اما حقیقت این است که از انبوه ملاقه ها و کفگیرها و کاسه های چوبی، دیگر خبری نیست! از آهنگران آبادی ها. از مردانی که صدای ضربه چکش هایشان روستا را پُر می کرد.
خبری نیست از جاجیم باف ها و لاک تراش ها. از فرزندانی که شغل آبا و اجدادی شان را محفوظ بدارند.
از زنانی که پی سرمه دوزی و چاقچور و چارقد و شلیته دوزی بروند. شمد ببافند، جوراب ببافند و عروسک های پارچه ای و کاموایی بسازند.
کسی دیگر پی هنر حصیرسازی و جارو سازی را نمی گیرد و دغدغه تولید فرش دست بافت را ندارد. و آنقدرها پوست و پشم حیوانات برای پوستین و زیرانداز و رخت و لباس شدن، غنیمت و فرصت به حساب نمی آید.
مثل قدیم ها، بافنده ها و دوزنده ها و استادکارها، فرزندانشان را ، تعلیم هنر نمی کنند و مثل آنوقت ها، زمانه نی و چوب و کاه نیست. زمانه پای پوش و چارق و گیوه. زمانه ایی که صنعت دست آن را بچرخاند و پیشه پدری روایت شود.
از آهن گداخته و آب و آتش هم دیگرچندان خبری نیست. خبری از چکش و دیلم و تبر و بیل و کلنگ ...
خیلی داریم دور می شویم از آنوقت ها که خانه ها پر از گبه بود و چای در قوری سفالی دم می کشید. از آنوقت ها که زمان استراحت، لحافِ چهل تکه دوزی بود و خواب خوش.
حالاچادرشب ها کجاست؟ دیگ و دیگچه های مسین و گلین ؟ کجاست آبگینه های دست ساز و رمز و رازشان؟
حالا هرروز دارد از لشکر مردان و زنان سختکوش چلنگر و زردوز کم می شود. از انبوه دستانی که رزق و روزی شان را از بده بستان با طبیعت طلب می کردند. از مردمانی که تار و پودِ معیشت و عشق و هنرشان درهم تنیده شده بود.
نظر شما