قصه عشق و دلدادگی پدر با فرزندانی که حلقه زده‌اند گرد او تا از گرما و عطر وجودشان، بهره گیرند.

روایت دیدار دختر شهید عبدالمهدی کاظمی از امام خامنه‌ای/ "آقا مثل بابا بود"

آفتابِ کم‌جان زمستانی با نور کمرنگ، بر زمین خانه می‌تابد. لابد دخترها رفته‌اند مدرسه و مادر یک قابلمه کوچک سه نفره قورمه‌سبزی بار گذاشته است روی گاز. لابد بوی عطر برنج محلی خانه را برداشته است. زن، از شیرینی روزی می‌گوید که تلفن خانه‌اش به صدا درآمده و به یک سفر دعوت‌شان کرده بود. شیرینی دعوتی که مثل عطرِ پلوی رِی‌کرده، جا خوش کرده کنج دلش.

نه یک سال و دو سال که سالها منتظر همین لحظه و دعوت چشم دوخته بود به راه. دعوتی که عبدالمهدی وعده‌اش را قبل از شهادت و اعزام به سوریه، داده بود. وصیت کرده بود "هر وقت به دیدار آقا رفتید به ایشان از طرف من بگویید کهعبدالمهدیسربازی بیش برای شما نبود و خوشحال است که جانش را در راه اسلام فدا کرده است. "

روایت دیدار دختر شهید عبدالمهدی کاظمی از امام خامنه‌ای/ "آقا مثل بابا بود"

"بعد از شهادت عبدالمهدی کاظمی در سال 1394، منتظر دیداری با آقا بودیم و بعد از شش-هفت سال بالاخره آن روز فرارسیده بود. به دخترها که گفتم دیگر روی پا خودشان بند نبودند. مدام با ذوق لباس‌هایی که می‌خواستند در دیدار بپوشند را انتخاب می‌کردند. زهرا شب قبل از دیدار با حضرت آقا خوابش نبرد. ذوقی بی‌حد داشت."

خانه گرم است. دلچسب است، مثل خرمالوهای نارنجی حیاط که هنوز روی درختِ بی‌برگ، مانده‌اند.

حسینیه گرم است درست مثل خانه اما نه با وسایل گرمایشی که نفسِ حق این مرد و توکل‌شان به خدا نه خانه و حسینیه؛ که یک ایران را گرم نگه داشته است.

زهرا با چند نفری از فرزندان مدافعان دیگر توی حیاط ایستاده‌اند. اصلا تو بگو این یک دعوت خصوصی است. خوشحالِ خوشحال. سر از پا نمی‌شناسد. نه اینکه دست و پای‌اش را گم کند؛ کودکانه قدم برمی‌دارد پشت‌سرشان. فرزند است دیگر. فرزند، مبادی آداب که باشد پشت پدر قدم برمی‌دارد؛ آهسته و با طمانینه. وقتی پشت سر آقا حرکت می‌کنند آرام عبای‌شان را می‌بوسد.

سالهاست چراغ این خانه به همین نور روشن است. همین نور دل‌ها را گرم نگه داشته است تا از نفوذ سردی اغیار به دور باشند. از پشت شیشه تلویزیون نگاه می‌کنم به هیاهوی بچه‌ها، به فریادها و جیغ و هورا کشیدن‌شان، به لبخندی که رهبر می‌پاشد به چهره‌ میهمانان کوچکش، به نگاه‌هایی که دوخته می‌شود به صورت ایشان و به قدها و دست‌هایی که توی هوا افراشته می‌شود.

انگار دخترکان توی بازی، به گنجی رسیده باشند...

یکصدا با هم می‌خوانند" اینجا ایرانِ، کسی که چپ نگاه کنه به کشورم نمی‌گذارم بیفته پاش ..."

روایت دیدار دختر شهید عبدالمهدی کاظمی از امام خامنه‌ای/ "آقا مثل بابا بود"

نماز را به اقتدا می‌ایستند پشت مقتدایی که پای ایران ایستاده است و بعد حلقه می‌زنند گرد ایشان تا گل بگویند و بشنوند و هدیه بگیرند از پدرشان...

رویای زهرا، رنگ حقیقت گرفته است. انگار دنیا برای‌اش بازِ باز شده باشد و بابا از خوشیِ بچه‌ها به وجد آمده، شاید خسته اما خرسند است. می‌گویند" بچّه‌های عزیزم! اوّلاً سرودتان خیلی عالی بود؛ هم شعرش خوب بود، هم آهنگش خوب بود، هم شماها خوب اجرا کردید. جشن تکلیفتان را به شما تبریک میگویم، عید ولادت امیرالمؤمنین (ع) را هم به همه‌ی شما دختران عزیزم تبریک عرض میکنم. ان‌شاءالله که موفّق باشید. شما دختران عزیز، نوگلان عزیز من، امشب نماز واجبتان را به جماعت در این حسینیّه به جا آوردید؛ خدا ان‌شاءالله قبول کند."

آن توصیه‌ای که من می‌خواهم به شما نوجوان‌ها بکنم، به شما دختران عزیزم توصیه کنم، این است که با خدا دوست بشوید؛ سعی کنید از همین آغاز نوجوانی‌تان، با خداوندِ مهربان دوست بشوید. دوستی با خدا چه جوری است؟ یکی از راه‌های دوستی با خدا همین است که شما در نماز با خدا حرف می‌زنید؛ توجه داشته باشید که دارید با خدا صحبت می‌کنید، با خدا حرف می‌زنید؛ معنی این کلمات نماز را یاد بگیرید؛ ترجمه‌ی حمد، سوره و آنچه را در رکوع یا در سجود می‌خوانید، از بزرگ‌ترهایتان و از معلّمهایتان یاد بگیرید. وقتی نماز می‌خوانید، جوری نماز بخوانید که دارید با خدا حرف می‌زنید؛ این می‌شود دوستی با خدا؛ یکی از راه‌های دوستی این است. یکی دیگر از راه‌های دوستی [با خدا] هم این است که مواظب باشید آن کارهایی را که خدا گفته نکنید، نکنید؛ آن چیزهایی را که خدای متعال گفته انجام بدهید، انجام بدهید. راه دوستی با خدا این است؛ و شما امروز دلهای روشنی دارید، دلهای نورانی‌ای دارید، دلهای باصفایی دارید، می‌توانید از همین امروز با خدای متعال دوست بشوید...."

این دیدار؛ شروع یک فصل جدید از زندگی دخترکانی است که برای خیلی از بزرگترها هنوز آرزوی محال است. قصه عشق و دلدادگی پدر است با فرزندانی که حلقه زده‌اند  گرد او تا از گرما و عطر وجودشان، بهره گیرند.

خانه گرم است. دلچسب است، مثل خرمالوهای نارنجی حیاط که هنوز روی درخت بی‌برگ  زمستان مانده‌اند. بهار خوبی در پیش است، ما همیشه در انتظار بهاریم تا گرمایش جان بدهد به زمستان یخ‌زده و سردمان. بهار که بیاید در پی‌اش عبدالمهدی بابای زهرا هم می‌آید. قولش را آیت‌الله بهجت داد همان زمان که خبرش شهادتش را. 

کاش زمان بود و فرصت دیدار بیشتر. فرصتی برای گپ و گفت بیشتر با پدر. اصلا فقط بنشینی برای خوردن یک چای سرگل لاهیجان و یک چنگه گل سرخ. اما فرصت تمام است و باید رفت تا بار دیگر اشعه‌های خورشید بتابد توی حیاط خانه و گوش به صدای زنگ تلفن باشد...

نگاهم می‌چرخد دور تا دور حسینیه و دیوارها. نگاهم می‌افتد به کتیبه بالای جایگاه سخنرانی که مزین شده است به این حدیث پیامبر(ص) "إنَّ الوَلَدَ الصّالِحَ رَیحانَةٌ مِن رَیاحینِ الجَنَّةِ؛ فرزند صالح ، گلی از گل‌های بهشت است.

موقع رفتن، بچه‌ها بازی‌گوشی می‌کنند. پیدا و پنهان می‌شوند تا جلوی شعاع‌های نور، خودی نشان دهند و دستی به خداحافظی تکان.

منبع: خبرگزاری تسنیم

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.