عصر پاییزی است و صدای آرام مناجات در فضای صحن قدس میپیچد. سنگفرشهای صیقلی زیر نور ملایم خورشید برق میزنند و کبوترها بیخیال شلوغی زائران دور گنبد میچرخند. این بار برای شنیدن روایت سفر کاروان «زیارت اولیها» که از استان گیلان مشرف شدهاند، صحن قدس را انتخاب کردهایم و گوشهای از صحن، کنار یکی از ستونها، نشستهایم. کنارمان خانوادههایی نشستهاند که برای نخستین بار به مشهد آمدهاند. چهرههایشان پر از حسرتی است که حالا به وصال رسیده و آمدهاند تا برایمان بگویند
چطور امام رضا(ع) پس از سالها انتظار، آنها را طلبیده است. طرح «زیارت اولیها» برای دلهایی است که سالها به دلایل مالی یا شرایط زندگی، از زیارت امام رضا(ع) محروم ماندهاند. بنیاد کرامت آستان قدس رضوی در پویشی گسترده، دست این دلها را گرفته و با بستهای کامل از خدمات اسکان، اطعام، حملونقل و زیارت گروهی، آنها را به حرم مطهر رسانده است.
ماهعسلی پس از دو دهه
«این سفر، ماه عسلمان است!» نخستین جملهای است که از آقافرشاد میشنوم. همین جمله اول، لبخند را میهمان لبها میکند. فاطمه خانم، همسرش، با لبخندی که از دل رضایت میآید، ادامه میدهد: «شوخی میکند، ما دو پسر بزرگ داریم، ماه عسل کجا بود؟» اما همین شوخی ساده، در دلش قصهای دارد که ریشهاش به سالهای دور از زندگی مشترکشان برمیگردد. این زوج خوشذوق ساکن رشت، از همان روزهای اول ازدواجشان نیت کرده بودند که ماه عسلشان را در مشهد بگذرانند، اما زندگی، با همه پیچ و خمهایش، این آرزو را سالها به تعویق انداخت. حالا پس از دو دهه زندگی مشترک، بالاخره قسمتشان شده است. آنها با ذوق و شوق از این سفر میگویند، یکیشان که از خاطرات همین چند روز منتهی به سفرشان حرف میزند، دیگری با لبخند تأیید میکند، انگار هر دو یک آرزوی مشترک را در دل داشتهاند و حالا همزمان، آن آرزوی دیرینهشان برآورده شده و همین هم شیرینی این اتفاق را دوچندان کرده است.
حالا حس میکند امضای حاجتش زده شده
فاطمهخانم از لحظهای گفت که مطلع شد قرار است راهی مشهد شود: «آن روز زنگ زدند و گفتند برای زیارت امام رضا(ع) انتخاب شدهایم. اشک شوق از چشمهایم جاری شد. گفتم خدایا شکرت و پس از آن در ذهنم شب قدر امسال نقش بست». همان لحظه، دلش برگشت به تمام دعاهایی که در این سالها کرده بود؛ به شبهای قدر، به قرآن روی سر، به بیداریهای تا صبح. همان شبها، از حضرت علی (ع) خواسته بود که حرم منور امام رضا(ع) را قسمت او کند. حالا حس میکند امضای حاجتش زده شده؛ میگوید: «در شب آرزوها، آرزویم فقط زیارت امام رضا(ع) بود و حالا قسمتم شد». آقافرشاد هم تأیید میکند و انگار یاد آن شب افتاده است. این ارادت اما فقط در دعاها و اشکها خلاصه نمیشود؛ در نام فرزندانشان هم ردی از عشق به اهل بیت(ع) دیده میشود. پسر اولشان را «جواد» نام گذاشتند به نیت امام جواد(ع)، تا فرزندشان زیر سایه کرامت آن امام بزرگوار رشد کند. پسر دومشان، «علیرضا» در ماه رمضان به دنیا آمد؛ ماهی که برای خانم صلاحی همیشه رنگ عبادت و اجابت داشته. او با لبخندی آرام میگوید: هر نام، هر دعا، هر نذر، تکهای از دلشان بوده که به آسمان سپردهاند. حالا که پس از سالها، زیارت امام رضا(ع) نصیبشان شده، حس میکند آن دعاهای شبانه و آن اشکهای بیصدا، بیپاسخ نماندهاند.
مطمئنم آقا صدایم را میشنود
فاطمهخانم میگوید: از همان لحظهای که خبر سفر را شنیده، دلهرهای شیرین در دلش افتاده بود. دلهرهای که انگار سالها در دلش مانده و حالا داشت از هیجان رسیدن، خودش را نشان میداد. میگوید: «مدام با خودم میگفتم نکند شلوغ باشد و نتوانم ضریح منور را زیارت کنم. نکند جا بمانم، نکند... اما وقتی رسیدیم، انگار همه ترسهایم آب شد». او وقتی شلوغی صحن را دیده، دلش آرامتر شده و برای دیگران؛ برای پیرزنانی که دستشان لرزش داشت، برای زنانی که تنها بودند و کسی نبود بازویشان را بگیرد هم مایه آرامش و خوشحالی شد. فاطمهخانم با ذوق تعریف میکند: «سه نفرشان را رساندم تا گوشه ضریح. خودم هم یک دل سیر زیارت کردم. خدا شاهد است، انگار برایم خیلی راحت شد. انگار امام رضا(ع) خودش دستم را گرفت».
آقافرشاد هم که در این چند روز دوستان تازهای در کاروان پیدا کرده، تجربه این سفر را «بینظیر» توصیف میکند. میگوید: «پس از این سفر، فقط یک چیز از خدا میخواهم… زیارت امام حسین(ع). هیچ چیز دیگر نمیخواهم و مطمئنم آقا صدایم را میشنود». حالا در گوشه صحن قدس نشسته و وسط صدای گامهای زائران، آرام زیر لب ذکر میگوید. انگار میخواهد این لحظه را برای روزهای دورتر ذخیره کند و انگار میخواهد چیزی از این عصر پاییزی را با خود به رشت ببرد.
۱۴ سال دلتنگی
درست چند قدم آنطرفتر، کنار یکی از ستونها، مادری با لهجه شیرین گیلکی نشسته. مادری که چشمهایش پیش از آنکه حرف بزند، از دلتنگی سالهای دور پرده برمیدارند. فاطمه قاسمی اهل لاهیجان، مادرِ پسری دهساله به نام محمدطاهاست؛ پسری که با چشمانی درخشان، گنبد طلایی را نگاه میکند و مدام از مادرش سؤال میپرسد: «مامان اینجا همون جاست؟ همون حرم امام رضا؟» مادر آرام دستش را روی سر پسر میکشد و لبخند کمرنگی میزند. میگوید: «آخرین بار سالهای اول ازدواجمان آمدیم مشهد. آن موقع دلمان خیلی میخواست که دوباره بیاییم، اما زندگی اجازه نمیداد. هر بار که شوهرم میپرسید کجا برویم، من اول مشهد را میگفتم، اما نمیشد». سالها تصویر گنبد طلایی را از پشت صفحه تلویزیون تماشا کرده بود تا اینکه یک روز، در محل کار خبر دادند نام او و خانوادهاش برای طرح «زیارت اولیها» ثبت شده. مدارک دادند، شماره تماس گذاشتند و مدتی بعد تلفن زنگ زد. آن طرف خط پرسیدند: «مشهد رفتهاید؟» مادر مکثی کرده و گفته: «من و شوهرم چرا… اما پسرم هنوز نه. ده ساله است، هنوز مشهد را ندیده». و همین سرنوشت سفرشان را عوض کرده بود. میگوید: «یک شب دوباره زنگ زدند و گفتند انتخاب شدهایم و از همان شب، خواب از سرمان پرید».
تولدی دوباره
روایت خانوادههایی که در طرح مهر درخشان راهی مشهد مقدس میشوند، قصه هزاران دلی است که سالهاست در حسرت زیارت ماندهاند. طرح «زیارت اولیها» برای این خانوادهها یک تولد دوباره است. تولد اشکی که پشت صفحه تلویزیون مانده بود، تولد آرزویی که در شب قدر گره خورده بود و تولد دلتنگیهایی که در خانههای ساده شمالی پنهان مانده بود. اما زیارت، تنها محدود به لحظه رسیدن نمیشود، لحظهای است که آدم حس میکند درونش چیزی جابهجا شده و انگار تکهای از دلش، پس از سالها جای خودش را پیدا کرده است. وقتی مادرها از لابهلای جمعیت دست پسرشان را محکمتر میگیرند، وقتی پدرها از دور چشمشان به گنبد میافتد و بیصدا «صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)» زیر لب میگویند، وقتی صدای نقاره میپیچد و اشک از چشم کسی سرازیر میشود که شاید سالها گریه نکرده، آنجاست که میفهمی این تولد، یک حقیقت است، حقیقتی که در چهره آدمها روشن است.




نظر شما