گروه «جامعه» قدس آنلاین/ طوبی ساقی: وانمود می‌کرد خیلی ترسیده و اسمش را به یاد نمی‌آورد. او پس از چند دقیقه خمیازه‌ای کشید و گفت: حالم اصلاً خوب نیست الان باید خودم را شارژ کنم. بدنم بی‌حس است و نای حرف زدن هم ندارم.

از دزدی طلای فامیل تا سرقت از خانه غریبه

 رنگ صورت مرد 26 ساله زرد و زار بود و دستانش می‌لرزیدند. او در پاسخ به این سؤال که به چه معتاد هستی، در حالی که چشم‌های خمارش را به زور باز نگه می‌داشت گفت: کریستال می‌زنم. انگار یخ کج فهمی‌هایش باز شده بود. اسمش را به خاطر آورد. منصور هستم، 27 سال دارم. مرد جوان دوباره خمیازه‌ای کشید و افزود: مرا این طوری نبین. کاش عکس چند سال قبل همراهم بود و می‌دیدی چه تیپ و قیافه‌ای داشتم. بعد از سربازی سرکار می‌رفتم. درآمدم بد نبود. پدرم می‌گفت حواست را جمع کن و این کار را درست و حسابی یاد بگیر تا برایت مغازه‌ای دست و پا کنم. سرگرم کارم بودم و آرزوهای قشنگی داشتم. همیشه با خودم می‌گفتم بعد از آنم که استاد کار شدم پول‌هایم را جمع می‌کنم و یک پژو 206 می‌خرم. منصور افزود: در همسایگی محل کارم پسری جوان شاگرد مغازه‌ای بود. خیلی زود دوست شدیم. کم کم بساط صبحانه‌مان را با هم پهن می‌کردیم. صاحبکارم چند بار تذکر داد حواسم به کار جمع باشد و دست از رفیق بازی بردارم. فایده‌ای نداشت.

بعضی شب‌ها با این دوست ناباب سوار موتور می‌شدم و این طرف و آن طرف می‌رفتم. کم کم به سیگار و بعد هم قلیان اعتیاد پیدا کردم. این اولین گام برای بدبختی‌هایم بود که امروز نتیجه‌اش را می‌بینم. آن قدر اشتباه کرده‌ام که خجالت می‌کشم اسم و فامیل پدر و برادرانم را بیاورم. آنها یک عمر با آبرو زندگی کرده‌اند و من... .

منصور گفت: صاحبکارم وقتی فهمید با این پسر جوان سر و سری دارم از مغازه بیرونم کرد. مدتی بیکار بودم. در محل دیگری مشغول کار شدم. اما دوستی‌ام با میثم همچنان ادامه داشت. پدرم مغازه‌ای برایم راه انداخت. مغازه‌ای که پاتوق دوستان ناباب شده بود. منتظر فرصتی می‌گشتم تا با این دوستان به باغ برویم و خوش گذرانی کنیم. در این شب نشینی‌ها به کریستال آلوده شدم. خانواده‌ام سعی می‌کردند مرا ترک بدهند. بی‌فایده بود. پدرم مغازه را از من گرفت. بیکار بودم و معتاد. اعتیاد دستم را کج کرد. به راه خلاف کشیده شدم. طلای مادر شوهر خواهرم را دزدیدم و دامادمان مچ مرا گرفت. با این کار آبروی خانواده‌ام را جلوی فامیل لکه‌دار کردم. منصور گفت: برای سرقت از دیوار خانه‌ای بالا رفته بودم که مأموران کلانتری 39 دستگیرم کردند. جوانی‌ام تباه شد و باید بگویم من سرنوشتم را خراب کردم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.