پاییز با یادهای فراموش شدهای که به خاطر میدواند، مثل خاطرههای مه گرفته حزن آلودی که هر از گاه از پستوهای ذهن، رخ نشان میدهند و باز محو میشوند... همینها کافی است تا هوای چرخیدن در باغهای بی برگ و بار، به سر آدم بیفتد و هوس کند در کوچههایی که با برگهای خشک، فرش شدهاند، قدم بزند. حالا اگر برف مختصری هم باریده باشد تا زمستان زودتر از همیشه بساطش را روی کوههای دوردست پهن کند، دیگر همه بهانهها جور شده است.
زشک، زیبایی کوهپایههای بینالود
«شاندیز» بسیار پیشتر از آنکه با رستورانها و لمکدههایش شناخته بشود، روستایی بود با چنارهای پرسایه تنومند، رودخانهای که همیشه خدا آب داشت، رمههایی که در دامنههای بینالود چرا میکردند و هوایی که بوی آب و علف در آن موج میزد. اما حالا شهری است با فروشگاههای فراوان و رستورانهای شلوغ.
«اَبَردِه» را با پیچ معروفش به خاطر میآورم. سراشیبی تندی که با دویدنهای کودکانه، میشد از آن پایین رفت، اما بالا آمدن از آن، نفس آدم را میبرید. حالا همه زحمت این پیچ، در حد عوض کردن دنده ماشین است تا از شیب تند بگذریم و وارد جادهای بشویم که دو طرف آن، رستوران و لمکده است؛ تختهایی با دو سه تا پشتی که دور تا دور آن را به جبر سرما، با پلاستیک پوشانده اند.
«زُشک» حکایت دیگری دارد. با وجود خانههای نوساز فراوان و باغهایی که «اقامتگاه ویلایی» شدهاند، اما هنوز هم میشود در کوچه پس کوچههای «زشک زیبا» جلوههایی بدیع از طبیعت کوهپایههای بینالود را دید.
چشمه قلقلی، پر آب و جوشنده
باغهای زشک حالا در سرمای پاییز خالی و خلوت هستند. برگهای زرد و نارنجی پای درختهای سیب و زردآلو ریخته و برگهای خشک و قهوهای چنار، کوچه باغها را فرش کرده است. تا به چشمه قلقلی برسیم، چند تا سیب درشت روی درختها پیدا میکنیم که غریبانه، از کاروان تابستان جا ماندهاند. سیبها کمی پژمرده شدهاند، اما شیرین هستند و پر آب.
«چشمه قُلقُلی» هم حسابی پر آب است، درست مثل روزهای تابستان. با این تفاوت که درختهای گیلاس و آلبالو که روی آن سایه انداخته بودند، حالا دیگر برگ و باری ندارند تا چشمه و قل قل آبش را مخفی کنند.
راه را به سمت «حیطه» کج میکنیم. آبادی کوچکی که حتی در تابستان هم کم جمعیت است، چه برسد به حالا که باغدارها محصولاتشان را چیده اند و تا بهار سال بعد، کاری در روستا ندارند و بیشترشان به شاندیز و ابرده برگشته اند.
مجتمع پرورش ماهی، ایستگاه آخر جاده خاکی است که زشک را به دامنههای «شیرباد» بلندترین قله بینالود میرساند. بعد از آن هر چه هست، کوهپایههای پر علف است که حالا در پاییز، علف هایشان از خشکی به قهوهای میزند. ماشین را کنار مجتمع میگذاریم و راه میافتیم. هوا سردتر شده و خبری از آفتابی که در طول مسیر، گاهی رخ نشان میداد هم نیست.
شیرباد، دامنههای نسر
کاپشن، کلاه، دستکش، شال گردن، و البته کفشهایی که از راه رفتنهای مدام، حسابی خسته است. این، همه تجهیزات زمستانی ما برای بالا رفتن از دامنههای شیرباد است که حالا برف مختصری هم بر آن نشسته است.
با ارتفاع 3 هزار و320 متر، شیرباد، بلندترین قله کوهستان بینالود و بلند ترین قله خراسان رضوی است. از بلندای شیرباد هم میشود نمایی از زشک و آبادیهای پایین دست را دید و هم نمایی از شهرک صنعتی بینالود را. شیرباد یک پیست اسکی هم دارد که البته مسیر آن، نه از انتهای زشک، بلکه از جاده دولت آباد است.
شیرباد، در اصطلاح خراسانیها «نَسَر» است؛ یعنی منطقهای است که آفتاب کمتری به آن میتابد. برای همین با شروع فصل سرما، نخستین سفیدی برفها را میشود در ارتفاعات شیرباد دید.
هوا حسابی سرد است و باد سرد که لحظهای قطع نمیشود، کار بالا رفتن را دشوارتر کرده است.
پرسش فلسفی تکراری، این بار زودتر از همیشه به سراغم میآید: «من اینجا چکار میکنم؟» میتوانستم الان کنار بخاری اتاق باشم، با یک استکان چای داغ در دست، یا دست کم توی ماشین باشم و از پشت شیشههای بخار گفته، همین دامنهها را تماشا کنم.
شوق دیدن منظرههای نادیدنی و تجربه احساساتی که تاکنون تجربه نشده اند، احتمالاً تنها پاسخی است که میشود به این پرسش داد.
هاشور سپید برف بر تن تیره تپه ها
میزنیم به دل راه مالرویی که از کنار آخرین درختهای کف دره، به سمت بالادست میرود؛ جایی که ابرها، ارتفاعات شیرباد را در خود گرفتهاند. البته ابرها آن قدرها تیره نیستند که نگران بارندگی دوباره باشیم.
بوتههای گرد «گون»، ساقههای بلند «دم روباه» و برگهای خشکیده «ریواس» را جابهجا میشود دید. کمی بالاتر، به نخستین برفها میرسیم که مثل خطهایی سفید، تیرگی پاییزی تپهها را هاشور زده است. برفها هنوز کمتر از آنی است که بشود گلوله شان کرد یا با پا گذاشتن بر آنها، لذت لمس شان را تجربه کرد. اما همینقدر هم غنیمت است.
راه حسابی سر بالاست و آدم را به نفس نفس میاندازد. آرام آرام ارتفاع میگیریم و میشود نمایی کامل از باغهای لخت و عور و سپیدارهای بلند کف دره را دید.
در پایین دست، میشود درختهایی را دید که برگ هایشان حالا در فصل پاییز حسابی به سرخی میزند.
خاطره روزهای آفتابی گرم
بالاتر، دره و درختهایش، گم میشوند و هر چه میماند تپههایی است که راهی مالرو از کمرکش شان میگذرد. برفها هم بیشتر شده اند و حالا میشود صدای مختصر فشرده شدنشان را شنید. دامنههایی که در بهار غرق سرسبزی بودند، حالا با علفهای خشکشان زیر برف کم بار پاییزی پنهان شده اند.
در سراسر تپههای اطراف، اثری از هیچ جنبندهای نیست. انگار همه آن جنبندههایی که در بهار و تابستان، میشود پشت هر سنگ و بوتهای سراغی از آنها گرفت، حالا در لانههای گرم شان خوابیده اند...
حسابی سردم شده است و درست مثل وقتهایی که آدم تشنه است و مدام خاطرههای آب خوردن و چشمههای زلال به ذهنش میدود، هی خاطره روزهای آفتابی گرم، یادم میآید. باد از یک طرف مدام در حال وزیدن است. حالا میشود فهمید چرا پدرانمان نام «شیرباد» را برای این ارتفاعات انتخاب کرده اند.
پناهگاهی در ارتفاع 3هزار متری
قله را بی خیال میشویم. در این باد و سرما، بتوانیم به جانپناه در ارتفاع 3 هزار متری هم برسیم، کافی است. برفها بیشتر و بیشتر شده اند و منظرهای کاملاً زمستانی به ارتفاعات داده اند. برفها، آفتاب خورده اند و یخ زده اند و حالا دشوار میشود روی آنها پا گذاشت و سر نخورد.
حس بالا رفتن از تپههایی که با برف پوشانده شده اند، آن هم در نیمههای آبان، حس خوبی است. حسابی خسته شده ایم. دلم میخواهد روی برفها دراز بکشم و نفسی چاق کنم. باد آنقدر شدید است که به دشواری میشود صدای همراهان را شنید...
جانپناه که دیده میشود، همه انگار جان دوباره پیدا میکنند. شوق رسیدن به پناهگاهی که از برف و باد و بوران، دور است و میشود در آنجا نشست و چای خورد، آدم را گرم میکند.
چای در جان پناه شیرباد
جانپناه شیرباد، یک ساختمان هرمی شکل فلزی است که یک طبقه همکف و یک نیم طبقه دارد. در فلزی جانپناه، لولایی است، رسیدن به جانپناه برای ما که تجربه چندانی در صعودهای زمستانی نداریم، همردیف رسیدن به قاره آمریکا برای کاشفان اسپانیایی است.
جانپناهها را معمولاً فدراسیونهای ورزشی میسازند و نگهداری شان با خود کوهنوردها است. تا من برسم و کفشها و جورابهای خیسم را در بیاورم، همراهان، با پیک نیکهای کوچک کوهنوردی، بساط چای را علم کرده اند. میخزم گوشه جانپناه و میافتم به چای خوردن. چای، بیشتر از هر جای دیگر در جانپناه شیرباد، میتواند آدم را گرم کند. آنقدر گرم که باز شال و کلاه کند و چرخی در طبیعت برفی اطراف بزند.
از ایوان سیمانی جانپناه، میشود شهر را در افق آفتابی دید. جایی که آدم ها، کوههای دوردست را میبینند و برف سفیدی که بر آنها نشسته است، بیآنکه بدانند ما اکنون این بالا هستیم. در دل باد و برف و بوران.



نظر شما