از «قلعه عاشقان» فقط دای و دیوارهایش مانده و درختهای توتش. برجهای خشت و گلی، خراب شدهاند و سقف خانههای گنبدی فروریختهاند. چراغ قلعه اما روشن است. زنها نگذشتهاند قصه عاشقان فراموش بشود؛ حتی حالا که باغویلاها از هر طرف قلعه را محاصره کردهاند. همه باغها و مزرعهها، همه حیطهها و کلاتهها، حالا پر شدهاند از باغویلاها؛ و نامهای نو گرفتهاند. قلعه عاشقان اما هنوز هست تا جزو آخرین نشانهها باشد از تاریخ نانوشته دشت توس.
حالا کی «سوران» و «شبانکاره» و «دوجفتی» و «سر اسب پایین» و «قهقه» را یادش میآید که روزگاری هر کدامشان کیا و بیایی داشتهاند در دشت توس؛ در حاشیه «کشفرود» باستانی. دورتادور قلعه عاشقان، روستاهایی بوده و باغ و راغهایی که دیگر نیست. درست مثل مردهای قلعه عاشقان که دیگر نیستند.
«حاجمیرزا» و برادرش، سالهاست که مردهاند؛ و همه مردهای دیگری که شبها کنار مسجد قلعه آتش روشن میکردند و جمع میشدند دور هم. جوانترها هم زار و زندگیشان را جمع کردهاند تا جای دیگری روزگار بگذرانند؛ جایی در شلوغیهای «کال زرکش» شاید؛ یا «قاسمآباد» یا هر محله دیگری در حاشیه بیانتهای مشهد.
حالا قلعه عاشقان تکیده و تنهاست؛ تنها با قبرستانش؛ تنها با قصه قدیمیاش؛ تنها در حلقه باغویلاهایی که چیزی از گذشته باقی نگذاشتهاند. چراغ قلعه اما هنوز روشن است. «زنعمو» و «خاله زهرا» شبها چراغ روشن میکنند در تاریکیهای قلعه عاشقان. زنعمو، گوشهایش دیگر سنگین شده و دل و دماغ سابق را ندارد؛ کتری چایاش اما همیشه به راه است. حالا نوبت خاله زهراست تا در سایگاه توتها بنشیند، چشم بکشد به دیوارهای رُمبیده و سقفهای فروافتاده، و قصه عاشقهایی را تعریف کند که به وقتی نامعلوم اینجا در قلعه عاشقان زیستهاند؛ به وقت قصهها و اوسنهها.
قصه عشق سوران
میگویند دشت توس، اربابی داشته و ارباب، دختری به نام «سوران». جایی که حالا «روستای سوران» است، زمینهای او بوده. سوران، عاشق پسر یکی از دهقانها میشود. اهالی به سوران هشدار میدهد که عشق دختر ارباب، به پسر رعیت، عشق ممنوعهای است. سوران نمیشود. دختر با پسر قرار میگذارد. جایی که دو دلداده یکدیگر را ملاقات میکنند، حالا «روستای دوجفتی» است. ارباب از ملاقات دو دلداده مطلع میشود و آدمهایش را میفرستد تا دختر و پسر را بکشند و جنازهشان را در چاهی بیندازند؛ جایی که حالا «روستای چاهشک» است. دختر و پسر از ترس ارباب، با هم فرار میکنند. دو دلداده، شب را جایی صبح میکنند، که حالا «روستای شبانکاره» است. صبح، آدمهای ارباب سرمیرسند و دختر و پسر را در آغوش هم مییابند. پسر را میکشند و گیسهای سوران را به دم اسب میبندند. اسب حاضر نیست دختر را روی زمین بکشد. «روستای سر اسب پایین» همانجاست. آدمهای ارباب، اسب را هی میکنند. دختر روی زمین کشیده میشود اما به روز و روزگار میخندد؛ «روستای قهقه» جایی است که دختر قهقهه زده است. دختر روی زمین کشیده میشود و رخت و لباسهای اعیانی، از تنش بیرون میافتند؛ جایی که حالا روستای «پرکندآباد» است. سوران پیش از مرگ، گریه میکند و از اشکهایش، رودی به راه میافتد؛ «کشفرود» همان رودخانه است.
آدمهای ارباب، دلشان نمیآید جنازهها را در چاه بیندارند. آنها دو دلداده را کنار هم، بر بالای تپهای دفن میکنند؛ جایی که حالا «قبرستان عاشقان» است. آدمها دور هم جمع میشوند و قصه عاشقهای دشت توس را برای هم تعریف میکنند؛ «قلعه عاشقان» اینطوری درست شده است.
آخرین راویان
قلعه عاشقان، پهلو به پهلوی قبرستان است. قبرستان، روی تپهای نچندان بلند، پشت دیوار قلعه است. خالهزهرا، میگوید قبرستان هم مثل قلعه، قدیمی است؛ سنگهایی داشته قبرستان که آدمهای ملا، که میتوانستهاند تاریخ رویشان را بخوانند، گفتهاند مربوط به روزگارهای قدیم بودهاند. سنگهای تاریخی قبرستان عاشقان، سالهاست که گم شدهاند تا از کدام موزه در کدام شهر آن طرف آب سردر بیاورند؛ سنگهای دیگر را هم بردهاند موزه. قبرستان عاشقان اما هنوز هم تک و توک، سنگهایی دارد که نشان قبر آدمهایی است که روزگاری همینجا در همین قلعه زیستهاند. هر کدام از قبرها سنگچینی از سنگهای سفید دارند و سنگ قبری از جنس سنگهای سبزرنگ.
قبرستان چندتایی قبر جدید هم دارد. دو تاشان قبر دو برادر است که همسران زنعمو و خالهزهرا باشند. زنعمو و زهراخانم، با هم جاری هستند. جاریها، آخرین ساکنان قلعه عاشقان هستند. گذر روز و روزگار، دای و دیوارهای قلعه را خراب کرده و خانههای گنبدیاش را. خانههای زنعمو و خالهزهرا، یک ردیف اتاق پلپوش (سقف چوبی) است با ایوانچه و ستونهای بلند چوبی. اینها آخرین خانههای قلعه است. پسرعموها و دخترعموها همینجا در همین خانهها بزرگ شدهاند. چندتاییشان رفتهاند سرِ خانه و زندگی خودشان. یک دختر و یک پسر خالهزهرا اما همینجا هستند. صبحها گم میشوند در شلوغی شهر و شبها دوباره برمیگردند به قلعه. چراغ قلعه عاشقان، به لطف آنها، هنوز روشن است. آنها آخرین راویان قصه عاشقان دشت توس هستند.
نظر شما