میهمان این هفته من محمدرضا آقایی است. او پاکبان اهل تربت حیدریه و عشق تام و تمام سینما و کتاب است. میهمان من به معنای دقیق کلمه خوره کتاب است و در همه لحظاتی که با دوستم اسدالله اسحاقی در کنارش نشسته بودیم و شنونده حرفها، تجربهها و خاطراتش از سینما و کتابخوانی بودیم با خودم فکر میکردم این مرد مهربان چه حال شگفت و حسرتبرانگیزی با کتاب و سینما دارد.
محمدرضا آقایی نمونهای است حی و حاضر برای اینکه بدانیم اگر بخواهیم میتوانیم، پس نه مشکلات اقتصادی، نه گرفتاریها و نه هیچ چیز دیگری نمیتواند مانع کتاب خواندن ما بشود همانطور که مانع او نشده است و چیزی بیش از ۱۰ هزار جلد کتاب را مطالعه کرده و همچنان میخواند.
روبهرو شدن با آنتونی کوئین در انباری
من متولد ۱۰خرداد ۱۳۵۰ در روستای سنگان بالاخواف رشتخوار هستم؛ چون سرایدار اداره راه بودم مدتی هم در دیهوک طبس بودیم؛ اما پیش از انقلاب به تربت آمدیم.
وقتی از روستا به تربت آمدیم یکی از علاقهمندیهای پدرم سینما بود برای همین اکثراً ما را به سینمای فردوسی تربت حیدریه میبرد. سال ۱۳۵۸ قرار بود اداره راه تربت حیدریه به جای دیگری منتقل شود. آن روز من در انباری اداره چند مجله دیدم و مشغول نگاه کردن مجلات شدم. یادم هست روی جلد یکی از مجلات عکس پیرمردی را دیدم که شمشیری در دستش بود، سربند سیاهی داشت و پر طاووسی به کمرش زده بود. چون یک سال دیرتر به مدرسه رفتم سواد نداشتم اما دیدن این عکس برایم جالب بود برای همین از انبار بیرون رفتم و عکس را به چند نفری نشان دادم تا بدانم کیست؛ اما جوابی نگرفتم. روبهروی شهرداری افسر جوانی را دیدم و به ذهنم رسید از او هم بپرسم. افسر جوان در معرفی شخصیت روی جلد گفت ایشان آنتونی کوئین بازیگری است که نقش حمزه عموی پیامبر(ص) را در فیلم محمد رسولالله(ص) بازی کرده است. حس آن لحظهام را نمیتوانم بگویم اما احساس میکردم که از درون داغ شدم و دیدن آن شخصیت با آن ابهت برایم خیلی جالب شد و از همان لحظه احساس کردم به سینما علاقه بسیار زیادی دارم. اولین فیلمی هم که دیدم و در حافظهام مانده است فیلم برادرکُشی ایرج قادری بود که سال ۱۳۵۸ آن را در سینما بهمن تربت حیدریه دیدم.
درس من متأسفانه اصلاً تعریفی نداشت و تا کلاس سوم ابتدایی مشقهایم را داداشم و مادرم مینوشتند. وضعیت مالی خانواده هم طوری بود که بعد از اینکه به سینما علاقهمند شدم نمیتوانستم هر وقت اراده کنم و دوست داشته باشم به سینما بروم. حتی سال ۱۳۷۴ که من سرباز بودم یکی از تهیهکنندگان به نام آقای محمد بانکی به سینما آفریقای مشهد آمده بود و من هم برای دیدن ایشان رفتم و با ایشان صحبت کردم. آقای بانکی وقتی علاقه شدید من به سینما را دید به من پیشنهادی هم داد، اما پدرم راضی به این کار نبود.
هفتهنامهای بود به نام رخصت پهلوان که سردبیرش عزتالله کریمی بود. بعدازظهر یکشنبه هر هفته یکی از هنرمندان مطرح را دعوت میکردند تا به صورت تلفنی پاسخگوی سؤالهای علاقهمندان به سینما و بازیگری باشد. من یکی از کسانی بودم که سعی میکردم سؤالهایم را از میهمانها بپرسم.
در یک روز هفت نوبت فیلم را دیدم
سال ۱۳۶۲ فیلم «بگذار زندگی کنم» مرحوم شاپور غریب را در سینما استقلال مشهد اکران کرده بودند. من مطلبی درباره این فیلم نوشتم و برای روزنامه قدس ارسال کردم. گاهی هم برای مجله فیلم مطالبی ارسال میکردم؛ چون آن مجله بخشی داشت به نام خارج از مرکز که در آن بخش اخبار سینماهای شهرستانها چاپ میشد. من برای آن بخش فیلمهای اکران شده در تربت حیدریه، قیمت بلیت و اطلاعاتی از این دست را ارسال میکردم. برای هفتهنامه سینما و بعضی دیگر از نشریات سینمایی هم گاهی مطلب مینوشتم.من و مرحوم برادرم عشق سینما شده بودیم؛ اما پولی برای اینکه به سینما برویم و یا مجلات و کتابهای سینمایی را بخریم نداشتیم برای همین بعد از مدرسه ضایعات جمع میکردیم و از طریق فروش ضایعات میتوانستیم مجله بخریم یا به سینما برویم. گیشهچی سینمای تربت حیدریه آقا نوروزی بود که چون از علاقه من به سینما خبر داشت و میدانست که نمیتوانم برای هر فیلمی بلیتش را بخرم گاهی که میدید جلو گیشه ایستادهام صدایم میزد و بدون بلیت اجازه میداد فیلم را ببینم و چه حس خوبی داشتم آن لحظات. چند سال اول انقلاب چون تولید فیلم کم بود، گاهی فیلمهای پیش از انقلاب با حذف بخشهایی اکران میشد. یادم هست فیلم چلچراغ مرحوم خسرو پرویزی در تربت اکران شده بود و من برای دیدن فیلم رفته بودم. آن روز من از ساعت ۹ صبح وارد سینما شدم و ساعت ۱۱ شب از سینما بیرون آمدم و توانستم هفت بار فیلم را پشت سر هم ببینم. شاید باور نکنید من آن روز نه احساس گرسنگی کردم نه احساس تشنگی و همه ذوق و شوقم این بود که فیلم را نگاه کنم.همانطور که گفتم درس من اصلاً خوب نبود؛ اما عشق من به سینما موجب شد کتابخوان بشوم چون میخواستم هر چیزی را درباره سینما بدانم و باید کتاب میخواندم. در عین حال که هم زیاد فیلم دیدم و هم زیاد کتاب خواندم، احساس میکنم هنوز هیچ چیزی نمیدانم. وقتی پدرم مانع این شد که من به سمت سینما بروم، مُسکنی که برای خودم پیدا کردم خواندن کتابهایی در این موضوع بود. هرچند پدرم بعدها از تصمیمش پشیمان شد؛ اما دیگر زمان گذشته بود. اولویت من کتابهای سینمایی است و بعد هم مطالعه تاریخ ایران چون به قول محمدعلی کشاورز هر ایرانی باید کشور خودش را بشناسد و بخشی از این شناخت با مطالعه تاریخ کشورمان اتفاق میافتد. فکرش را بکنید من کتاب تاریخ ایران نوشته مرحوم پیرنیا را دهها بار مطالعه کردم. در کتابهای تاریخ بعضی چیزها نوشته شده است که موجب میشود به عنوان ایرانی سرمان بالا باشد مثلاً جنگ حران .
برای همین من در مطالعه تاریخ وقتی به حاکمی برمیخورم که ایران را حفظ کرده است و آن را به پیش برده کیف میکنم.
پیادهروی به نفع خرید کتاب
اولین کتابی که خواندم ارتباطی به سینما نداشت و کتاب ۲۰هزار فرسنگ زیر دریا اثر ژول ورن بود. از سال ۵۹ که کتابخوانی را به شکل جدی شروع کردم تا امروز چیزی حدود بیش از۱۰ هزار جلد کتاب خواندهام. من سعی میکنم بعضی از کتابهای سینمایی را که علاقه بیشتری به آنها دارم را خریداری کنم و قاعدتاً به پول نیاز دارم. از خانه تا محل کارم رفت و برگشت حدود ۷ کیلومترمیشود من این مسافت را صبحها پیاده میروم تا بتوانم با ذخیره پول کرایهام کتاب بخرم. غیر از این من برای آنهایی که میشناسند کارهای باغچه و اینجور کارها انجام میدهم تا کمک خرجی برای زندگی باشد و بتوانم کتاب بیشتری بخرم. شکر خدا خانواده هم اهل کتاب هستند و از نظر خرید کتاب مشکلی نداریم هرچند سلیقه انتخاب کتاب ما قدری با هم متفاوت است.
من ناراحت میشوم وقتی میبینم که عکس شخصیتی مثل ترامپ در صفحه اول یک روزنامه چاپ میشود اما از عکس نویسندههای خوب ما کمتر استفاده میشود. بعضی از کتابها را میشود در فضای مجازی مطالعه کرد اما من همچنان دوست دارم کتاب را لمس کنم از بوی خاص کاغذ لذت میبرم و همچنان کتابهای کاغذی را دوست دارم. کتابهای غیر کاغذی برای من کتابهای قلابی هستند. قبلاً من پنج روزنامه را میخریدم؛ اما الان به چهار روزنامه رسیده که یکی از آنها هم روزنامه قدس است. وقتی روزنامه را میگیرم در راه رسیدن به خانه آن را تورقی میکنم و بعد از رسیدن به خانه شروع میکنم به خواندن صفحاتی که مورد علاقهام است.
یک روز از کتابخانه کتاب معمای هویدا نوشته عباس میلانی را گرفته بودم و از همان لحظهای که از کتابخانه خارج شدم شروع به مطالعه کتاب کردم. وقتی به خودم آمدم که متوجه شدم ۲کیلومتری از خانه رد شدهام.یک بار هم البته در حال مطالعه روزنامه بودم و نزدیک بود با ماشینی تصادف کنم. میدانم کار خطرناکی است اما عشق است و عشق را نمیتوان کاری کرد. کتاب برای من مرهم است برای همین در سه کتابخانه مهندس مختاری، شهید بهشتی و کتابخانه کاشانی عضو هستم. البته یک کتابخانه دیگر هم در شهر بود که عضو آن هم بودم، اما متأسفانه تعطیل شد. شهر تربت وقتی ما بچ�� بودیم ۶ کتابفروشی داشت اما الان به نظرم همین کتابفروشیهایی که مانده بیشتر لوازمالتحریر فروشی است تا کتابفروشی و این خیلی من را ناراحت میکند.
۲۳ کیلومتر دویدن برای دیدن فیلم
همانطور که برایتان گفتم در نوجوانی پدرم با مطالعه مجلات سینمایی و اینجور چیزها موافق نبود؛ چون نگاهش این بود که خریدن این مجلات یعنی دور ریختن پولمان بهخصوص که ما پولی برای خرید مجلات نداشتیم، چون ما هشت بچه بودیم. با این حال وقتی اولین مجله را خریدیم برای اینکه زودتر به دستمان برسد آدرس اداره پدرم را داده بودیم.اما وقتی که اولین مجله به دست پدرم رسید مجله را پاره کرد برای همین تصمیم گرفتیم مجلات بعدی را خودمان تحویل بگیریم. این بار به جای اینکه آدرس اداره پدرم را بدهم آدرس خانه را دادم و چون میدانستم که مجله ۱۴ روز بعد از سفارش میرسد، از روز دوازدهم من یا برادرم سر کوچه نگهبانی میدادیم تا ببینیم کی پستچی میرسد تا بتوانیم پنهانی مجله خودمان را تحویل بگیریم.
به محض اینکه مجله را از پستچی میگرفتیم آن را زیر لباسمان پنهان میکردیم و به خانه میبردیم. بعد هم جوری که پدرمان نبیند یواشکی با برادرم میخواندیم که لذت بسیار زیادی داشت. به نظرم بعضی وقتها سختی یک کار لذت خاصی هم در پی دارد شاید اگر من بچه یک آدم پولدار بودم و بهراحتی مجلات و کتابهایی را که دوست داشتم میخریدم تا این اندازه لذت نمیبردم.
سال ۱۳۶۳ من کلاس اول راهنمایی بودم. یک روز ما را برای اردویی به روستای صنوبر در اطراف تربت بردند. ما به هوای اردوی تفریحی رفته بودیم اما دیدیم ماجرا چیز دیگری است.
قرار بود روستا لولهکشی بشود و ما را برده بودند مسیر لولهها را بکنیم. هرجور بود تا ظهر کار کردیم اما من ظهر یواشکی از بقیه جدا شدم تا خودم را به شهر برسانم چون آن روز قرار بود فیلم دادشاه مرحوم حبیب کاووش اکران بشود.
من خودم را به جاده رساندم و دیدم ۱۰ تومان دارم اما با خودم گفتم اگر قرار باشد از این پول کرایه هم بدهم دیگر نمیتوانم پولی برای خرید بلیت فیلم داشته باشم برای همین تصمیم گرفتم تا شهر بدوم.
آن روز من مسیر ۲۳ کیلومتری روستای صنوبر تا شهر را در بیشتر از یک ساعت دویدم تا زودتر خودم را به سینما برسانم. خیلی برایم خستهکننده بود و فقط گاهی در مسیر جوی آبی که میدیدم میایستادم آبی میخوردم و دوباره میدویدم. یادم هست یک ساعت قبل از نمایش فیلم به تربت رسیدم به خانه رفتم سریال عروسکی زاغچه کنجکاو ساخته رضا فیاضی را دیدم و بعد سریع خودم را به سینما رساندم. از آن طرف وقتی در اردو متوجه غیبت من شده بودند کار به کلانتری کشیده بود و فردا هم در مدرسه کتک مفصلی خوردم که چرا بیاجازه از گروه جدا شدم.
پول نانی که بلیت سینما شد
زمان نمایش فیلم برزخیهای ایرج قادری جمعیت زیادی برای دیدن فیلم آمده بودند و صف اکران شاید به ۲ کیلومتر میرسید. من و مرحوم برادرم هم دوست داشتیم فیلم را ببینیم؛ اما طبق معمول پولی نداشتیم. خلاصه جلو سینما شلوغ شده بود و کار به جایی رسید که نیروی شهربانی آمدند و مردم را نظم دادند. آن موقع بلیت سینما ۶ تک تومانی بود. آن روز مادرم به من پول داده بود که برای خانه نان بخرم اما ما هوس کرده بودیم فیلم ببینیم. به هر زحمتی بود من و برادرم از در پشتی و به راهنمایی یکی از پاسبانها وارد سینما شدیم و فیلم را دیدیم.
وقتی به خانه آمدیم چشمهایمان را خیس کردیم و حالت گریه به خودمان گرفتیم که پولمان را گم کردیم چون به هر قیمتی که بود باید فیلم را میدیدیم.
من از سال ۵۹ عضو کتابخانه شده بودم اما از سال ۶۲ کتاب خواندن برایم خیلی جدی شد و همچنین از همان سن ۱۰ یا ۱۱ سالگی شروع کردم به خواندن روزنامه. به خاطر دارم آن زمان روزنامه اطلاعات برنامه سینماهای تهران را هم در یکی از صفحات خودش منتشر میکرد. چهارشنبه و پنجشنبه آگهی فیلمهای جدید را در روزنامه چاپ میکردند.
از طرفی من چون خیلی به کتابخانه رفت و آمد داشتم گاهی که مسئول کتابخانه میخواست برای دقایقی بیرون برود به من میگفت اگر کسی کتاب خواست در دفتر ثبت کن. من چون پولی برای خرید روزنامه نداشتم به محض اینکه مسئول کتابخانه بیرون میرفت صفحه آگهی فیلمها را میکندم و زیر لباسم مخفی میکردم. خدا من را ببخشد برای آن اتفاقها.
در شهرداری میدانند که من اهل کتاب و مطالعه هستم، اما این موجب نشده است که از این راه دنبال امتیاز خاصی باشم و اصلاً من بیشتر دوست دارم در همین خیابانها و با مردم باشم تا اینکه پشت میزی بنشینم. ارتباط با مردم حال خوبی به من میدهد هرچند اینجا سختیهای خودش را دارد از گرما و سرما گرفته تا بوی بد زبالهها، با این حال چند بار از طرف فرماندار، شهردار، اعضای شورای شهر، معاونت شهرداری، ارشاد و... تقدیر شدم.
در کار ما از ساعت ۸ تا ۸:۳۰ وقت صبحانه و استراحت است برای همین من با خودم کتاب میبردم و در آن نیم ساعت کتاب میخواندم؛ اما از آنجایی که مردم فکر میکنند کتاب خواندن برای آدم باید منفعت مالی داشته باشد یا چیزی از این نوع، مطالعه در محل کار را ترک کردم و تصمیم گرفتم فقط در خانه و یا در ساعتهای استراحت خودم کتاب بخوانم.
نظر شما