«پسران دریا» ششمین فیلم هاشمی است که با همکاری حسین جامی و تهیهکنندگی بهروز نشان ساخته شده و بنیاد سینمایی فارابی در ساخت آن مشارکت داشته است. فیلمی که روایت تصویری جذابی از دو خطه زیبای ایران را با داستانی دلنشین پیش روی مخاطبش قرار میدهد و تماشایش قطعاً خالی از لطف نخواهد بود. این فیلم پیش از این در بخش پانورامای جشنواره شانگهای، جشنواره سینهکید هلند، بخش اسپکتروم سینمای ایران در جشنواره چنای هند و بخش کودک جشنواره داکای بنگلادش به نمایش درآمده و پروانه زرین بهترین فیلمنامه، بهترین فیلم و بهترین بازیگر نوجوان را در سی و چهارمین جشنواره بینالمللی فیلمهای کودکان و نوجوانان دریافت کرده و نامزد پروانه زرین بهترین کارگردانی بوده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی صمیمی با افشین هاشمی، کارگردان جوان و توانای سینما درباره ساخت فیلم تازهاش است.
از اینجا آغاز کنیم که پسران دریا چگونه ساخته شد؟ یک فیلم با دو کارگردان در دو اقلیم متفاوت.
آقای جامی یک فیلمنامه کوتاه داشت؛ قصه پهلوانی که به پسربچهای فوت و فن کشتی میآموزد، اما مدتی بعد پسر او را ترک میکند. به نظرم آمد نطفه این ایده و رابطه پسر و مرد را میتوان با اعمال تغییراتی گسترش داد و به جای فیلم کوتاه آن را به داستان بلندی تبدیل کردم که دو پسربچه در دو نقطه کشور یک مرد و یک زن را جایگزین پدر و مادر نداشتهشان میکنند و وقتی این دو در دو سوی ایران قرار میگیرند یعنی درباره همه یک سرزمین صحبت میکنیم. ابتدا تصمیم گرفتیم سه داستان در شمال، مرکز و جنوب داشته باشیم که سه کارگردان، کارگردانیاش کنند. همزمان با فیلمبرداری در شمال من قصه خودم که در جنوب میگذشت را پیدا کردم و بازنویسی «تکه» شمال را هم انجام میدادم.
پیشتر هم تجربه کار مشترک را در «خسته نباشید» با محسن قرایی داشتید.
بله؛ تقسیم کار در اینجا به این گونه بود که آقای جامی فیلمبرداری میکرد و کار جلو دوربین، میزانسنها، کار با بازیگران و... را به من سپرده بود. آقای جامی در نهایت اصرار داشت که در تیتراژ نام من به عنوان کارگردان درج شود اما به نظرم این خیلی اخلاقی نبود، اما از آنجا که روح کلی اثر در بازنویسی و ساخت با من بود «فیلمی از افشین هاشمی» و نام کارگردانان را جداگانه در تیتراژ آوردیم.
عموماً فیلمها و داستانهای اپیزودیک بیش از دو پرده هستند، چرا داستان مرکز را حذف کردید؟
وقتی بخش شمال را مونتاژ کردم به نظرم آمد که واقعاً نیازی به «تکه» مرکز نداریم (با اینکه فیلمنامه خوبی هم برای آن داشتیم). به گمانم معنا با دو سر سرزمین بهتر منتقل میشد.
نکته دیگر اینکه اساساً چرا باید خودمان را مقید به رعایت عادتهای از پیش تعیین شده کنیم که حتماً فیلم اپیزودیک باید سه قسمت یا بیشتر باشد. فکر کردم خود این خرق عادت میتواند جالب باشد و از طرفی حذف مرکز و تغییر ناگهانی بافت طبیعی هم بهتر است. برای همین در نخستین پلان «تکه دوم» بچهای ایستاده و در حال تماشای چیزی است و انگار دارد پایان تکه قبلی را نگاه میکند؛ این تضاد خیلی کات بهتری بود تا اینکه یک قصه مرکزی داشته باشیم.
بله؛ این طور به نظر میآید که هر دوی این شخصیتها و شرایطشان مثل پازل همدیگر را تکمیل میکنند.
دقیقاً، ما هم همین فکر را کردیم.

یکی از نکات قوت و ممتاز فیلم بازی بچههاست. تجربه کار کردن با آنها چطور بود؟
اینها دو بچه کاملاً متفاوت بودند. بازیگر نقش «لوچو» بسیار مؤدب و باهوش بود و تقریباً از جلسه دوم ـ سوم فیلمبرداری با او مثل یک بازیگر رفتار میکردم و نیازی نبود توضیحات اضافهای به او بدهم. اما بازیگر نقش «منگوش» کاملاً متفاوت با بازیگر اول بود.
پسری در ترکیبی از معصومیت، شیطنت، هوش و شرارت کامل که تحت هیچ قانونی قرار نمیگرفت و اصلاً برایش مهم نبود که تکرار چندباره یک صحنه آن هم ساعت ۱۲ظهر در کیش چطور همه گروه را به شُرشُر عرق میاندازد. این هم شیرین و بانمکش میکرد و هم کار ما را چند برابر سختتر میکرد؛ چراکه تعداد برداشتهایش بیشتر بود و به همان نسبت یک شیرینی در لحظه اتفاق میافتاد که من از آن استفاده میکردم و همین سبب میشد من برای رسیدن به چیزی که میخواستم، با او منعطفتر رفتار کنم اما در مجموع هر دوی آنها را بسیار دوست دارم.
فرهنگ به ویژه در داستان جنوب خیلی خوب به تصویر کشیده شده و همه چیز از طراحی صحنه، لباس و موسیقی در خدمت هویتبخشی به اثر است؛ در بخش شمالی هم لوکیشنها و قاببندیهای زیبایی خلق شده است. نگاه خودتان به بازنمایی این مؤلفهها در فیلم چگونه بود؟
اگر آقای جامی راجع به «تکه اول» توضیح بدهند بهتر است. در شمال همه چیز سرسبز و زیباست و انتخاب لوکیشنهای خوب آقای جامی کمک کرد این زیبایی به فیلم منتقل شود. ما بیشتر در بخش کوهستانی بودیم که کمتر دیده شده و این از ذوق آقای جامی است. اما در مورد تکه دوم و داستان منگوش که آن را کارگردانی کردم باید بگویم فرهنگ ایرانی و مناطق مختلف ایران از مهمترین دغدغههای زندگی من است. به نظرم هر چه بیشتر به سمت این اصالتها برویم بهتر میتوانیم خودمان را پیدا کنیم و از گمگشتگی خلاص شویم. در فیلم پلانی است که پسر از میان خارزاری عبور میکند و به سمت ساختمان مجللی میرود که از دور سوسو میزند. انگار این شکل تغییر یافته فرهنگی میخواهد در شکلی ناهمگون خودش را سوار ما کند. ما در برابر زرق و برقها مدام خودمان را گم میکنیم، در حالی که میتوانیم در عین حفظ و نگهداری اصالتمان بهترین امکانات جهانی را داشته باشیم. در انتخاب لوکیشنها به بافتی از کیش میروم که در فیلمهای روز سراغش نمیروند چون بُرد آنها در همان بخشهای لاکچری است اما من میخواهم بخشهای بکر و اصیل ببینم.




نظر شما