۲۸ آذر ۱۳۹۴ - ۲۲:۴۴
کد خبر: 329468

جامعه حرفه اي/محسن صبري- آن روزها قرار بود آسانسور ساختمان ۶ طبقه يک شرکت هواپيمايي را نصب کنيم.

شما دزدين ! . .. دزد!

روزهاي آخر کارمان بود. من، سعيد و فرزاد از صبح کله سحر تا پاسي از شب ميمانديم تا روزهاي آخر سال کارمان به نتيجه برسد. آن روز هم مثل روزهاي قبل خيلي زود گذشت.از سکوت حاکم بر ساختمان ميشد فهميد که ديگر غير از ما سه نفر کسي داخل ساختمان نيست. فقط صداي ابزار کار و نفسهاي مان بود که هر از گاه شنيده ميشد. ساعت 12 نيمه شب بود.ديگر رمقي براي ادامه کار برايمان نمانده بود. به پيشنهاد فرزاد وسايل مان را جمع کرديم.برخلاف روزهاي ديگر تمام سالن اصلي تاريک بود. هول برمان داشت.آهسته و کورمال کورمال به سمت در ورودي حرکت کرديم.تقريبا هيچ چيز را نميديديم.با ديدن نور ضعيف خيابان که از پشت کرکره قفل شده در ورودي به داخل ميتابيد، تازه متوجه شديم در چه وضع دشواري قرار گرفتهايم. خبري از نگهبان نبود. او هم انگار با ديدن برف شديدي که تازه شروع به باريدن کرده بود، به وجد آمده و به سرش زده بود تا آن شب را زير کرسي، کنار خانوادهاش بگذراند. خيابان خلوت بود و پرنده پر نميزد. روي ميز داخل اتاق نگهباني، دفتر بزرگ سياهي گذاشته بودند که پر بود از ساعات ورود و خروج و شماره تلفنهاي مؤسسههاي کوچک و بزرگي که نام بعضي هايشان برايمان آشنا بود.

سعيد از يک خط و من از خط ديگري شروع کرديم به گرفتن شماره ها.وقتي وضع خودمان را ميگفتيم، يکي از ته دل ميخنديد و يکي قوت قلب ميداد. يکي ميگفت، بگرديد دنبال لحاف و تشکي تا  از سرما يخ نزنيد...

سه ساعت از نيمه شب گذشته بود که ناگهان متوجه شديم دو چشم سياه که ميشد توي هر جفتشان ترس را ديد، به هر
 سه مان خيره شدهاند. با همان بهت و صداي لرزان پرسيد: اينجا چي ميخواين؟ و بعد بدون آنکه منتظر پاسخ بماند صدايش را کمي بالاتر برد و گفت: شما دزدين !... دزد!

نميدانم چقدر طول کشيد که توانستيم متقاعدش کنيم فرياد نکشد، اما سرانجام زورمان چربيد و منطق مان کارگر افتاد و قبول کرد که ما سه نفر ناخواسته قرباني غفلت نگهبان و خودمان شدهايم.

کرکره را که بالا بردند، برف بند آمده بود و ميشد صداي اذان صبح را شنيد. همان روز عذر نگهبان بيچاره را خواستند و به جايش جوانکي بيست و سه چهار ساله پشت ميز اتاقک نگهباني نشست.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.