به گزارش قدس آنلاین، در نخستین بخش این برنامه، سیدعلی میری رکنآبادی، مهمان «جبهه» بود. او از جبهه رفتن خود و ماجرای غلامحسین رعیت رکنآبادی در جبهه گفت.
او گفت: «سال ۵۹ جنگ شده بود و به ما که سرباز ۵۶ بودیم گفتند سری به مرزها بزنیم تا بسیجیها آماده شوند و به کمک شما بیایند. شبی در عملیات بیسکوئیتی به ما دادند و گفتند «یا علی»؛ ما هم با «یا علی» حرکتی جانانه کردیم و بعد از ۷ ساعت پیاده روی به نزدیکی دشمن رسیدیم... امروز اگر میتوانیم باید سعی کنیم پا روی خون شهدا نگذاریم.»
ماجرای حفر تونل تا دل سنگرهای دشمن
در بخش اول این برنامه سیدعلی میری رکنآبادی از داستان مقنیهای یزدی گفت که چگونه مقدمات عملیات موفقیتآمیز فتحالمبین را انجام دادند.

رکنآبادی گفت: «شهید صیاد شیرازی تصمیم گرفته بود به عنوان پاداش برای بچههای جنگهای نامنظم نفری هزار تومان هدیه در نظر بگیرد. به منزل آیتالله صدوقی در یزد رفت و ایشان از صندوقی که مسئولیت آن را بر عهده داشت به شهید صیاد شیرازی کمک کرد و این کمک مقدمهای شد تا شهید صیاد دلشان به آیتالله صدوقی گرم شود.»
او ادامه داد: «این دوستی ادامه داشت و در تابستان ۱۳۶۰ آیتالله صدوقی از وضعیت میدان جنگ جویا شد. شهید صیاد مشکل زمین مسطح و مین گذاری شده را با ایشان مطرح کرد و ایشان گفتند «آیا این مشکل با یک مسیر زیرزمینی حل میشود؟» بلافاصله دستور میدهند عباسعلی نصیریزاده، از مقنیهای چیرهدست یزدی در این عملیات به کمک رزمندگان بروند. طولی نکشید که نصیریزاده به همراه چند تن از بچههای رکن آباد به سمت منطقه میروند. روز عاشورای ۱۳۶۰ که مصادف با ۱۴ آبان بود روز شکوه و ایثار رکنآبادیها بود که ۸۵ نفر یا برای رزم عازم شده بودند یا حفر معبر زیرزمینی. این افراد کار مقنیها را ادامه دادند و مسیر را برای ایشان امن کردند و این معبر زیرزمینی تا روز آخر لو نرفت.»
رکنآبادی گفت: «شهید صیاد شیرازی یک روز مانده به نوروز به قم رفت و شهید حاج غلامحسین رعیت یا حجتی را به منطقه آورد. روز اول نوروز ۱۳۶۱ نیمه شب داخل کانال شدند و تا ۲ صبح کار انجام شد تا به سنگر عراقیها رسیدند. بچهها با فرمان شهید صیاد یکییکی بالا رفتند عراقیها که تصور میکردند اول نوروز بچهها قرار است به خاطر عید آرام باشند را غافلگیر کردند. عراقیها هم که خود را مقابل خیل عظیم صف شکنان میبینند تسلیم میشوند؛ به طوری که تا پیش از از طلوع آفتاب نزدیک به ۷۰۰ اسیر عراقی که جزو اولین اسرای فتحالمبین بودند از این کانال خارج میشوند. حاج غلامحسین گفته بود که من روی چشمان این عراقیها دستمال میبندم ولی به شرط آنکه به خاطر آزار و اذیتی که به بچههای ما رساندند، یکی یک پسگردنی نثارشان کنم!»
در ادامه علی شیرمردی، اکبر ابراهیمی، اکبر خرسندی و احمد شیرغلامی از دیگر مقنیهای این عملیات روی صحنه دعوت شدند.
رکنآبادی در ادامه گفت: روستای رکن آباد به روستای نمونه کشوری معروف بوده و شهدای زیادی تقدیم انقلاب کرده است. به خاطر دارم مادری روبروی پایگاه بسیج آمده بود و میگفت: «هر چه دخترم آمد تا از شما خبری از پسرم بگیرد جواب ندادید؛ زمانی که پسرم را راهی کردم گفتم برو من تو را فدای علی اکبر حسین (ع) کردم.» وقتی خبر شهادت پسرش را به او دادیم تنها چیزی که گفت این بود که «خدایا این قربانی را از من قبول کن.»
سعید ابوطالب، یکی از میزبانان درباره این بخش گفت: تاکنون تصویری از این رویداد ندیدهام؛ لحظه به لحظه چیزهایی که تعریف می کردید را تصور میکردم. به نظرم سناریوی خوبی برای یک فیلم هیجانانگیز می تواند باشد. البته کتابی در این خصوص چاپ شده ولی درباره جزئیات این عملیات چیزی نشنیده بودم. این موضوع نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس است.
خوشحالم که جوانی و تخصصم را به نفع کشورم به کار گرفتم

مهمان بخش دوم این برنامه سرتیپ خلبان سیروس باهری، خلبان پیشکسوت دفاع مقدس و همرزم شهیدان اردستانی، بابایی، ستاری و یاسینی بود.
«از ابتدا عاشق پرواز بودم و همیشه از دیدن هواپیماهای شکاری لذت میبردم و آرزو داشتم تا روزی خودم هم خلبان شوم تا اینکه بالاخره به پروازهای عملیاتی رفتم. از اولین بمباران در دفاع مقدس بودم و در آخرین بمباران من و شهید اکبری همراه هم بودیم که این عملیات منجر به شهادت او شد. چندین بار هواپیمای من مورد حمله دشمن قرار گرفت ولی توانستم هواپیما را سالم بنشانم. خدا را شاکرم که بهترین دوران عمرم یعنی جوانیام و آموزش و تخصصم را به نفع مملکتم به کار گرفتم. امیدوارم خدا هم از ما راضی باشد.»
آیا میتوانم دوباره به پابوس امام رضا (ع) بروم؟
خلبان سیروس باهری در این برنامه گفت: «در سال ۶۰ از همدان به پایگاه بوشهر منتقل شدم. معاون عملیات پایگاه بوشهر یکی از خلبانهای بسیار ماهر و باتجربه بود که در دوره آموزش کابین جلوی هواپیما نیز معلم من بود. در اوایل تجاوز صدام به کشورمان یک بار در آسمان بغداد جان ایشان را نجات داده بودم و همین باعث شده بود با هم بیشتر دوست باشیم. در پایگاه بوشهر دیدم گاهی به اتاقش میرود، کسی را راه نمیدهد و تلفنی جواب نمیدهد. حدس زدم ماموریت حساسی در دست طراحی دارد. قرار بود پالایشگاه تکریت را مورد هدف قرار دهیم. تنها جایی که برای بعثیها باقی مانده بود تا نفت استخراج کنند بندر تکریت بود که باید مورد حمله قرار میگرفت.
او ادامه داد: قرار بود با سه فروند هواپیما پالایشگاه را بزنیم و به سمت پالایشگاه رفتیم. هواپیمای شماره یک و دو بمبهای خود را روی پالایشگاه رها کردند، شعلهها بالا کشید، همزمان پدافند بیدار شد و بشدت ما را تیرباران کرد به طوری که دیوار آتش ایجاد شده بود. در آن لحظه من بودم و یک پایشگاه و گلولههای ضدهوایی. لحظه ای چشمم را بستم و گوش به حرفی دادم که به قلبم حکم میکرد. بمبها را رها کردم و به شدت مورد اصابت گلوله قرار گرفتیم. پالایشگاه را که رد کردیم دیدم تمام چراغهای اخطار هواپیما از جمله چراغ آتش موتور سمت راست هواپیما روشن شده است. آن لحظه تنها چیزی که به نظرم آمد این بود که آیا میتوانم با این وضع دوباره به پابوس امام رضا (ع) بروم؟ امام رضایی که حتی معلم خلبانیام در امریکا که یک کشیش و خلبان بود، دوست داشت یک بار هم که شده به زیارت او برود.»
خلبان باهری در ادامه گفت: «در اثر اصابت گلوله ارتباطم با کابین عقب و هواپیماهای دیگر را از دست داده بودم، مجبور بودم با توسل و توکل کار را پیش ببرم. توانستم موتور سمت راست را خاموش کنم و هواپیما شروع به بازی کردن کرد و من نمیدانستم کجا هستم. روی محاسبات خود ۳۰ درجه نسبت به خورشید مسیر را ادامه دادم. در این مسیر انواع افکار نگرانکننده به ذهنم میرسید. تا به حوالی مرز رسیدم و دیدم تانکر سوخترسان هوایی در بهترین جای ممکن کنارم قرار گرفت. به تهران رسیدیم و بلافاصله خلبانها را سوار مینیبوس کردند و به خدمت حضرت امام رسیدیم. ایشان در تشکر از ما فرمودند امروز کشور در دستان شماست؛ هر گونه آبادانی، ساخت و ساز و ایثار کنید برای کشورتان، خودتان و خانوادههایتان انجام دادهاید. از این دیدار بسیار خوشحال بودیم و با ایشان عکس یادگاری گرفتیم.»
تکتک بچههایی که کنار حاج آقا بودند یاد میگرفتند و رشد میکردند

آخرین بخش این برنامه به خاطرات مهران ناظمنیا، از یاران شهید تهرانی مقدم، از شهدای موشکی ایران اختصاص یافت.
ناظمنیا گفت: «ایران را یک سری قهرمان به نام شهید حفظ کردند و شهید شدن برای من تیر خوردن نیست؛ یک اتفاق و مرحله است، مرحلهای را طی کردن و به آخر رسیدن و فارغالتحصیلی است، مسیری که زیباست و هر چه میبیند بیشتر از آن لذت میبرد.»
مهران ناظمنیا در مرور خاطرات خود از شهید تهرانیمقدم گفت: «خدا به من توفیق داد که بچه محل یکی از بزرگان و قهرمانان این مملکت یعنی شهید تهرانیمقدم باشیم. هم مسجدی بودیم ولی دقیقا نمیدانستم ایشان چه سمتی دارد. حتی زمانی که وارد عرصه موشکی سپاه شدم و در گزینش هم نمیدانستم ایشان فرمانده یگان موشکی است. اوایل کار کمتر او را میدیدم. من مهندس مکانیکی بودم که تازه فارغالتحصیل شده بودم و خیلی کار عملی نکرده بودم. ولی جو کار به قدری جدی و دوست داشتنی بود که علاقمند میشدم.»
ناظمنیا ادامه داد: «یک روز در سوله به همراه شهید تهرانی مقدم راه میرفتیم. یکی از بچههای فنی مربوط به جرثقیل به ایشان گفت که من ایدهای درباره نورول موشکی دارم که یک لنگ میچرخد و آن یکی برعکس بچرخد تا کار درست شود. شهید تهرانی مقدم از من نظرم را پرسید و من کوتاه گفتم که چون عمل و عکسالعمل یک جاست، عملا این کار نشدنی است. شهید تهرانی مقدم به من گفتند باید برایش توضیح دهی و اگر قبول نکرد یک نمونه آزمایشگاهی میسازی تا قبول کند. برای همین میگویم که تکتک بچههایی که کنار حاج آقا بودند رشد میکردند.»
ناظمنیا درباره روز شهادت شهید تهرانی مقدم گفت: «آن روز دو کار بزرگ داشتیم؛ یک سوختریزی بزرگ و تست یک موتور عظیم. از جمعه ظهر همه آمده بودیم سر کار و کار به طور جدی انجام شد. شنبه صبح زود بیدار شدیم برای ادامه کار و شهید تهرانی مقدم نیز با دوچرخه بین کارها میچرخیدند و به قسمتهای مختلف سر می زدند. با او درباره یک روش مونتاژ صحبت میکردیم که موفقیتآمیز شده بود. بیش از حد خوشحال بودم که کار انجام شده است. نزدیک ظهر بود و ایشان بعد از نماز به سمت راست یعنی سمت سوخت رفتند که و به اصحاب یمین پیوست. ساعت یک بود که ناهارم تمام شده بود که صدای انفجار آمد. یک سوله میان ما فاصله بود که موج را بالا برد وگرنه به آمار شهدا اضافه میشد. موج انفجار مرا پرتاب کرد. به دفتر حاج آقا رفتم و دیدم کسی نیست. دیدم که موتورهای کوچک در ادامه راه منفجر میشدند و صدای آنها میآمد. همینطور که پیش میرفتم تکههای بدن شهدا را میدیدم. برخی هم با جانبازیهای بالا زنده مانده بودند. سراغ خاموش کردن تجهیزات رفتیم و خبر آمد که پیکر حاج آقا پیدا شده است؛ اما من گفتم دوست دارم همیشه خنده ایشان را به یاد بیاورم و پیش پیکر ایشان نرفتم.»



نظر شما