آدمیزاد انگار وقتی به زندگی پیشِ ‌رویش نگاه می‌کند، یک خط صاف و سرراست می‌بیند که همه دوست‌داشتنی‌ها و نداشتنی‌هایش از الان تا خودِ خود مرگ پیداست. بی‌خبر از اینکه به تعبیر امیرالمؤمنین(ع)، خداوند را در فسخ تصمیم‌ها می‌شناسند و گشوده‌ شدن گره‌ها و نقض شدن اراده‌ها.

بمبی که وسط فامیل ترکید

آرمان اورنگ - روایت زندگی «حجت‌الاسلام حمید حسن‌بیگی» و «خدیجه طباطبایی جعفری» یک‌جایی از جهان که گمانش را ندارند به همدیگر گره می‌خورد؛ ته یک میهمانی تولد و در حالی که یکی‌شان توقع دیدن دیگری را ندارد. زندگی اما هر دو آن‌ها را چنان به سوی هم می‌کشاند که در کمتر از یک ماه، حالا سفرِ ماه‌عسل‌مانندشان را میان صحن گوهرشاد باشند.

• اگر بخواهیم یک روایت از زندگی شما بدانیم، چه روایتی در زندگی شما خاص‌تر است؟

طباطبایی: احتمالاً آشنایی و ازدواجمان. ما کمتر از یک ماه پیش با هم آشنا شدیم و توی همین فاصله ازدواج کردیم.

• آشنایی چطور شکل گرفت؟

شاید با رودربایستی من.

• چطور؟

شبی که با هم آشنا شدیم، شبی بود که من برای تولد دختر یکی از دوستانم از تهران به قم رفته بودم . آنجا بود که ایشان به من معرفی شدند. یعنی معرفی‌شان کردند تا ما با هم صحبت کنیم. راستش من اصلاً مشتاق ازدواج با یک فرد روحانی‌ نبودم. حتی یک درصد.

• ولی توی تعارف گیر کردید.

بله. چاره‌ای نداشتم جز اینکه بروم و بنشینم توی ماشینِ ایشان و همین‌طوری یک صحبتی بکنم. میهمانی تمام شده بود. حول و حوش ساعت 10 شب بود و کم‌کم می‌خواستم برگردم، ولی یک‌دفعه شوهرِ دوستم زنگ زد و تأکید کرد نگهم دارند. گفته بود: «یه آقایی هست که باید با خدیجه خانم صحبت کنه!» پیش خودم فکر کردم حالا که میهمانِ این‌ها هستم، حرفشان را رد نکنم. توی تعارف ماندم. با خودم گفتم: «با نیم‌ساعت صحبت، چیزی ازم کم نمی‌شه. بذار دل این‌ها رو نشکنم». کمی که گذشت، ایشان با ماشین رسید. من هم رفتم و نشستم داخل ماشینشان. رفتم تا با هم آشنا شویم؛ بدون اینکه اشتیاقی داشته باشم. صحبت کردیم و تمام شد.

• با چه نتیجه‌ای؟

هیچ‌ نتیجه‌ای. من برگشتم تهران و نظرم همان نظر اول بود. بعد ولی ایشان دوباره پیگیر شدند تا جلسه دوم را بگذاریم.

• از مخالفت شما خبر نداشتند؟

فکر می‌کنم تا حدودی حس کرده بودند. خانواده‌ ما مشکلی با این ماجرا نداشتند، ولی خودم مخالف بودم. البته ماجرا پیش رفت. ایشان جلسه دیگری هم هماهنگ کردند و تازه از جلسه سوم بود که من شروع کردم به صحبت کردن.

• مثلاً چه حرف‌هایی رد و بدل شد؟

مثلاً درباره شلوغی‌ها کشور صحبت کردیم. می‌دیدم منصفانه صحنه را می‌بینند.

• مثلاً چطور شرح می‌دادند؟

حسن‌بیگی: تلاش می‌کردم قضیه را سیاه و سفید نبینم. خیلی جاها مردم حق داشتند، ولی خیلی جاها هم اشتباه می‌کردند. بخشی از قضیه مربوط به ما روحانی‌ها و اشتباهاتمان بود. خب البته دشمن هم بیکار ننشسته. مردم هم از زندگی طلبه‌ها و روحانی‌ها خبر ندارند.

• پس به یک موضع و تفاهم مشترک رسیدید.

طباطبایی: بله، ولی باز هم چیزی نبود که کسی باورش بشود. دوست‌های من می‌گفتند «تو اصلاً نمی‌توانی سمت یک روحانی بروی» خب من را می‌شناختند. همین‌الان هم ازدواج با ایشان، بمبی است که بین فامیل و دوستان ما ترکیده. کسی باورش نمی‌شود. با تعجب زنگ می‌زنند و من باید دانه به دانه همه را توجیه کنم.

• در این جلسه‌ها، حاج‌آقا درباره چه چیزهایی صحبت می‌کردند؟ صحبتی درباره زندگی طلبگی و اقتضائاتش نشد؟

صحبت‌هایی شد. اینکه زندگی‌شان چطور است؛ وضع‌مالی و درآمدشان. درباره همسر سابقشان هم گفتند. چون حاج‌آقا قبلاً ازدواج کرده بودند و همسرشان فوت کرده بود.

• اگر تمایل دارید جزئیاتی درباره این ماجرا هم بفرمایید.

حسن‌بیگی: ماجرای فوت ایشان مربوط به زمان کروناست. هر دو ما مبتلا شده بودیم. من یک بیمارستان بستری بودم، خانمم یک بیمارستان دیگر. بیمارستان فُرقانی را گذاشته بودند مخصوص خانم‌های باردارِ مبتلا به کرونا. ایشان هم چون باردار بودند در فرقانی بستری بودند. ریه هر دویمان حسابی درگیر بود. من ولی زودتر مرخص شدم و پس از ترخیص فهمیدم ایشان رفته توی کما. یک ماه و نیم بعد، بچه‌مان در همان وضعیت سقط شد. دکترها گفته بودند احتمال برگشتِ خودش هم خیلی کم است. ولی پس از سه ماه، یک روز در کمال تعجب چشم باز کرد. چند روز بعدش، دوباره تشخیصِ خونریزی ریه دادند. دکترها هم زیر بار عمل نمی‌رفتند. می‌گفتند: «به احتمال ۹۰درصد، از زیر عمل زنده درنمیاد» ولی عمل شد و خیلی زود به‌هوش آمد. خیلی زود «اینتوبه‌»‌اش را هم برداشتند و تنفسش بهتر شد. بعدِ سه چهار روز هم از آی‌سی‌یو آمد بیرون و چند روز بعد هم فرستادنش خانه. عجیب و غریب، همه‌چیز زودتر از معمول پیش می‌رفت. توی خانه تا سه ماه یک‌سره بالای سرش بودم. کم‌کم وزنش شروع کرد به افزایش و توانست دوباره روی پاهای خودش بایستد و کپسول اکسیژن را کنار بگذارد. سه ماه هم گذشته بود که توانست خودش تنهایی از جایش بلند شود. آن روز فکر کردیم یک‌جورهایی داریم برمی‌گردیم به زندگیِ قبل کرونا.

تقریباً مراحل درمان طی شده بود.

بله. ولی ماجرای فوت ایشان خیلی یک‌دفعه اتفاق افتاد. یک روز وقتی فکر می‌کردیم همه‌چیز حل شده، چای گذاشته بودم مقابلش. بعد هم رفتم توی آشپزخانه و مشغول کار شدم. ولی یک‌دفعه دیدم شروع کرد به تکان دادن دستش. نفسش بند آمده بود. سریع زنگ زدم اورژانس. خیلی زود آمدند. ولی پنج دقیقه بعد، همه چیز تمام شد...

• یعنی اورژانس رسید، ولی نتوانست کاری بکند؟

بله. خیلی زود رسیدند، ولی کاری از دستشان برنیامد. خدابیامرز چند روز قبل‌تر بهم گفته بود: «شهادت حضرت زهرا(س) نزدیکه. اگه بتونیم مجلس بگیریم خیلی خوب میشه» با همدیگر توی فکر همین مجلس بودیم، ولی نشد.

• برگردیم سر ماجرای آشنایی شما. با گپ‌هایی که بینتان رد و بدل شد، انگار تفاهم‌هایی که توقع نداشتید، پیدا شد.

طباطبایی: بله. انگار دیوار بینمان فروریخت. انگار تصور من عوض شد. خودِ آدم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمد اتفاقات چطور پیش می‌روند، ولی خیلی زود مهرشان افتاد به دلم. بعد هم همه‌چیز با سرعت جلو رفت و تا به خودم آمدم، دیدم نشسته‌ایم وسط جلسه خواستگاری. حالا هم که این سفر یک‌جورهایی، ماه‌عسلمان است.

*این گفت‌وگو اواخر بهمن سال گذشته انجام شده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.