که خار بیابان، دوباره مغیلان غربت را در چشمهایم زنده کنند و تیغ آفتاب، سیلی و تازیانه و سم اسبان وحشی دشت را. که غافل نشوم از رسم دنیا و از حرمتی که روزی از رهبرم لگدمال کردند که غافل نشوم از قاتلان و از ظالمان... که برای طواف خون خدا، هرنفس تا کربلای ایمان، سفر کنم.
مظلوم فاطمه! چند روز است بیشتر مسافر شده ام، زائر شده ام. با زیارتنامهای که رفیق شفیق دردهایم شده است. چند روز است هر دم که بیدار میشوم زبانم به سروری و سیدی شما گواهی میدهد و نام سرخ تان در جان جملاتم مینشیند و بیشتر به سویتان پر میکشم، با قلبی که دیگر مجنون مجنون شده است.
همان زائر حقیر و سینه سوختهای که پای در کوی مطهرتان نهادهام و از معبود، رسیدن آرزو کردهام. تا بعد از عمری روبهروی مشهدتان از عاشقانههایم بگویم و سر بر سجده آرامش و ارادت بگذارم.
امام شهیدم ! حالا که به سرزمینتان رسیدهام خود را از یاد برده ام و گریان و تعظیم کنان نام روشن شما زمزمه دقایقم شده است. از هوش نرفته ام، اما بیهوشم... و شور زیارت تان در روحم ولوله و هیاهو به راه انداخته است.
انگار اینجا دمی پا به ظهر کربلا میگذاری و دمی پا به خِیام زنان پریشان اهل بیت. انگار آرام و قرار نداری... انگار صدای مشک پُرآب علمدار میآید. صدای نوجوانی که با وساطت مادر، اجازه نبرد مییابد و در میدان رجز میخواند.
حمد و ثنا و شکر که بعد از سالها به کربلای عشق و جوانمردی شما رسیده ام. به سرزمین حزن و بغض. مولا جان! قرار بود اینجا چله ام رو به بارگاه معصوم تان ختم شود. قرار بود اینجا در جوار آسمان شما، بنشینم و از نااهلان و نامردان به دامان پروردگار بگریزم و برای مظلومیت خاندان صبر زار بزنم.
آقاجان! قرار بود اینجا، در چند قدمی مقتل شما، دست و زبان و چشم و گوش و قلب بشوم و کربلایی شوم. به وادی شما که برسم قرار بود به آخرین عدد عشق وفا کنم. بیایم و با قطرههای شور دوست داشتن، سلام بدهم و در روشنایی و سایهسار شما، زیارتنامه آخر را ورق بزنم.
عهد ببندم که کربلا، چراغ هادی زندگانی ام باشد و حسین، امامی که از او بیاموزم همیشه خون بر شمشیر پیروز است.
کربلا را درخودم زنده نگاه دارم و بروم به خیمه تاسوعا. پناه ببرم به ماه شبی که امام عابدم در نورافشانی اش قرآن خواند و خشوع کرد و به مناجات نشست. سفر کنم به عهدها و بیعتهای شکسته و به روسیاهی بی پایان کوفیان. به حُر، به فرمانده دلباخته و یکه تاز سپاه کفر.
از علی اکبر پدر یاد کنم. به علقمه بروم. بابالحوائج را بخوانم و بین الحرمین را آه بکشم. بروم به تل و به خواهرانههای بانوی بزرگی بیندیشم که دیگر حسین ندارد.
به فاطمه (س)، سرور زنان عالم سلام بدهم و آن وقت در گوشه ای، از پشت پردههای تار حسرت و ماتم، به کربلا زل بزنم و ازاین غم و مصیبت واویلا بگویم و به دنیای قساوت و ایمان نگاه کنم.
اربعین است و اینجا کربلاست و من پیاده پای عاشقی که دلم را دیگر به این حرم دخیل بسته ام و پای بوس آستانی شده ام که آستان خون خداست. زائر حقیری که هردم آفریننده اش را هزاران سپاس میگوید که به دیدار سید آل عبا نایل آمده است.
فرزند رسول خدا، اربعین است. اربعین حق و باطل. اربعین علمها وسربندهای ماتم. اربعینی که در حرم تان زنجیر میکوبند و سینه میزنند و من چله زیارت عاشورایم را در بهشت تان تمام میکنم.
چله بغض هایی که شکستند و شهید شدند و به اسارت رفتند. چله تمام ظهرهایی که در آن با صدایی گرفته و خش دار سر دادم (وَ لَعَنَ ا... آلَ زیادٍ وَ آلَ مَروانَ وَ لَعَنَ ا... بَنی اُمَیه قاطِبه وَ لَعَنَ ا... ابنَ مَرجانه وَ لَعَنَ ا... عُمَرَبن سَعدٍ وَ لَعَنَ ا... شِمراً وَ لَعَنَ ا... اُمةً اَسرَجَت وَ اَلجَمَت و تَنَقبَت لِقِتالِکَ.)
نظر شما