مغازهاش در اردکان تابلو ندارد؛ اما همه میشناسندش. به «محمدرضا بندزن» معروف است. در مغازه، روی فرشی دو زانو نشسته است و دور تا دورش را قوریهای شکسته، دیگهای سنگی و سماورها گرفته، آنقدرکه وسایل تا میان مغازه آمده است. معتقد است به تابلو احتیاجی ندارد چون هرکس خواست او را پیدا کند، پیدا میکند، مگر چند، چینی بندزن در یزد یا در ایران هستند که بخواهد تابلو بزند یا حتی بخواهد تبلیغ شغلش را بکند. چینی بندزنی شغل پدرش هم بوده، برای همین مردم او را میشناسند، پدرش مرحوم شیرعلی مفیدیان معروف به شیرعلی بندزن بود که از جوانی تا پیری با این شغل زندگی کرده است. تفاوت کار پدرش با او در این است که شیرعلی بندزن در کوچهها و روستاها میگشت و چینیهای شکسته را بند میزد، اما محمدرضا بندزن در مغازهاش مینشیند و مردم چینیهای شکسته را برایش میآورند. شصت ساله است اما روزگار پیرتَرش کرده. روبهرویش، سمت راست و کنار پایش وسایل کارش مثل اَنبُردست، سندان، مَته، دم باریک، چکش، پیک نیکی کوچک و... به چشم میخورد. به غیر از ابزار، قوریهای شکسته با گلهای رنگارنگ و تصاویر شاه عباسی، فلاکس چای و یک استکان نیز کنار دستش گذاشته است و بعد از انجام هرکاری چای میریزد و سیگاری آتش میزند. چای داغ را روی سندان جلو پایش میگذارد (وسیلهای برای صاف کردن صفحه برنجی) و خودش میخندد که سندانش نقش میز را برایش دارد. از همان اول با لهجه اردکانی میگوید: چه فایده که گزارش بگیرید و عکس بردارید به چه درد من میخورد. من که سرم را زمین بگذارم چینی بندزنی هم تمام میشود. این شغل رو به مرگ است تعارف که نداریم نه کسی حمایت میکند نه دولت میخواهد که این شغل بماند فقط کسی را میفرستد که عکسم را بگیرد. دو سال در میراث فرهنگی مکانی به من داده بودند و کار میکردم اما راه خودمان کردند( گفتند راه خودت را برو)
دلخوریها و گلههایش به حق است، اما خودش پشت بندش میگوید: معطل اینها نیستم خداروشکر، به قول شاعر مرا به خیر تو امیدی نیست شر مرسان. چند سالی است که اینجا را اجاره کردم و کار میکنم.
به دور و برش که اشاره میکنم،دستی تکان میدهد و میگوید: هر کسی از در وارد شده، هر چه که آورده درست کنم را گذاشته روی زمین و رفته است. من هم بر نداشتم جای دیگر بگذارم، همین جا جلو چشمم است دیگر. برای همین دور و برم پُر شده است.
حافظهای قوی و نَشکستنی
محمدرضا مفیدیان در کسب و کار چینی بندزنی، دفتر حساب و کتاب ندارد یا حتی دفتری که بخواهد در آن بنویسد« قوری لوله شکسته گل قرمزی برای کدام مشتری است یا قوری دسته شکسته شاه عباسی برای کیست» او که هنوز کارش را شروع نکرده چایش را سر میکشد و میگوید: تا حالا یک بار هم نشده یادم برود هر وسیله ای که اینجا گذاشته برای کی بوده است. اصلاً و ابداً، بعد اشاره میکند به قوری که جلو پایش گذاشته و قوری که دورتر کنار سماور است:« ببینید این قوری با آن قوری مال یک نفر است،این یکی کنار دیگ برای یک نفر دیگر است. همه را میتوانم بگویم کی آمد روی زمین گذاشت».
کار محمدرضا بندزن با برداشتن یک قوری که لوله اش شکسته است شروع میشود، بالا و پایینش میکند و نگاهی میاندازد و جلو پایش روی فرش میگذارد. تخم مرغی که روی میز کوچک آهنی کنار دستش گذاشته را برمی دارد و کمی آن را سوراخ میکند. فقط مقداری سفیده تخم مرغ را لازم دارد و با دست جلو زرده را میگیرد که پایین نریزد در حین کار میگوید: به جای لوله شکسته باید یک لوله برنجی بگذارم که از قبل آن را اندازه گرفته و آماده کرده ام . من هم برای چسباندن لوله برنجی، مثل پدرم سفیده تخم مرغ و آهک میزنم چون نقش چسب را دارد، اما از چسب محکم تر میکند و دیگر باز نمیشود. در کارم خیلی کم از چسب استفاده میکنم.
آب بندی کردن
چینی بندزن دوباره مشغول به کار میشود، کمی آهک میریزد و با انگشتِ اشاره، آهک و سفیده را مخلوط میکند بعد قوری را برمیدارد و لوله برنجی را سر قوری میگذارد و داخل لوله را از مخلوطی که درست کرده میریزد و فشارش میدهد، خوب با آن ور میرود، دور تا دورش را نگاه میکند که جا افتاده باشد. مخلوط را کامل به دیوارههای لوله برنجی میرساند و بعد که مطمئن میشود لوله برنجی کامل سر لوله قوری قرار گرفته و چسبیده است روی زمین میگذارد و میگوید: بفرما این تمام شد آب بندی اش کردم.
پیرمرد نشسته بر جا، عرق پیشانی اش را خشک میکند و برای هم چراغش که به مغازه آمده و میگوید دهنش خشک شده چای میریزد و قند تعارف میکند.کمی روی زمین جابهجا میشود و صحبت هایش را ادامه میدهد: مردم میگویند چرا روی زمین مینشینی، روی صندلی بنشین نمیدانند من اگر روی صندلی بنشینم وقتی دارم قوریشان را بند میزنم یا آب بندی میکنم اگر یکهو از دستم روی زمین بیفتد میشکند، ولی الان روی زمین نشستهام قوری را بین دو پایم میگیرم، زمین هم بیفتد فاصلهای ندارد و امانت مردم طوری نمیشود.
مرارت بندکشی
نوارهای نور از شیشه مغازه روی پاهای چینی بندزن و نیمی از وسایلی که دور و برش را گرفته است ریختهاند. مشتریها میآیند و میروند و بعضی به تلفن همراه سادهای که دارد زنگ میزنند و خبر قوری یا سماورشان را میگیرند. پیرمردی خمیده و عصا به دست وارد میشود روی گونیِ پُری که به عنوان صندلی مشتریها گذاشته شده مینشیند، لیوانی از جیبش بیرون میآورد و به سمت صاحب مغازه میگیرد تا برایش چای بریزد. محمدرضا مفیدیان از فلاکس چایش، لیوان پیرمرد را پر از چای میکند و به دستان لرزانش میدهد و بعد به سراغ کارش میرود، سراغ قوری که تهَش ترک کوچکی برداشته و باید الماسش بزند و بندکشی کند. متهای که سرش الماسی تیز دارد و در کمانی فرو رفته در دستان چینی بندزن جابهجا میشود. قوری بین کف پای چپ و ران پا راست نگه داشته شده و دستها تند تند تکان میخورد. الماسِ سر مته، سوراخ ریزی یک طرفِ ترک ایجاد میکند. هنگام این کار چینی بندزن با دست کمی آب به قوری میزند و میگوید: آب که بزنم الماس بهتر قوری را سوراخ میکند باید این طرف و آن طرف ترک قوری را سوراخ کنم تا بتوانم به وسیله سیم آن را به هم بند بزنم و هَمَش بیاورم. این قوری که ته آن آب میدهد چهار تا بند لازم دارد، هر بندی دوتا سوراخ میخواهد و 10دقیقه سیم کشی برای دوتا بند طول میکشد.
الماس سر مته گذاشتن
کمان دوباره در دستان پینه بسته پیرمرد که سالها بنایی نیز کرده است به راست و چپ میرود تا آن طرف ترک را نیز سوراخ کند. او در حین کار اضافه میکند: آن وقتها الماس در یزد فراوان بود، اما حالا خیلی کم پیدا میشود، پسرم از مشهد برایم الماس دانه ریز و کمی درشت تر خرید و آورد. خودم الماس را سرِ مَته سوار میکنم. این کارخیلی بلدی میخواهد و باید با سر مته میزانش کنم بعد ضربه ای به آن میزنم و جا میرود. گاهی اتفاق میافتد که وقتی میخواهی الماس را سر مته سوار کنی میپَرد و گم میشود. پدرم الماسش که گُم میشد چیزی نمیگفت. اواخر که مغازه داشت گرد و خاک مغازه را بعد جارو زدن به خانه میآورد، آنها را میشست، آبش و سنگریزه هایش را میگرفت. آنقدر سنگ شور میکرد تا چیزی ته کاسه اش نمیماند بعد ته نعلبکی زیر آفتاب با انبر، الماسها را که میدرخشیدند دانه دانهها جدا میکرد. در قدیم سوار بر دوچرخه پدرم میشدم و همراهش از این کوچه به آن کوچه و از این روستا به آن روستا میرفتم. صدای خوبی نداشت اما جار میزد چینی بندزن اومده، چینی بندزن اومده. زنها بیشتر با صدای پدرم بیرون میآمدند و قوری، بشقاب و کاسه شکسته را میآوردند تا پدرم بند بزند. قدیم اگر نعلبکی جلو چشمشان میشکست میآوردند و بندش میزدند اما حالا بیشتر دور میریزند و اسراف میکنند.
تسمه کشی؛ آخرین کار
چینی بندزنی کاری پر ظرافت و پر اعصاب است، کسی بنشیند و سیم را از داخل سوراخهای کوچکی که با الماس، مته و کمانه درست کرده است رد کند، به هم وصل کند و گره بزند تا این قوری شکسته دوباره قوری شود و دل صاحبش را بدست بیاورد. قوریِ از وسط دو نیم شده را نیز برای مرد چینی بندزن میآورند نه برای اینکه دوباره قابل استفاده باشد، بلکه برای تسمه کشی و در دکور خانه جا دادن،پیرمرد چینی بندزن میگوید دانشجوها قوریها را میآورند تا من تسمه کشی کنم و داخل دکور بگذارند چون قوری وقتی دور تا دورش تسمه کش شود خیلی زیبا و قشنگ میشود.
محمدرضا چینی بندزن هنگام بند زدن قوری از خاطرات چینی بندزنی پدرش شیرعلی هم حرف میزند از اینکه یک بار پدرش کاسه شکسته را چهل بند زده بود، او میگوید: پدرم ظریف کار بود چینی را مثل دندان مار بند میزد. باید چیزی که بندش را میزد میدیدید که چطور تماشایی میشد. تغار میبد را هم بند میزد و چه حوصله ای داشت. پیرمرد میخندد و کلید رادیوی قدیمی بالای سرش را میچرخاند تا روشن شود و ادامه میدهد: من این حوصلهها را ندارم هرکاری میکنم تا بند کمتری بخورد.
خنده،چین و چروکهای کنار چشم و پیشانی اش را بیشتر میکند اما چشم هایش هم میخندد. نگاهش به عکس خندان پدرش میافتد و خدا بیامرزی به پدرش میدهد و زیر لب از گذر عمر حرف میزند. صدای رادیو در مغازه میپیچد و محمدرضا بندزن، نشسته در میان قوریها و دیگهای سنگیِ شکسته، سیگاری میکشد و غرق در خاطره میشود و من به این فکر میکنم که بند بند وجودش پر از تجربه است؛ هم تجربه زندگی و هم تجربه چینی بندزنی.
خبرنگار: سمانه ملازینلی
عکاس: مجید دهقانی زاده
نظر شما