقای خامنهای را در جلسات تفسیر قرآن که در یکی از خانهها برگزار میشد، دیده بود. این جلسات هر شب، در یک محله بود. بعد از تبعید امام، شرایط سختی پیش آمده بود و شعله مبارزه، کم فروغ شده بود و حلقه انقلابیون تنگتر. حاج علی برایمان تعریف میکند: در مسیر مبارزه، شرایطی داشتیم که انقلابیون بیشتر با هم آشنا میشدند؛ مثلاً من با یکی از برادران آقا، اعلامیههای امام را تکثیر میکردیم. در آن زمان، هر مبارز انقلابی بالاخره به «آقا» میرسید. ایشان در سال 49 تا 51 جلسات درس تفسیری در مدرسه میرزا جعفر داشتند که سوره انفال و توبه را تفسیر میکردند. بعد از آن هم جلسه خصوصی در منزلشان برقرار کردند که حاج علی به واسطه آشناییِ پسر همشیرهاش با آقای خامنهای به آن جلسات دعوت شد.
اسم مدرسه «میرزا جعفر» را یادداشت میکنم...
حاج علی، کتاب «شرح اسم» نوشته هدایت بهبودی را به ما نشان میدهد و ورق میزند. میگوید: خیلی خواندنی است. شما جوانها باید بدانید که برای این انقلاب چقدر زحمت کشیده شده، حتماً این کتابها را بخوانید. این کتاب، زندگینامه رهبر انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷است، سوابق انقلابی ایشان و تبعیدها و شکنجههایی که شدند را نوشته... به حاج علی میگویم: بیشتر از آقا برایمان بگویید. میگوید: نمیتوان آقا را در چند جمله معرفی کرد.
مکث میکند و ادامه میدهد: حتماً شما هم در تلویزیون دیدهاید که ایشان در دیدارهایشان با شعرا، دانشجویان و قشرهای مختلف مردم چقدر صبور هستند. گاهی تا دو ـ سه ساعت مینشینند و حرفهای آنها را با دقت و تیزبینی گوش میکنند، نکتههایی را یادداشت میکنند و تذکراتی میدهند. عاطفه، توجه و مهربانی ایشان بسیار ارزشمند است.
حاج علی تعریف میکند: من وقتی با آقا آشنا شدم که درس توحید داشتند. جلسات ایشان را شرکت میکردم. همه دانشجو بودند و منِ بازاری بین آنها بُرخورده بودم. مسجد امام حسن (علیه السلام) فضای بسیار کوچکی داشت. مثلاً در قد و قواره دو دربند دکان. آقا در آن مسجد، سخنرانی داشت. خیلی شلوغ میشد؛ مردم هجوم میآوردند تا حرفهای ایشان را بشنوند، بس که عمیق صحبت میکردند.
او ادامه میدهد: مثلاً در زمان مبارزه، پیش میآمد که با کسی بحث کنند، ایشان با صراحت صحبت میکردند اما با زبان محترمانه؛ با صبوری هم حرف طرف مقابل را گوش میکردند.
همین مسجد امام حسن (علیه السلام) و همین خیابان دانش در گذشته خلوت بود، اما حضور آقا در این مسجد، خیابان دانش را شلوغ کرد. مردم پشت در مسجد مینشستند؛ در مسجد جا نمیشدند. آقا به شوخی میگفتند: خب دیوارها را هل بدهید عقب! همین حرفشان باعث شد که به وسعت مسجد اضافه شود. خیابان دانش در زمان انقلاب، تحولی ایجاد کرد، عجیب! از دانشآموز و دانشجو گرفته تا کاسب و روحانی، به خاطر سخنرانیهای آقا به مسجد امام حسن (علیه السلام) میآمدند...
اینها را حاج علی از لابهلای صندوقچه خاطراتش بیرون میکشد.
سخنرانیهای آقای خامنهای در مسجد امام حسن (علیه السلام)، با ضبط صوت «سیدمرتضی سادات فاطمی» که قاری بینالمللی است ضبط میشد و مدتی هم در قفسههای مغازه نوارفروشی او بود. تا اینکه بچههای یک انتشاراتی آمدند، نوارها را خواستند تا پیاده کنند و بشود کتاب.
حاج علی، کتابهایی که مکتوب سخنرانیها و بیانات رهبری است، از کنار میز بیرون میآورد و به ما نشان میدهد: اگر میخواهید درباره انقلاب و اسلام بیشتر بدانید، این کتابها را بخوانید؛ در هر موضوعی هست؛ از امامشناسی، توحید و عدالت گرفته تا درسهایی برای زندگی و عمیق شدن بینش سیاسی.
کتابی را به ما نشان میدهد که توصیههای رهبری برای زوجهای جوان است. میگوید: آقا قبلاً عقد زوجهای جوان را میخواندند و توصیههایی به آنها داشتند که خوب است بخوانید. یا کتاب «آفتاب در مصاف» سخنرانیهای آقا درباره واقعه عاشورا و شخصیت امام حسین (علیه السلام) است.
به گفته حاج علی بهترین راه شناخت رهبر انقلاب، خوانش اندیشههای ایشان است.
تولیت حسینیه آیت الله سید جواد خامنهای، چهره مادر رهبرانقلاب را هم در خاطر دارد؛ چهرهای استوار و مهربان. حاج علی شمقدری میگوید: ایشان زن بسیار بزرگواری بودند. سه زبان فارسی، عربی و ترکی را تسلّط داشتند و در تربیت فرزندانشان، بهترین بودند؛ چون الگویشان، بانو فاطمه
زهرا (سلام الله علیها) بود.
اتاقک حاج علی، بوی خوش گذشته را میدهد؛ رادیو قدیمی، تلفنهای انگشتی قبل از انقلاب با همان زنگ رینگی تیزش. حاجی شمقدری، لباس سادهای به تن دارد و لبخندی که بخش جداییناپذیر آن چهره است. عکس آیت الله عبادی را زیر شیشه میزش گذاشته است. میگوید مرد نازنینی بود، پدر دو شهید که دامادش هم به درجه شهادت نایل شد. مرحوم عبادی، امام جمعه پیشین مشهد بود که سابقه آشنایی ایشان و رهبری به پیش ازانقلاب برمیگردد. حاج علی، عکس های رهبری را روی دیوار اتاقک چسبانده است. عکس امام خمینی (ره) و قابی از آیت الله سید جواد خامنهای.
اما من بیشتر دوست دارم آقا را در دورانی که در این خانه زندگی میکرد تصور کنم...
«پدرم روحانی معروفی بود، اما خیلی پارسا و گوشهگیر بودند زندگی ما به سختی میگذشت. من یادم هست شبهایی اتفاق میافتاد كه در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت برای ما شام تهیه میكرد؛ که آن شام هم نان و كشمش بود. منزل پدری من كه در آن متولد شدهام ، تا چهار ـ پنج سالگی من یك خانه 70 ـ60متری در محله فقیرنشین مشهد بود كه فقط یك اتاق داشت و یك زیر زمین تاریك و خفه! هنگامی كه برای پدرم میهمان میآمد (و معمولاً پدر ـ بنا بر این كه روحانی، و محل مراجعه مردم بود ـ میهمان داشت) همه ما باید به زیرزمین میرفتیم تا میهمان برود. بعدها عدهای كه به پدر ارادتی داشتند، زمین كوچكی را كنار این منزل خریده به آن اضافه كردند و ما دارای سه اتاق شدیم.» این بخشی از خاطرات رهبر انقلاب از کودکی شان هست و من حالا دارم محیط زندگی دوران این کودکی را به چشم میبینم؛ همه آن سادگی و صمیمیت را. وای که چقدر خانههای قدیمی، پر از صفا هستند. حوض آبی وسط حیاط، که هنوز سرجایش هست و دو تا درخت، یکی انجیر و دیگری سیب.
خانهای دو طبقه که پنجرههایش، قاب مهربانی دارد و دیوارهایش، رنگ صداقت. طبقه بالا، دور تا دور پشتی چیدهاند و کنارههای سفید رنگ که میهمان روی آن بنشیند. زیرزمین هم یک اتاق کوچک دارد و یک آشپزخانه. اتاق نشیمنی که وسط آن، کرسی برقرار است و گوشه اتاق، کمدی ساده با چینیهای گلقرمز قدیمی. روی دیوارهای اتاق بالا، دوتا میخ کوبیده شده که انگار جایی برای آویزکردن بوده است. تولیت حسینیه میگوید: این همان میخهای بانوج (گهواره) آقاست... آقا همین جا متولد شدند؛ در همین اتاق...
به سختی از آن فضا دل میکنیم و راهی میشویم...
هنوز در محله بازار سرشور میچرخیم. جایی که منزل مسکونی رهبر انقلاب آنجا بوده؛ در همسایگی منزل
آیت الله مروارید. کوچههای این محله دوستداشتنیاند؛ هنوز بوی قناعت و قنوت میدهند. کوچههایی که به وقت بلند شدن صدای اذان، اهالی و کسبه، آستینهایشان را برای وضو گرفتن بالا میزنند و راهی نزدیکترین مسجد یا حسینیه برای اقامه نماز میشوند.
دنبال مدرسهای میگردیم در محله سرشور؛ مدرسه دیانتی. مدرسهای که روزهای کودکی سید علی شاد و پرنشاط را در خاطره دارد. «دارالتعلیم دیانتی» با همت معنوی حاج شیخ غلامحسین تبریزی و پیگیریهای حاج احمد مختارزاده از مریدان خاندان قمی و دیگر کاسبان و خیران بازار سرشور پایهگذاری شد. حاج شیخ غلامحسین، همان کسی است که اذان و اقامه را پس از تولد سید علی آقا در گوش او زمزمه کرده بود. او با الگو گرفتن از مدارس جامعه تعلیمات اسلامی در صدد گسترش چنین مراکزی در مشهد بود. مدرسهای مذهبی که کودکی های رهبر انقلاب در آن گذشت.
از انتهای کوچه بازار سرشور وارد خیابان دانش میشویم، همان ابتدا، مسجد امام حسن (علیه السلام) قرار گرفته...
نمای مسجد تغییر کرده است؛ سردرِ ورودی با سنگهای سیاه و خالدار سفید بازسازی شده و درش با شیشه سکوریت، نماآرایی شده، اما ساختمان مسجد، همان بنای قدیمی است با سقف شیروانی. سمت چپ مسجد، دری قدیمی و کهنه هست و سمت راست پایین پای آن، مغازه است. به جز تابلویی که سمت مسجد را نشان میدهد، نشانه دیگری از این مسجد نیست؛ نه گلدستهای و نه سردری. اما آجر آجر این مسجد، حضور امام جماعت دوستداشتنی و خطابههای آتشین او را به یاد دارد. یاد فیلمی میافتم که حضرت آقا در آن خاطرات این مسجد را بیان کردهاند: «من قبلاً امام جماعت مسجدى بودم به نام مسجد امام حسن مجتبى كه در نزديك منزلمان بود و در يك خيابان نسبتاً خلوتى... خيلى هم محل رفت و آمد جمعيت نبود. آنجا نماز را شروع كردم و مسجدى كه براى اول بار من را دعوت كردند براى امام جماعت كه همين مسجد باشد، به اين شكل بود كه يك اتاقكى بود كوچك... و مستمعينش هم دو صف 5، 6 نفره، از پيرمردها و آدمهاى متوسط آن حول و حوش مسجد بودند؛ يك قهوهچى بود آن نزديك، يك شاگرد مكانيك بود... غالباً هم در سنين مسن يا متوسط، يك حاجى خيرى بود كه مسجد را او ساخته بود؛ همسايه مسجد بود. يك عدهاى بودند در حدود 18 نفر، 20 نفر.
دو سه شب كه گذشته بود، پا شدم رو كردم به مردم؛ گفتم: با اين چند شبى كه ما دور هم جمع شديم، يك حقى شما بر گردن من پيدا كرديد، يك حقى من بر گردن شما پيدا كردم. حق شما بر گردن من اين است كه من يك قدرى برايتان حرف بزنم و يك حديثى، چيزى برايتان بخوانم. حق من هم بر گردن شما اين است كه شما آن حرفهاى من را گوش كنيد و ياد بگيريد. من حق خودم را عمل مىكنم؛ شماها هم حاضريد حق خودتان را ادا كنيد؟ خيلى خوششان آمد و گفتند: آری. در طول مدت خيلى كمى، اين مسجد كوچک پر شد؛ به طورى كه جا كم شد و همان حاجى همسايه مسجد، همت كرد و از عقب مسجد يك مقدار را اضافه كرد و مسجد بزرگتر شد.
در مدت شايد دو سه ماه، آوازه اين مسجد در مشهد به خصوص در ميان جوانها پيچيد؛ به طورى كه وقتى مسجد كرامت ـ كه مزينترين و بهترين و بزرگترين مسجد محله در مشهد محسوب مىشد ـ ساخته شد و آراسته شد و كامل شد، بانى آن مسجد و كسبه دور و بر آن مسجد فكر كردند كه مناسب است بيايند و بنده را كه در اين مسجد پيش نماز بودم، ببرند آنجا و در اين صورت، در آن مسجد اجتماعى خواهد شد. همين جور هم شد؛ من را بردند آن مسجد و اجتماع خيلى زيادى شد و واقعاً مبدأ يك حركت فكرى در بين قشرهاى متوسط شد.
قبل از آن، ما با دانشجوها و جوانان ارتباطات زيادى داشتيم، من كلاسهاى متعددى داشتم براى جوانها و دانشجوها و طلبهها. لكن قشرهاى متوسط شهر و مردم كوچه و بازار كه از مسایل انقلاب به خصوص مسائل بنيانى انقلاب چندان اطلاعى نداشتند، و از سال 42 كه مسائل همهگير بود هم چند سالى گذشته بود و مسائل فراموش شده بود، از مسجد كرامت مجدداً اين فضاى انقلاب را حس كردند و يك تحولى در مشهد به وجود آوردند.
... هم ظهر صحبت مىكردم، هم شب صحبت مىكردم خيلى پر كار آنجا كار مىكرديم و شايد در هفته 7 روز و 6 شب در آن مسجد صحبت مىكردم؛ روز و شب در آن مسجد صحبت بود؛ مردم هم زياد مىآمدند. بههرحال ساواك تعطيل كرد و برگشتيم ما به مسجد امام حسن. منتها ديگر مسجد امام حسن اين دفعه گنجايش آن جماعتى كه با من بودند را نداشت؛ لذا اهل محل و همان حاجى سابق الذكر ـ كه خدا انشاءاللَّه حفظش كند؛ خيرش بدهد؛ مرد خيّر و خوبى بود ـ او همت كرد و يك مسجدى بزرگتر از مسجد كرامت، در همان محلة مسجد امام حسن بوجود آورد كه الان آن مسجد هست؛ مسجد نسبتاً بزرگ خوبى است.» (1)
یاد روزهایی میافتم که آقا سید علی 35 ساله، چنان غرا و کوبنده، ساختار جامعه توحیدی را از قرآن استنباط و تشریح میکرد، که رژیم از ادامه اینگونه تفسیر کردن قرآن احساس خطر کرد و با پایان این سخنرانی 30 روزه ظهرهای ماه رمضان، آقا را احضار و زندانی میکنند. چقدر خوشحالم که به لطف ضبط صوتهای حجیم و پرهیبت آن روزگار، ما الان صدای آن جلسات را در اختیار داریم و میتوانیم نمایی از آن طرح کلی که حضرت آقا آن روزها ترسیم کردند را بشنویم و بخوانیم؛ «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن».
از محله سرشور خارج میشویم و به سمت کوچه روشن میرویم جایی میان خیان خسروی نو و خیابان شیرازی که به آن کوچه مخابرات هم میگویند. «مدرسه سلیمانیه» آنجاست جایی که رهبر معظم انقلاب، دروس حوزوی سطح یک خودشان را آنجا گذراندند. هر چند مدرسه در طرح توسعه اطراف حرم جابجا و بازسازی شده است، اما هنوز همان فعالیت و شور و نشاط طلبگی در مدرسه هست. مدرسهای که محل تحصیل علمای زیادی همچون حضرت آیت الله سیستانی و فیلسوف شهیر ملاهادی سبزواری، آخوند ملامحمدکاظم خراسانی است.
آیت الله خامنهای در دفتر خاطرات مدرسه سلیمانیه نوشتهاند:
مدرسه شما برای من خاطرهانگیز است؛ آغاز طلبگی من در مدرسه شما بوده است. وقتی وارد مدرسه سلیمانیه شدم، انموذج میخواندم و تا مغنی را در این مدرسه خواندم. اواخر همین مدت بود که مرحوم نواب صفوی به مشهد آمد در مهدیه مرحوم حاجی عابدزاده جلوس کرد و علما و مردم به دیدنش رفتند. ایشان برای بازدید از اقشار گوناگون مردم، طبقهای را که بیش از همه مورد توجه قرار داد، طلبهها و علما و فضلا بود و گفت من به بازدید طلبهها در مدارسشان خواهم رفت. نخستین مدرسهای که ایشان به بازدید طلبهها آمد، مدرسه سلیمانیه بود که البته آن وقت اسم آن سلیمان خان بود.
مرحوم نواب از بس آوازه داشت، من که آن وقت خیلی بچه بودم- شاید ســیزده یا چهارده ساله بودم- خیال میکردم نــواب یک مرد قدبلند، چهارشانه و هیکل مند است؛ اما وقتی نواب در حلقه مریدان نزدیک خودش که فداییان اسلام بودند وارد پله های مدرســه سلیمانیه شد، دیدم یک سید کوچولوی ریزاندام ریزنقش، اما یک گلوله آتش است. ما قبلاً با بقیه طلبه ها، مدرس مدرسه را تمیز جارو کرده بودیم. ایشان با همراهانشان به آنجا راهنمایی شد و ایستاد و شروع به صحبت کرد. در آن فضا آن صحبت ها، یخ های متراکمی را که در دلها و جان های روحانیون آن روز بود و بیشتر از همه، جوانها را فرا گرفته بود، ذوب میکرد...
به حاشیه خیابان شیرازی میرسیم. جایی که یکی از مساجدِ بنامِ مشهد یعنی «مسجد کرامت» در آن قرار دارد و پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، پایگاه مبارزان انقلابی بود، مسجدی در چند صدمتری حرم مطهر امام رضا (علیه السلام). پایگاهی که انقلابیون بسیاری را حمایت کرد، روح مرحوم کرامت شاد... هنوز دیوارهای این مسجد، منبرهای قرآنی و سیاسی انقلابیون مشهد را به یاد دارد؛ منبرهای شهید هاشمی نژاد و رهبر انقلاب که مستمعین زیادی داشت.
کتاب شرح اسم را که تازه خریدهام را ورق میزنم تا ببینم در این کتاب به خاطرات این مسجد اشاره کرده یا نه... که گم شدهام را مییابم: «من هر شب سخنرانی داشتم، هرچند کوتاه... راهپیماییها هر روز از اطراف مدرسه نواب و مسجد کرامت شروع میشد. در این مسجد هم مراسمی منعقد میشد.» ایشان در جمع دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد نیز خاطرات پرشور این مسجد را یادآوری کردهاند: «من به شما که نگاه میکنم (عزیزان جوان دانشجو)، مسجد کرامت و مسجد امام حسن مجتبی را به یاد میآورم؛ که آنجا هم همین شماها (شماهای 35 سال قبل) مینشستید و درس تفسیر قرآن و تفسیر نهجالبلاغه و مبانی نهضت اسلامی، مذاکره و بحث میشد، نوشته میشد و گفته میشد.
چوبش را هم میخوردیم؛ هم شما میخوردید، هم ما میخوردیم. دستگاه جبار طاغوت، آن روز، تحمل نمیکرد که یک طلبه، با جمعی دانشجو بنشینند و از «دین» حرف بزنند! بخصوص که محفل دانشجویی ما آن روز، محفل گرمی هم بود؛ محفل پرجمعیت و متراکمی بود. البته این جمعیتهایی که امروز شما بعد از انقلاب میبینید، قبل از انقلاب، در هیچ جا و به هیچ مناسبتی شکل پیدا نمیکرد؛ اما نسبت به جلسات و اجتماعات آن روز، هیچ اجتماعی شاید در کشور (اجتماع دانشجویی)، به یکپارچگی، یکدستی و تراکم اجتماع مسجد امام حسن یا مسجد کرامت که بنده آنجا درس تفسیر برای دانشجوها میگفتم، وجود نداشت. شما حالا یادآور آن خاطرهها برای من هستید.» حتی ایشان شیوه ارائه مباحث دینی در این مسجد را هم ذکر کردهاند: «در آن اوقات، بنده در مشهد جلسهای داشتم که بین نماز مغرب و عشاء برگزار میشد. پای تخته میایستادم و به قدر بیست دقیقه یا نیم ساعت صحبت میکردم. مستمعین هم نود درصد جوان بودند، جوانها هم غالبا دانشجو و بعضا دبیرستانی. یک شب مرحوم شهید باهنر (رحمة الله علیه) مشهد بود، با من آمد مسجد ما. وضعیت را که دید، شگفت زده شد... حالا توی مسجد ما مگر چقدر جوان بود؟ حداکثر مثلاً سیصد و چهل پنجاه نفر. در عین حال برای یک روحانی روشنفکر مرتبط با جوانها، مثل آقای باهنر، که خودش هم دانشگاهی بود و دورههای دانشگاهی را دیده بود و محیطهای دانشجویی را میشناخت و از فعالیتهای مذهبی به روز و متجدّدانه هم مطلع بود، جمع شدن حدود 300 و یا 350 نفر جوان (که شاید از این تعداد، مثلا 200 نفرش دانشجو بودند) چیز عجیبی بود و ایشان را دهشت زده و تعجب زده کرده بود؛ 200 تا دانشجو یک جا جمع بشوند و یک روحانی برایشان صحبت کند؟!»
اینها را که میخوانم، سوالهای زیادی در ذهنم رژه میروند... چرا این خاطرات زیبا را کسی برای مردم نگفته است؟ چرا من که خودم توی این شهر زندگی میکنم و صدها بار از جلوی این مسجد عبور کردهام، این مطالب را نمیدانستم؟ چرا نمیتوانم التهاب و هیجان آن روزهای مسجد را خوب تصور کنم؟
یکی از قدیمیهای مسجد را پیدا میکنم و از او میخواهم بیشتر برایم از آن روزها بگوید. تعریف میکند که آن زمان، غوغایی بود! ساواک حساس شده بود و اجازه منبر رفتن را در این مسجد نمیداد. شخصیتهای موثر انقلاب در همین مسجد، منبر میرفتند که خود آقا هم بودند.
او از رفاقت جانانه مرحوم کرامت با رهبر انقلاب تعریف کرد. اینکه چقدر در به ثمر رسیدن نهال انقلاب، خونها ریخته شد. میگفت: ساواک که میآمد، برقها را خاموش میکردیم و منبریها را از در پشتی که به کوچه راه داشت، فراری میدادیم. پیرمرد اصرار داشت که جوانها باید، خاطرات نهضت را بدانند تا برای حفظ انقلاب، دل بسوزانند.
حاشیه خیابان شیرازی را به سمت حرم، طی مسیر میکنیم. در نزدیکی آستان حضرت رضا (علیه السلام)، مدرسه علمیه نواب جلوهنمایی میکند، ساختمانی
چشم نواز با آجرهای فیروزهای. مدرسهای که محل تحصیل دروس حوزوی سطح 2 رهبر انقلاب بوده است.
به حضرت رضا (علیه السلام) سلام میدهیم و وارد حریم نورانی ایشان میشویم. حریمی که انقلابیون را حفظ کرد و دلشان را بر مبارزه حق بر باطل، گرم. از بست شیخ طوسی وارد صحن انقلاب یا همان اسماعیلطلای خودمان میشوم و از در پشت به قبله خارج میشوم. میخواهم مدرسه میرزا جعفر را ببینم. مدرسهای که روزگاری محل تدریس دروس تفسیر آیت الله خامنهای بوده است. شاید جالب باشد بدانیم که این درس 12 سال ادامه داشته است و در آن اصول زندگی بر اساس الگوی قرآنی بیان میشده است. حالا مدرسه میرزا جعفر بخشی از دانشگاه علوم اسلامی رضوی است. زیر سردرغربی صحن جامع رضوی میایستم. جایی که مسجد صدیقیها پیداست. مسجدی که به مسجد ترکها معروف بوده است و سالها محل اقامه نماز پدر حضرت آقا و محل تدریس درس مکاسب و کفایه توسط رهبر انقلاب بوده است. و حالا همین صحن، شاهد دیدار نوروزی رهبری با مردم در نخستین روز سال جدید است، پیامی که رنگ و بوی زندگانی دارد.
و من دوباره به سر در باب الجواد (علیه السلام) خیره میشوم، درِ بخشندگی. و در مییابم که چرا همه این وقایع در حوالی حرم روی میدهد...
1- مصاحبه با شبکه 2 تلویزیون درباره خاطرات 22 بهمن 11/11/1363
نظر شما