هوا دارد تاریک میشود که از شلوغی شهر میزنیم بیرون. شهر دم غروب، شلوغتر از همیشه است و چه کیفی دارد که آدم درست دم غروب، شلوغی شهر را رها کند و بزند به جاده. طبق معمول، «عباس» پشت فرمان است و «سیدجلیل» عقب نشسته است تا دستش به دوربینش باشد و فیلم و عکس بگیرد. توی شلوغیهای مُلکآباد، فلاسکها را پر میکنیم، تخمه میخریم و میزنیم به دل جاده؛ و جاده انگار فهمیده باشد کجا قرار است بروید، آرامآرام چراغهایش را کم و کمتر میکند تا ما از روشنایی سرسامآور، بغلتیم به دل تاریکی. رانندگی در شب از آن کارهای آرامشبخش است؛ آدم نور چراغ ماشین را میتاباند به دل تاریکی. حفرهای درست میکند در ظلمت متراکم و جلو میرود؛ هر چند جادهها هم حالا در شب، مثل شهرها روشن هستند. نعمت تاریکی، سالهاست که از ما دریغ شده است.
حاجیآباد آن قدرها پرنور نیست
بالاتر از تربت حیدریه، پس از «سهراه شادمهر» چشم میکشیم تا شاید کارگاه چوببری ببینیم و چوبی بخریم برای آتش کردن. کارگاه چوببری را اما بعد از گناباد پیدا میکنیم. کاملمردی پرحوصله وسط کارگاه بزرگش دارد تنه توتی را اره میکند. بدش نمیآید، بیاییم بنشینیم همان جا توی کارگاهش و گپ بزنیم؛ حتی تعارف میکند که شب را برویم خانهاش. تعارفش را که رد میکنیم میگوید پس بگردید و هر چه به کارتان میآید جمع کنید. تیر و تختههای به درد نخور را جمع میکنیم و میچپانیم توی صندوق عقب ماشین. کاملمرد پولی قبول نمیکند و این خصلت آدمهای دشت است که گشادهدست باشند. توی گزارشی که از این سفر خواهم نوشت حتماً به مهربانی مردی اشاره میکنم که حاشیه یک جاده پررفت و آمد کارگاه چوببری دارد و دنبال کسی میگردد تا با هم گپ بزنند... .
نرسیده به قاین، از جاده کمربندی کج میکنیم سمت «حاجیآباد» زیرکوه؛ اما نمیشود بیسلامی به «بزرگمهر»، از قاین گذشت. آرامگاه «بزرگمهر قاینی» هم حالا در این پاسی از شب گذشته خلوت و خالی است اما با نورافکنهای زرد، حسابی روشن است؛ گویی این شاعر دربار سلطان مسعود غزنوی هم نتوانسته از دست شبهای روشن روزگار ما، در امان بماند.
حاجیآباد اما آن قدرها پرنور نیست؛ بیشتر به آبادیهای حاشیه جاده میماند با تکتک چراغهای زرد که توی ایوان خانهها روشن ماندهاند و آدمهایی که حالا لابد توی خانههای گرم و ساکتشان خوابیدهاند. حتی خودرویی هم نیست که مثلاً دور میدان شهر چرخی بزند و سکوت سنگینش را بشکند؛ یا مغازهای که این وقت شب، باز باشد و بشود مثلاً پلاستیک دیگری تخمه خرید یا فلاسکهایی را که خالی شدهاند پر کرد؛ آدم توی ماشین جز گپ زدن و چای خوردن و تخمه شکستن، کار دیگری ندارد.
میگردیم و تابلویی را پیدا میکنیم که جاده «شاهرخت» را نشان میدهد؛ جادهای که صاف میرود تا خود مرز و از آن طرفِ این خط خیالی روی نقشه جغرافیا، تا «فراه» ادامه پیدا میکند که تکهای از خاک خراسان است و زادگاه بزرگی مثل «ابونصر فراهی» صاحب «نصابالصبیان»... ما اما باید جاده «دهنه آهنگران» را پیدا کنیم. دشتی وسیع، پهلو به پهلوی «دق پِتِرگان» و سرانجام تابلویی را مییابیم که نشان میدهد باید از کدام طرف برویم. داریم به دشتی میرسیم که خاستگاه «بادهای صد و بیست روزه» است. باید یادم باشد در گزارشم به بادهای 120روزه هم اشاره کنم.
«بادهای باستانی سیستان، بادهای صد و بیست روزه، از جایی حوالی دق پترگان است که جان میگیرند و بر سرتاسر خراسان میوزند. «اناردره» در استان فراه افغانستان از یک سو و «پلنگکوه» در خراسان جنوبی از سوی دیگر، بادراهی ساخته تا هواهای گرم از دشت «ناامید» بیایند و در پهنه دَق پِترگان بوزند و توفندهتر از خاستگاهشان در بیابانهای سیستان، بر سرتاسر خراسان بگذراند». حالا در این شب زمستانی اما خبری از بادهای تابستانی نیست.
حالِ کاروانی را داریم که دارد مسیر زمان را برعکس میپیماید
جاده آهنگران همان طوری است که باید باشد؛ تاریک و طولانی. حالِ کاروانی را داریم که انگار دارد مسیر زمان را برعکس میپیماید؛ از خیابانهای شلوغ شهری روشن، به آبادیهای کمنور رسیده و حالا دارد به سمت بدویتی صمیمی حرکت میکند. شک ندارم که هزار سال پیش هم این جاده همین جا بوده است زیر سقف همین آسمان پرستاره.
اهالی کویر انگار علاقهای به تابلوهای راهنما ندارند. دشتها صاف است و راهها بیکمترین پیچ و خم جلو میرود و آدم را به مقصد میرساند، پس چرا باید هی راه به راه تابلویی زد که داریم به کجا نزدیک میشویم و از کجا دور؛ در این میان اما «کویر همتآباد» حسابی استثناست؛ ما باید به کمپ کویری برسیم؛ جایی که بشود ماشین را همان جا گذاشت و الا که آدم از هر جای این جاده که بیرون بزند، میافتد به دل دشتهای صاف؛ به دل «دَق»هایی که حتی خارهای بیابان هم نمیتوانند خاک سفتش را بشکافند و بیرون بزنند.
ساعت از 12شب هم رد شده که میرسیم نزدیکیهای روستای همتآباد؛ که حالا، با تکتک چراغهای زردش، خلوت و خالی است؛ روستایی که دلم میخواهد در گزارشم حسابی دربارهاش بنویسم.
«همتآباد، روستای کوچکی است در 150 کیلومتری قاین و 60 کیلومتری شهر حاجیآباد که مرکز شهرستان زیرکوه است؛ شهرستانی که چند سالی است از قاینات جدا شده و جغرافیای مستقلی را تشکیل داده است. همتآباد یکی از آخرین روستاها در مسیری است که به مرز افغانستان در استان فراه منتهی میشود.
روستای همتآباد، روستایی است با انبوه خانههای خشت و گلی. معماری کهنسال روستاهای کویری خراسان را در روستای همتآباد به خوبی میتوان دید. اهالی روستا به گرمی از میهمانها استقبال میکنند. شغل اصلی اهالی همتآباد دامداری و شترداری است و در کنار آن مختصری هم کشاورزی انجام میشود. مردم این روستا عمدتاً از ایل بهلولی (بهلوری) هستند. ایل آنها در نواحی خواف، باخرز، تایباد، قاین، نهبندان و سرخس در گستره خراسان جنوبی تا خراسان رضوی پراکنده است. روستا در وسط بیابان قرار گرفته و از هر طرف تا چشم کار میکند بیابان خداست».
شب آدمهای کویر پر است از این قصهها
پیش از رسیدن به روستا سرانجام تابلو کمپ کویری را هم میبینیم و دقایقی بعد ترمز میکنیم کنار آلاچیقهایی که حالا در تاریکی شب، مثل هیکلهای سیاهی به نظر میرسند که ایستادهاند توی ظلمات؛ مثل همانهایی که در قصههای مردم کویر هست. همانهایی که میایستند بالای تل ماسهها و به آدمهایی که راهشان را در کویر گم کردهاند میگویند: «بیا پیش من تا راه را نشانت بدهم» و همین که قدم برمیداری به سمتشان، ناگهان میخزند در دل ماسهها و گم میشوند. شب آدمهای کویر پر است از این قصهها. یکیشان را حتماً در گزارشم میآورم؛ همانی را که از پیرمردی در «تنگل تجنود» شنیدم وقتی دو سال پیش از این، به کویر آمده بودم؛ و تنگل تجنود واحهای است سرسبز و پرآب که کمتر از 30 کیلومتر با این ریگزار بیانتها فاصله دارد.
«شب توی بیابان مانده بودم؛ دنبال بچهشتری میگشتم که از گله جدا افتاده بود. گشتم و گشتم، اما بچهشتر را پیدا نکردم. پیدا که نکردم هیچ، خودم هم گم شدم. شب شد و راه را نیافتم. گفتم بمانم، بلکه در روشنایی، راه را پیدا کنم. زیر بوته بلند تاغی، پتویم را پهن کردم، دستم را گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. یک وقت نمیدانم خواب بودم یا بیدار. چشمم را باز کردم دیدم به قدرت خدا، انگار هزار نفر نشستهاند روی شاخههای تاغ؛ اما حتی یک شاخه تکان نمیخورد و کج نشده است. دیگر حال خودم را نفهمیدم... فردا ظهرش، رمهدارها، من را سر چاه آب نزدیک آبادی پیدا کردند. یک هفته توی خانه افتاده بودم تا دوباره توانستم سر پا بشوم. بیابان این طوری است؛ وهم دارد».
شبهای کویر، شبهای تاریکی است؛ و تاریکی زادگاه اوهام؛ باطلالسحر این خیالهای پریشان اما، آسمان پرستاره کویر است. ما اینجا در شب پرستاره کویر همتآباد زیرکوه تنها نیستیم. «شکارچی» حالا به صحن آسمان آمده است. «مرزمالجبار»، «منکبالجبار»، «رجلالجبار» و «قدمالجبار» آن بالا هستند؛ همراه «منطقهالجوزا»، «نظامالجوزا» و «نطاقالجوزا»؛ کنار «شعرای یمانی» که چشم درشت آسمان است؛ «شباهنگ» همراه همیشه شبهای کویر است.
آتش روشن میکنیم تا هم گرم بشویم و هم حفرهای از نور، در این تاریکی غلیظ درست کرده باشیم، حالا یکی دو ساختمان دیگر هم در محوطه کمپ دیده میشوند که باید سرویس بهداشتی باشند.
تماشای آسمان پرستاره کویر همتآباد از پشت شیشه ماشین
سیدجلیل حاضر نیست، توی چادر بخوابد؛ ترجیح میدهد صندلی ماشین را بخواباند و آسمان پرستاره کویر را از پشت شیشه ماشین تماشا کند. ما اما میخزیم توی کیسه خواب و از لای در کیسه خواب، چشم میدوزیم به ستارهها... .
سعی میکنم گزارشم را در ذهنم مرتب کنم تا برای نوشتنش، کار سختی پیش رو نداشته باشم؛ «کویر همتآباد ریگزاری است وسیع در شرقیترین بخشهای خراسان جنوبی؛ چسبیده به مرز؛ پهنهای پهناور با همه عوارض زمینشناختی کویر؛ از تلهای ماسهای تا نبکاها؛ و غیچزارها و تاغزارها؛ که این سالها مورد توجه گردشگران قرار گرفته است. کویر همتآباد در حاشیه روستای همتآباد با ریگزارهای بیانتهایش، یکی از چند کویر دیدنی خراسان جنوبی است.
کویر همتآباد، زیستبوم غنی جانداران متنوعی است. این کویر پرت افتاده، مأمن جانوران نایاب کویری و یکی از فعالترین زیستبومهای بیابانی کشور است...» و نمیدانم کی، خوابم میبرد.
صبح پیش از طلوع خورشید بیدار میشویم و انگار اینجایی که حالا هستیم، اصلاً آن جغرافیای تاریک شب پیش نیست. کمی پایینتر از آلاچیقها، تلهای ماسهای ردیف شدهاند پشت هم و بوتههای کمجان این طرف و آن طرف قد کشیدهاند. بیرون چادر هوا حسابی سرد است. تا ما دوباره آتش دیشب را روشن کنیم و چای بگذاریم، سیدجلیل به اندازه چند کارت حافظه، عکاسی کرده؛ بیترس از موجوداتی که میخزند لابهلای شنهای کویر؛ یا مینشینند روی شاخه تاغها، بدون آنکه شاخهها خم بشوند.
عکسها: سیدجلیل حسینی زهرایی
نظر شما