وقتی به کارنامه عارف آهنگر به عنوان کسی که قید مهندسی عمران را به نفع کمک به محیط زیست زد، نگاه میکنیم میبینیم در حوزههای مختلف و به نیت کمک به محیط زیست فعالیتهای ارزشمندی داشته است.
او کارش را با راهاندازی گروهی مردمی برای جمع کردن زبالههای جنگل زادگاهش شروع کرد؛ اما به دغدغههای جدیتری رسید که دو مورد آن برای خودش برجستهتر شد. نخست؛ آموزش کودکان در حوزه محیط زیست و آمادهسازی آنها برای اینکه در آینده شهروندانی دغدغهمند و دوستدار محیط زیست شوند. دوم؛ حل مشکل پسماندها از طریق مشارکت دادن مردم در حل این مسئله. میتوان گفت در هر دو مورد موفق عمل کرده است تا آنجا که میتوان از این دو الگو برای دیگر مناطق کشورمان استفاده کرد. او که کارآفرین محیط زیستی است، جوایزی هم کسب کرده است ازجمله رتبه نخست سیزدهمین جایزه ملی محیط زیست، برگزیده بنیاد ملی اتم (الگوها و تجربیات موفق)، روستایی نوآور برتر در جشنواره ملی نوآوری روستایی (روستایی شو) و راهیافته به مرحله نهایی جایزه دستاوردهای اجتماعی یونسکو در سال۲۰۲۳.
دلم میخواست کاری بکنم
من ۲۷ آبان ۱۳۶۶ در روستای دارابکلا مازندران به دنیا آمدم. روستای ما در مجاورت جنگل بود و مدل کودکی که من داشتم همان چیزی بود که تا دو سه دهه گذشته خیلی از کودکان آن را تجربه میکردند. این نوع زندگی تأثیر زیادی داشت در اینکه کودکان در ادامه زندگی مجهز به چه تجربیات و علایقی باشند. علاقه من به محیط زیست هم حتماً ریشه در کودکیهایم دارد.
همه کودکی من خلاصه میشد در شنا در رودخانه، دیدن شالیزار، بازی در جنگل و چیزهایی از این نوع که بچههای امروز از آن محروم هستند و خوشحالم که امروز بخشی از کسبوکار من تأمین همین نیاز بچههاست. حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم بهترین معلم من در کودکی همان طبیعت بود و بعد هم پدرم که تا حدودی دغدغههای زیستمحیطی داشت و به سهم خودش از محیط زیست مراقبت میکرد.
دیدن رفتارهای خوب پدرم در من هم تأثیر گذاشت و موجب نوعی پیوند عاطفی میان من و طبیعت شد. به نظرم پیوند عاطفی که کودک با طبیعت دارد مانند پیوند مادر و فرزند است. این وقتی به وجود میآید که کودک با طبیعت زندگی و آن را عمیقاً درک کند، نه اینکه به عنوان موزه آن را ببیند. این کودکی من بود. بعدها که بزرگتر شدم با کتاب و مطالعه پیوند گرفتم و قاعدتاً اینها ارزشهای مهمتری برای من شد. یعنی اگر پیشتر فقط خاطره و علاقه بود بعد این شد که من هم باید به سهم خودم برای محیط زیست و طبیعت که در آن زندگی کردم کاری انجام دهم. یعنی آن دوست داشتن تبدیل به احساس مسئولیت، کنشگری، دغدغه و احساس وظیفه شد.
من رشته ریاضی را انتخاب کردم و در ادامه مسیر هم وارد رشته مهندسی عمران شدم و تا مقطع ارشد آن را ادامه دادم؛ اما بعدها اتفاقهایی افتاد که مسیرم را عوض کردم.
اوایل دهه۹۰ فعالیتهای زیستمحیطی شکل جدیتری به خود گرفته بود. یکی از فعالیتها جمعآوری زباله از طبیعت بود. یادم است نمود این فعالیتها را میشد در فضای فیسبوک که آن سالها رواج بیشتری داشت دید. گروههایی به طبیعت میرفتند و زبالهها را جمع میکردند یا اینکه در روزهای تعطیل به مسافران نایلون میدادند تا زبالههای خودشان را جمع کنند.
اینها را بگذارید در کنار آن چیزهایی که من درباره کودکیام گفتم و برگردیم به اینکه روستای ما هم از جمله روستاهایی بود که به علت نزدیکی به جنگلهای هیرکانی فرصتی برای گردشگری بود. یادم است در آن ایام وقتی بعد از روزهای تعطیل به جنگل میرفتیم با حجم زیادی از زبالههایی روبهرو میشدیم که رها شده بود. آنجا بود که من فهمیدم میشود گروه مردمی تشکیل داد که نامش انجیاُ است. قاعدتاً به دلیل همان علاقههایی که به طبیعت داشتم نمیخواستم دوست داشتن طبیعت در من خلاصه به حرف بشود و به دنبال عملگرایی هم بودم.
از طرفی تجربه کار اجتماعی را هم نداشتم اما آن دوست داشتن وجود داشت. یادم است آن سال یک ماه مانده به عید با همان همبازیهای دوران کودکیام گروهی تشکیل دادیم و تصمیم بر این شد در ورودی جنگل به مردم کیسه زباله بدهیم تا زبالههایشان را جمع کنند.
تفنگهایی که شکسته شد
برای جمع کردن زبالهها از جنگل با دهیار روستایمان هم ارتباط گرفتیم تا کمکمان کند. دهیار بخشی از هزینه خرید کیسه زباله را داد و بخشی را خودمان تأمین کردیم و این نخستین حرکت ما در آن گروه روستایی شد. با آن حرکت من استارت اولین کنش اجتماعیام را زدم و به سهم خودم سعی کردم با کمک دوستانم کاری برای محیط زیست انجام دهم.
پس از مدتی از آن ماجرا به دنبال این بودم که در حوزه آموزش با کمک مردم کاری انجام دهم. به فکرم رسید از بحث شونیشت یا همان شبنشینیهای همولایتیهایم برای هدفم استفاده کنم. در آن ایام هر هفته در منزل یکی از اهالی جمع میشدیم و با همان مقدار سواد و اطلاعاتی که درباره محیط زیست داشتم با اهالی همصحبت میشدم.
پس از مدتی حرکت ما خیلی سر و صدا به پا کرد و مطالبی که در این حوزه در وبلاگ مینوشتم دست به دست میشد. همزمان با این حرکت یک روز فردی به من مراجعه کرد چون فکر کرده بود من کارمند محیط زیستم. او گفت: «من شکارچی هستم ولی مدتی است دیگر در جنگل قرقاول خزری یا همان تیرنگ را نمیبینم چون به طور بیرویه شکار شده است». از آن شکارچی پرسیدم به نظرتان چه کاری باید انجام داد؟ او گفت: «اگر من شکارچیهای روستای خودمان و روستای مجاور را جمع کنم شما حاضرید درباره این مسئله با آنها صحبت کنید؟» من قبول کردم و خلاصه چند روز بعد خودم را میان حدود ۱۰۰ شکارچی دیدم که در شبنشینیها حاضر میشدند. یادم است آنجا شکارچیان سالخوردهای بودند که از خاطرات شکار پلنگ، خرس، شوکا و چیزهایی از این قبیل میگفتند و من فقط میشنیدم. هرگز آنها را قضاوت نمیکردم و از در نصیحت وارد نمیشدم که بعدها فهمیدم نوع درست تسهیلگری است. این موجب شد که این افراد بهشدت به بنده اعتماد کنند. آن زمان تصمیم گرفتم با حضور شکارچیها مستندی بسازم. یکی از بچهها عکاس عروسی بود و با همان امکانات اندکی که داشتیم مستند آماتوری ساختیم که در انتهای آن شکارچیها دست به دست هم دادند و پیماننامهای را امضا کردند که پس از آن دیگر تیرنگ و شوکا را شکار نکنند و بقیه گونهها را هم فقط در فصل شکار، شکار کنند نه در دیگر فصلها.
خبر این اتفاق خوب به محیط زیست مازندران رسید و آنها هم همایشی ترتیب دادند. در آن همایش شکارچیها تفنگهایشان را شکستند که آن ماجرا هم رسانهای شد. حتی یکی دو نفر از شکارچیها به برنامه تلویزیونی دعوت شدند. اما مهمتر از همه اینها این بود که شکارچیها تصمیم گرفتند از محیط زیست حفاظت کنند تا شکارچیها از نقاط دیگر نتوانند برای شکار به جنگلهای اطراف روستا بیاید.
نمیخواهم بگویم صددرصد به چیزی که گفتند پایبند بودند اما همان حرکت موجب اتفاق بسیار ارزشمندی شد. ماجرا از این قرار بود که از آن به بعد هزینه اجتماعی شکار در منطقه بسیار بالا رفت. اگر روزی شکارچی با افتخار تفنگش را روی شانه میانداخت و با موتورش به شکار میرفت و شکار را با افتخار وارد روستا میکرد، دیگر نمیتوانست این عمل را انجام دهد. اگر کسی هم یواشکی به شکار میرفت و فیلم یا عکسی از او گرفته میشد به محض منتشر شدن در وبلاگ میخواست که عکس برداشته شود. نتیجه آن حرکت این شد که در حال حاضر آنقدر جمعیت تیرنگها در منطقه زیاد شده است که وارد مزرعهها یا حتی وارد لانه مرغ مردم میشوند.
کارآفرینی محیط زیستی
سال ۱۳۹۴ که مقطع کارشناسی ارشدم تمام شد مجموعهای تأسیس کردم که نامش کانون بازی طبیعت و مهارت نوج شد. نوج هم به معنای جوانه است. علت تأسیس آن کانون هم این بود که وقت�� برای فعالیتهای زیستمحیطی با دوستانم به مدارس میرفتیم تا درباره درختکاری، پسماند و چیزهایی از این قبیل صحبت کنیم متوجه شدیم بچهها به این صحبتها گوش نمیدهند چون به اندازه کافی برای بچهها تکلیف مشخص شده است و دیگر حال و حوصله این چیزها را ندارند.
آنجا بود که به گذشته خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم کودکی خودم را برای بچهها بازسازی کنم. باغی ۶هزار متری گرفتیم که گوشهای از آن مزرعه حیوانات است، گوشهای برکه، بخشی از آن کشاورزی است و چیزهای دیگری از این جنس که بچهها به جای مهدکودک و پیشدبستانی میهمان ما شوند تا آن تجربه روستا را داشته باشند و تأثیرات خوب آن را هم در خلاقیت بچهها دیدیم و میبینیم.
میشود گفت این یک نوع کسبوکار محیط زیستی و دوستدار محیط زیست هم شد و همزمان البته کار مهندسی عمران خودم را هم انجام میدادم هرچند در این میان چیزی بهشدت من را اذیت میکرد.
من با خودم فکر کردم در همایشهای مختلف درباره این صحبت میکنم که شهرسازی ما سبز نیست، ساختمانسازی ما دوستدار محیط زیست نیست و... اما خودم همان کار را به عنوان یک مهندس انجام میدادم. یعنی من با همه آن تفکرات، بخشی از ساختن یک ساختمان بودم که کاملاً ضد محیط زیست بود. شاید اگر امروز بود نمیتوانستم آن تصمیم را بگیرم اما آنجا من جوان بودم، سر پرشوری داشتم و خلاصه توبهنامه مهندسیام را نوشتم و در یکی از روزنامهها به چاپ رسید.
آن زمان یک پای من آن طرف جو بود اما تصمیم گرفتم هر دو پایم این طرف باشد و خدا را شاکرم که عمر نوج به ۱۰ سال رسیده است و در قالب کسبوکاری زیستمحیطی حدود ۱۵ نفر هم مشغول به کار شدهاند. این حرکت هم به نفع محیط زیست است و هم به نفع کودکان و نوجوان. مطمئنم از بچههایی که در فضای بسته مهدهایکودک و زیر ضربه این کلاس و آن کلاس رشد میکنند خیلی نباید انتظار داشت که عاشق وطن باشند. آنهایی که هشت سال جنگیدند و یک وجب از خاک کشورمان را به دشمن ندادند فرزندان طبیعت بودند و عشق و علاقهای به خاک و وطن داشتند.
سطل زبالهها جمع شدند
من در جریان فعالیتهایم یاد گرفتم که هر چیزی را باید ابتدا در یک مدل کوچک شروع کرد و اگر جواب داد آن را توسعه بخشید. سال ۱۳۹۶ به این فکر کردم که مسئله پسماند در حال حاضر به سطح بحران رسیده است.
به این نتیجه رسیدم که زباله پیش از آنکه یک ماده شیمیایی باشد ماده فرهنگی است یعنی حاصل فرهنگ و سبک زیست ما مردم است که این همه زباله تولید میکنیم. به ذهنم رسید که در این باره به خانوادهها در زادگاهم آموزش بدهیم و طرح ماپ (مدیریت اجتماعی پسماند) شکل گرفت. تصمیم گرفتیم به آنها یک سطل ۲۵ لیتری بدهیم و از آنها بخواهیم زبالههای ترشان را در آن سطلها و زبالههای خشکشان را در کیسه بریزند.
حدود پنج ماه این طرح با همکاری دهیار پیاده شد. در همان ایام دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی ساری از بنده دعوت کرد تا پروژهای با عنوان دستورالعمل دانشگاه سبز در حوزه پسماند را در آنجا پیاده کنم. یک سال آنجا این فعالیت ادامه داشت و تمام پسماندهای دانشگاه را مدیریت کردم و با کمک دانشجویان به کمپست تبدیل کردیم.
آنجا من به آن مقدار از اعتماد به نفس رسیده بودم که باید قدم اصلی را بردارم و در کل روستای دارابکلا با جمعیت بیش از ۶هزار نفر ایده را اجرایی کنم.
در آن زمان زباله روستا در ماه به ۹۰ تن میرسید زبالهای که به یکی از مراکز دفن زباله برده میشد و دهیاری هم برای این ماجرا باید هر ماه هزینه زیادی پرداخت میکرد. از بچههای تسهیلگر نوج برای انجام پروژه کمک گرفتم. با مراجعه به درِ خانهها به آنها کد، برچسب و بروشور دادیم. آن زمان ما دهیاری داشتیم به نام محمد دباغیان که کاش آدمهایی مثل ایشان تکثیر میشد.
همراهی و حمایتی که ایشان در آن مقطع از طرح ما کرد یکی از دلایل موفقیت طرح بود. ماشینآلات، کارگر و هر چیزی که لازم بود را بسیج کرد تا این طرح اجرایی شود و این برای من به عنوان جوانی که تجربهای در این کارها نداشتم خیلی دلگرمکننده بود. نیاز بود که حدود هزار و ۷۰۰ سطل به خانوادهها بدهیم ولی بودجه نبود.
آنجا بود که من فهمیدم همیشه راه حل بیرون از خانه است و در خانه نیست. وانت پدرم را برداشتم و دنبال پیدا کردن سطل برای طرح رفتم. از شرق مازندران تا غرب مازندران را رفتم و ماجرا را با تک تک تعویض روغنیها مطرح کردم تا بتوانم از آنها سطل گریس بگیرم. وقتی ایده را تعریف کردیم بعضی از آنها سطلهایشان را مجانی دادند و بعضیها هم پول گرفتند اما من توانستم در عرض یک هفته هزار و ۷۰۰سطل مورد نیازم را تأمین کنم.
همه خانواده کمک کردند تا سطلها تمیز شد برچسب خورد و خلاصه طرح شروع شد.
قدم مهم بعدی که البته به جسارت دهیار روستا برمیگشت این بود که همه سطلهای زباله روستا جمع شد و جمعآوری زباله فقط از درِ منزل انجام میشد. پس از حدود ۱۰ ماه ۹۰تن زباله به ۲۵تن در ماه رسید. اما متأسفانه پس از سه سال شورا و دهیار عوض شدند و طرح هم تعطیل شد.
برای به ثمر رسیدن این طرح من گاهی مجبور میشدم در نبود کارگر دم تکتک خانهها بروم تا زباله آنها را تحویل بگیرم چون به مردم قول داده بودیم که خیالشان از بابت جمع کردن زبالهها راحت باشد پس نباید بدقولی میکردیم. اما خوشبختانه بعد شهردار کیاکلا مازندران سراغ بنده آمد تا همین طرح را برای آنها اجرا کنم.
شهر کیاکلا یک مرکز دفن ۵۰ یا ۶۰ ساله داشتند که روزی حدود ۲ تن زبانه در آنجا تخلیه میشد. شکر خدا همان طرحی را که در روستا پیاده کرده بودم در آن شهر پیاده کردم و پس از ۶۰ سال مرکز دفن زباله تعطیل شد. بعد هم این طرح در شهر پل سفید سوادکوه اجرا شد. البته اینجا به طور مجهزتر و مکانیزهتر چون شهرداری حمایت بیشتری کرد برای همین نتایج بهتری هم میگرفتیم و شکر خدا توانستیم مصوبه اجرایی شدن این پروژه را از کارگروه مدیریت پسماند برای کل کشور را بگیریم.
نظر شما