یک سیاه‌پوست ساکن آمریکا می‌نویسد: یاد گرفته‌ام پیراهن، لباس یا چیز دیگری که به ویژه براق باشد را در دست نگیرم، کنار خیابان برای دوستم منتظر نمانم تا مبادا مرا با قاچاقچیان مواد مخدر اشتباه نگیرن و در نزدیکی مغازه فروش تلفن هم نایستم.

 ناامنی خیابان‌های نیویورک مانند آفریقاست

به گزارش قدس آنلاین به نقل از نسیم، نشریه آمریکایی "این دیز تایمز" در مطلبی به قلم یک سیاه پوست به بررسی تجربه ناخوشایند سیاه پوستان از محیط آمریکا می پردازد و به نقل از یکی از این افراد می نویسد:

 

یک سری قوانین مانند ندویدن، به ویژه در شب، حرکات ناگهانی انجام ندادن را خودم آموخته بودم و همچنین یاد گرفته ام که پیراهن، لباس یا چیز دیگری که به ویژه براق باشد را در دست نگیرم. کنار خیابان برای دوستم منتظر نمانم تا مبادا مرا با قاچاقچیان مواد مخدر اشتباه نگیرند. همچنین یاد گرفته ام که در نزدیکی مغازه فروش تلفن هم نایستم.

عشق و علاقه من به راه رفتن از زمان کودکی و بر اساس ضرورت آن دوران آغاز شد. به دلیل کم‌لطفی ناپدری که گاهاً مرا مورد ضرب و شتم قرار می‌داد، به هر دلیلی ترجیح می‌دادم که در بیرون از خانه بمانم. به همین دلیل در خانه دوستانم و یا در مهمانی‌های خیابانی که کودک خردسال نیز در آنها نبود، وقتم را سپری می‌کردم. تا اینکه، هوا تاریک می‌شد و دیگر وسایل عمومی حمل و نقل تردد نمی‌کردند و من مجبور می‌شدم که پیاده به خانه بروم.

خیابان‌های کینگستون جامائیکا، در دهه 1980  خیلی وحشتناک بود و به عنوان مثال اگر یک فعال سیاسی شما را اشتباه می‌گرفت، ممکن بود که جان خود را از دست بدهید، یا حتی اگر به اشتباه لباس رنگ خاصی را می‌پوشیدید، امکان کشته‌شدنتان وجود داشت. در آنجا، پوشیدن لباس‌های رنگ نارنجی و سبز وابستگی به یک حزب سیاسی خاص را نشان می‌داد و جای تعجب نیست که دوستان من و اندک رهگذران، مرا به این دلیل که اواخر شب در مناطق متخاصم سیاسی در خیابان‌ها بودم، دیوانه می‌دانستند.  

به تدریج من با برخی از غریبه‌ها در خیابان دوست شدم و از یک کودک بسیار خجالتی و بی دست و پا به یک برون‌گرا تبدیل شدم. گدایان، فروشنده‌ها و کارگران فقیر -آنهایی که آوارگان باتجربه بودند و نحوه زندگی در خیابان و لذت بردن از آن را آموخته بودند- تبدیل به دوستان من شدند.

خیابان و زندگی در آن، قوانین خاص خودش را دارد و من عاشق چالش‌هایی هستم که باعث می‌شود در این زمینه استاد شوی. من در همین خیابان‌ها، یاد گرفتم که چگونه باید هشدار خطرات اطراف را بفهمی و فهمیدم که لذت و شوق زندگی در همین نزدیکی است. همچنین، من به خودم افتخار می‌کنم که چیزهایی را فراگرفته‌ام که هم سن و سالانم آنها را نیاموخته‌اند.

من خودم را مانند شخصیت‌های داستان‌های جامائیکایی می‌بینم که یک لحظه از درختان انبه برای چیدن میوه‌هایی که از پیاده‌رو دستم به آنها می‌رسد، آویزان می‌شوم و لحظه‌ای دیگر در مهمانی‌های خیابانی با سیستم‌های صوتی بلند هستم. خیابان ایمنی خاص خودش را هم دارد، برخلاف خانه، من می‌توانم در اینجا خودم باشم و بدون ترس از ضرب و شتم زندگی کنم.  راه رفتن در مسیر، آنقدر برای من عادی و خودمانی شده است که راه منزل برای من تبدیل به فضای خانه شده است.

من در سال 2005 وارد شهر نیویورک شدم، در آن زمان یک فرد بالغ بودم که آمادگی داشتم تا خودم را در ویتمن در میان جمعیت منهتن، با گروه موسیقی سرکش کر آنها گم کنم. من بر اثر ستایش جین جیکوبز (روزنامه‌نگار آمریکایی-کانادایی) از رقص باله من در پیاده‌روها، شگفت زده شدم.

در میان آسمان‌خراش‌های نیویورک راه می‌رفتم و به عنوان یک فرد پرجنب و جوش انرژی خودم را تخلیه می‌کردم. در میان محلات زیبای نیویورک مانند آپر وست ساید Upper West Side))، که از هنرهای زیبایی در ساخت آپارتمان‌های آن استفاده شده بود، قدم می‌زدم. بعد به ارتفاعات واشنگتن و پیاده روهایی با ترکیبی از ساکنان یهودی و دومینیکن آمریکایی آن می‌رفتم و تا خانه که در کینگزبریج در برانکس بود از میان ردیف‌های خانه‌های ییلاقی و آپارتمان ها قدم می‌زدم.

اگر خانه‌ها طعم داشتند، تمایل داشتم که طعم محلات نیویورک را به غذاها، موسیقی و طنز جامائیکایی بدهم. شهر برای من محلی برای تفریح بود، امّا؛ من آموخته بودم که شکست‌ناپذیر نیستم و ممکن است در این تفرجگاه شکست را تجربه کنم. در همین ارتباط خوب است که به خاطراه‌ای اشاره کنم، یک شب در یک روستای شرقی، من در حال اجرا در یک مهمانی بودم که یک مرد سفید پوست در مقابل من ایستاد و چنان قفسه سینه مرا فشار داد که احساس کردم دنده‌های من به ستون فقراتم گره خورد، ابتدا تصور کردم که او مست است، امّا؛ بعد متوجه شدم که او به خاطر مسائل نژادی مرا مورد ضرب و شتم قرار داده است. برداشت من این است که این اتفاق بر اثر یک ضلالت و گمراهی رخ داد، امّا؛ واقعیت این است که نمی‌توان بی‌اعتمادی میان من و پلیس را نادیده گرفت و این مسئله تبدیل به یک مشکل اساسی شده است.

من متوجه سیاه‌پوستان هستم که مثلاً در ایستگاه مترو قصد دارند که خود را نشان دهند و در جامعه حضور داشته باشند، امّا؛ با بی‌اعتنایی مواجه می‌شوند، سفیدپوستان به صورت خیره به سیاهان نگاه می‌کنند، من اذیت می‌شوم تا اینکه قطار می‌آید و از آنها جدا می‌شویم.

همانطور که قبلاً هم گفتم، خیابان قوانین خاص خودش را دارد، من این قوانین را آموخته‌ام، امّا؛ گاهی بر اثر راحت‌طلبی و بی‌دقبی برخی از آنها را رعایت نمی‌کنم و برایم مشکل پیش می‌آید. پس از صرف یک شام مجلل ایتالیایی با دوستان، من آهسته به سمت مترو در کلمبوس سیرکل دویدم. آن شب تا دیر وقت اجرا داشتم و قرار بود که پس از آن به یک گروه دیگر از دوستان برای اجرای کنسرت در یک مرکز شهر بپیوندم. ناگهان متوجه داد و فریاد شدم، سرم را که بالا گرفتم یک افسر پلیس را روبروی خودم دیدم، در مدت کوتاهی بیش از 10 پلیس در اطراف من جمع شدند و مرا دستگیر کردند و دستبند زدند.

از من پرسیدند که چرا می‌دوییدی،  از کجا می‌آیی و به کجا می‌خواهی بروی، از آنجایی که من نمی‌توانستم به تمامی این سوالات به یکباره پاسخ دهم، تصمیم گرفتم که اولین سوال آنها را جواب دهم. پلیس توضیحات مرا قبول نکرد و تمامی آنها به جز یکی، عصبانی شدند. امّا؛ همان که عصبانی نشده بود، گفت: اگر مدت زمان طولانی دویده بود، عرق می‌کرد و حال آنکه اینچنین نیست و دستور داد که مرا رها کنند. این افسر پلیس به من گفت که آنها به دنبال سیاه‌پوستی هستند که با چاقو فرد دیگری را زخمی کرده است.

افسر پلیس به من گفت که می‌توانم بروم. آنها حتی لزومی ندیدند که از من عذرخواهی کنند و این گونه به نظر می‌رسید ک به دلیل دویدن، مقصر بوده‌ام. در نتیجه دستبند زدن به من، تحقیر شدم و سعی می‌کردم که چشمم به چشم افرادی که در پیاده‌رو در حال حرکت هستند نیفتد، افسر پلیس متوجه شرم من شد و از مردم خواست که راهی برای من به سمت مترو باز کنند. من از پلیس تشکر کردم و وی گفت: چون مودب بودی این برخورد با تو شد، اگر جسارت می‌کردی، به گونه‌ای دیگر با تو رفتار می‌کردم.

من متوجه شدم آنچه که در ارتباط با راه رفتن در شهر نیویورک دوست دارم، استبداد دلبخواهی است که برای اجرای قوانین مورد نیاز است. این استبداد، از همان نوعی است که در زمان کودکی بر من اعمال می‌شد، زمانی که ما راه رفتن را یاد می‌گیریم، خطراتی در جهان اطراف ما را تهدید می‌کند و این خطرات در تمام مراحل زندگی وجود دارند. ما راه رفتن را با دقت زیاد به اطراف و مراقبت برای صدمه ندیدن می‌آموزیم و به همین علت است که در بزرگسالی بدون فکر کردن در مورد راه رفتن، این کار را انجام می‌دهیم.

واقعیت این است که من به عنوان یک فرد بالغ سیاه پوست، مجدداً به دوران کودکی خود بازگشته‌ام و باید مراقب باشم تا با دقت زیاد راه رفتن در خیابان‌های نیویورک را بیاموزم. پیاده‌روی در خیابان‌های نیویورک باعث شده است که من خود را همواره یک بیگانه ببینم، به عنوان یک مظنون درک شوم و هوشیاری بیش از پیش من برای آسیب دیدن لازم است. من یاد گرفته‌ام که به صورت هدفمند در شهر راه بروم و به بخشی از جریان این شهر تبدیل شوم. اگرچه راه رفتن یک عمل ساده برای انسان‌هاست، امّا؛ اگر شما سیاه‌پوست باشید این عمل چندان هم ساده نیست و باید قوانین مربوط به آن را بیاموزید.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.