فرودگاه آزادی، کیلومتر 90 اتوبان تهران قزوین، ساعت هشت صبح
شانه به شانه خلبان نشستهام. خلبان اول از بسته بودن کمربندم مطمئن شده بود، در سمت مسافر را بسته بود و بعد خودش نشسته بود جای خلبان. گوشیها را روی گوش میگذاریم. حالا صدایش را از توی گوشی میشنوم.
صفحه روبهرویمان پر از دکمه و کلید است. خلبان با جزئیات این صفحه آشناست. میداند هر عقربه و علامت نشانه چیست و مثل کسی که با تمام اشیا خانهاش آشناست و ارتباطی نزدیک با همهشان دارد، جزئیات این صفحه برای خلبان معنادار است. اما از نگاه تماشاگری مثل من، این جزئیات قرار است کمک کنند که هواپیما، متعادل و با کمترین تکان در آسمان بالا برود، ما را ببرد تا نزدیک ابرها و روی هوا شناور شود. به این فکر میکنم که در هر پرواز دیگری، کنار خلبان، کمک خلبان مینشیند. در این نوع مخصوص از هواپیما که اسمش فوقسبک است، خلبان و مسافر جایگاه یکسانی دارند. تنها تفاوت مهم این است که خلبان کنترل هواپیما را بهعهده دارد. این تفاوت آنقدر مهم است که برای لحظهای دلم میخواهد مسئولیتی میداشتم. خلبان با دست اشاره میکند و از توی گوشیاش میگوید که چتر نجات درست بغل گوشمان آویزان است. لابد لازم است که خلبان، مکان چتر نجات را در جملهای واضح و مستقیم اطلاع بدهد. زانوهایم را جمع میکنم و توی صندلی فرو میروم. ولی چیزی توی سرم میگوید که حادثه چیزی نیست که به پرواز ربط داشته باشد. احتمال سقوط هواپیما همان اندازه است که احتمال تصادف با ماشین در مسیر رسیدن به فرودگاه. دوباره یاد آن جاده دراز و سرسبزی میافتم که در مسیر رسیدن به فرودگاه ازش گذشته بودیم. من و عکاس محو سبزی جاده شده بودیم اما حادثه میتوانست بغل گوشمان باشد، مثل چترهای نجات که منتظر حادثهاند. به خودم اطمینان میدهم که چترهای نجات تا آخر پرواز همانجا میمانند و سعی میکنم به حرکات خلبان دقت کنم تا حواسم از سقوط، که مثل یک احتمال همراهمان میآید، پرت شود.
چند دکمه بالا و پایین میروند و بعد خلبان برای شروع پرواز از برج مراقبت اجازه میگیرد. مهم نیست ابعاد هواپیما چقدر کوچکتر باشد. همهچیز به جدیت یک پروازِ واقعی است. وقتی پرههای نازک هواپیما شروع به چرخیدن میکنند، همهچیز از حالت ثابت خود بیرون میآید. زمین زیر پایمان، محوطه فرودگاه آزادی، بادسنجهایی که دورتر از باند فرودگاه نصب شدهاند و هوایی که اطرافمان را احاطه کرده. هواپیما آرام روی زمین میخزد، روی خط سفیدی که خلبان بهش میگوید سنترلاین؛ و بعد مراحل پرواز را برایم توضیح میدهد. گذرِ ما، آغاز شده است.
فکر میکنم حوصله خلبان مثل آسمان اطرافمان بینهایت است. لابد به تعداد مسافرهایی که کنارش نشستهاند، همه این توضیحات را تکرار کرده؛ آن هم با توجه و وسواسی که در کلامش محسوس است. پیش از این، خلبانها، فقط صداهایی بودند که در لحظه قبل از پرواز، جملههای تکراریشان در هواپیما پخش میشد. گاهی هم در انتهای پرواز از کابینشان بیرون میآمدند و از پشت عینک آفتابیشان به همه ما لبخندی میزدند. اما در هواپیمای کوچک و فوقسبک، خلبان کنارت مینشیند و میتوانی حرکت آرام دستش را روی دستهای که هواپیما را کنترل میکند و بهش میگوید استیک، ببینی.
آسمان آبی، پانزده دقیقه بعد
از شیشه پهن جلویمان چرخش پرههای نازک هواپیما را میبینم که هر لحظه شتابشان بیشتر میشود و وقتی در یک لحظه کوتاه از زمین کنده میشویم، پرهها آنقدر سرعت گرفتهاند که وقتی تماشایشان کنی، نگاهت را پرت کنند به دورترها. درست آن نقطه از آسمان که ما در آن جلو میرویم. بالا رفتنمان در آسمان نامحسوس است. فقط باید چشم بدوزی به زمین و کوچک شدن همهچیز را ببینی و از روی ابعاد چیزها، بسنجی که چقدر بالا رفتهای. وقتی ارتفاع زیاد میشود، شکل زمین از آن بالا، آدم را یاد صفحههایی از کتاب جغرافی میاندازد. انگار در حال ورق زدن نقشهای از زمین هستی. بعد دوباره بالاتر میرویم. این را خلبان اعلام میکند. خلبان سعی میکند تمام جزئیات را با من در میان بگذارد تا احساس امنیت کنم. تا گمان نکنم وسط آسمان رها شدهام.
وقتی به شهرک صنعتی که حالا زیر پایمان است، اشاره میکند؛ سقف چند سوله را میبینم و دورتر از آن، خانههایی ردیف شده کنار هم قابل تشخیصاند. خانهها ریز و کوچکند. کوچکتر از قوطی کبریت. بیشتر شبیه حبه قندهاییاند که کنار هم چیده شدهاند. رنگشان روشن است و فاصلهشان از هم کم. از خودم میپرسم آدمهایی که توی آن خانهها ساکناند هم اینقدر به هم نزدیکند؟
قرار است بالای نظرآباد، یکی از شهرهای استان البرز پرواز کنیم و از آنجا در مسیری مستطیل شکل به فرودگاه آزادی برگردیم. قبل از این اسم نظرآباد را در مسیرمان به فرودگاه آزادی روی تابلوها دیده بودیم. وقتی توی جاده از مرد کشاورزی نشانی دقیق فرودگاه را پرسیده بودیم به ترکی جوابمان را داده بود. حالا ما روی آسمان نظرآباد بودیم و خیال میکردم مرد کشاورز برای رفع خستگی کنار زمین کشاورزیاش نشسته و بیاختیار لحظهای چشم دوخته به آسمان و نقطه سفید کوچکی را دیده که آهسته و کند عرض آسمان را طی میکند.
خلبان میپرسد تالاب را دیدی؟ سرم را خم میکنم. از آن پایین، تالاب صالحیه آرام آرام نمایان میشود. اسم این لحظه را میگذارم لحظه اوج سفر. لحظهای که خلبان سکوت میکند و هر دو محو رنگهای تالاب میشویم؛ از حاشیههای کرمرنگ تا سبزهای تیره، طیف رنگهای گرمی که میتواند آدم را تا ابد درگیر خود کند. میانه تالاب آبی تیره است. آنقدر تیره که به سبز میزند. تالاب پیچ میخورد و پیچشهایش کم و زیاد میشود و تاب میخورد روی زمین خشکیده اطرافش. از پنجره کناریام زل میزنم به قوس تالاب. خلبان دسته شترهایی را نشانم میدهد که تا نزدیکی تالاب آمدهاند. از ارتفاعی که ما هستیم، همهشان شبیه دانههای ارزناند در پارچهای تیرهروشن. لابد در حال جستجو برای پیدا کردن غذایاند و هر چند زمین، از این فاصله که ما هستیم، برهوتی خشکیده به نظر میرسد اما حتماً آنقدر سخاوتمند هست که دسته شترها را سیر کند. خلبان میگوید پرندههای مهاجر هم به این تالاب میآیند. لابد خودش بارها در سفرهای کوتاه هواییاش، پرندهها را دیده. نمیدانم چه پرندههایی دور تالاب جمع میشوند، فقط میدانم آن پرندهها بیشتر از ما قدردان تالابی هستند که چرخه زندگیشان را تنظیم میکند. زل میزنم به تالاب و چند ثانیه چشمهایم را میبندم تا تصویرش توی ذهنم بماند.
سبکی تحملپذیر زندگی
جلوتر که میرویم، کوههای اشتهارد را میبینیم. شمایلشان شبیه برجهایی قد و نیم قد است که ابر و مه اطرافشان را پوشانده. این کوهها جزیی از رشته کوههای البرزند و حضورشان در دوردست میتواند زیبایی تصویری که هر مسافر از کابین هواپیمای فوق سبک میبیند را کامل کند. در میان مسیر هواییمان از روی اتوبانی رد میشویم که تازه افتتاح شده و از بالا شبیه خطکش سیمانی نازکی است که خطی صاف روی شهرها و دشتها و راهها میکشد و میرود. مسافری که به این پرواز آمده، بعید است نگاهش به دنبال اتوبانها و ماشینها و خطوط سفید وسط جاده باشد. آدمی در ارتفاع چهار هزار و پانصد متری از زمین، آنقدر از هیاهوی شهر و شلوغی اتوبانها دور شده که بخواهد فقط نگاهش را بدوزد به رنگهای طبیعی، آسمان آبی و نور خورشیدی که انگار داغتر و نزدیکتر است. من هنوز در فکر تالابم با آن رنگهای کهنه جاندار که پناهگاه پرندگان مهاجر است و در فصلهایی از سال بهخاطر بارندگی کم، تا مرز خشکی میرود.
برمیگردیم به طرف باند فرودگاه و تا ارتفاع کم کنیم، فرصت دارم که همهچیز را با دقت ببینم، به حافظه بسپارم و فکر کنم نگاه کردن به زمین از این فاصله دقیقاً چه حسی دارد؟ زمین که کوچک میشود، آدمها هم با آن کوچک میشوند، شلوغیها و درگیریها دور و محو و بیاهمیت میشوند. وقتی به این شیوه به زمین و زندگیهایی که روی آن جریان دارد فکر میکنم، دلم میخواهد بیشتر بمانم توی هواپیمای فوق سبک چون انگار همراه با این هواپیما، همهچیز بیش از حد سبک، ناچیز و قابل تحمل میشود. این قدرت جادویی هواپیمای فوق سبک است که میتواند زندگی را هم با خودش فوقالعاده سبک کند. در این لحظه است که میفهمم چرا خلبان در خلال حرفهایش از پروازهای تک نفرهاش با این هواپیما گفته بود. او پیش از من به این قدرت جادویی پی برده است.
پایان سفر؛ قدم گذاشتن روی زمین سخت
پرواز دو نفره مثل هر تجربه دو نفره دیگری، آدم را بیش از هر زمان متوجه طرف مقابلش میکند. برای همین خلبان تلاش میکرد که من را در تجربه لذتبخشی شریک کند که محدود به اتاقک کوچک هواپیمای فوقسبک و آسمان بیانتهای اطرافمان بود. وقتی هواپیما ارتفاع کم میکند و روی باند مینشیند، همهچیز شکل واقعیتری به خود میگیرد. پا روی زمین سخت که میگذارم، تازه متوجه لطافت و سیال بودن تجربهای میشوم که پشت سر گذاشتهام. گذری از زمین به آسمان و از آسمان به زمین. اینجا روی زمین، ثبات و سختی در همهچیز نفوذ کرده است. برای همین خیالپردازی درباره دوردستها به اندازه وقتی که در آسمان و در میان ابرها نشستهای، آسان نیست. با این همه دوباره به خودم و خلبان فکر میکنم و به کابین کوچک هواپیمای فوق سبک. دوباره دو زن را در ارتفاع چهار هزار و پانصد متری از زمین تصور میکنم و خیال میکنم اگر دو پرنده مهاجر بودیم، بعد از گشتی در تالاب، لابد برای پروازی دو نفره، دقایقی روی همان مسیری که امروز پرواز کردیم، بال میزدیم.
نعیمه بخشی
نظر شما