نمی دانستم قرار است از جنگل و رودخانه بگذرم، از پاییزی که لابهلای درختان انبوه جا خوش کرده تا مرا میهمان سرای آباد تو کند، ای مادرمهربان!
«اِروِت» را نشنیده بودم. باور کن نمیدانستم «محمد و پویا و افشین»ی دارند زیر آسمان خدا به آمدنم فکر میکنند و مادر نازنینی که سالهاست رنج میبرد و فردا را بیشتر از امروز دوست میدارد.
حالا که آمدم، میخواهم همه شهر را با خود به«اِروت» بیاورم. به خانهای که در چوبی اش همیشه به حرمت میهمان، ساده باز میشود و چون روی ماهتان مهربان است.
برای همه بگویم چطور پسران دلبندتان نخستین میزبانمان میشوند و بعد سمیرایی که خواهرانگی و گذشت را عجیب از شما به ارث برده است.
صدیقه بانو! حالا که آمدم، دوست دارم به همه بگویم که وقتی از مزرعه آمدید و کنار پسرانتان نشستید، دلم چقدر حالش بهتر شد، بهتر به این خاطر که خدا میدانست شما را به مادری این کودکان برگزید. شما را که از خودگذشتگی بلدید و میدانید وفاداری چه عاقبت نیکی دارد... .
دلم وقتی دید شما خستگی تان را پشت حصار چوبی خانه میاندازید و صبح و ظهر و عصر، مردانگی میکنید و پی روزی حلال با آب و باد و خاک و آتش میجنگید، نفس تازه کرد و مثل خودتان بی امان و پنهانی گریست.
وقتی از معلولیت گفتید و از درآمدی که کفاف هزینههای سه معلول را نمیدهد، از زمستانهای سرد روستایتان و بهای نفتی که گاهی مهیا نمیشود، به یاد خدایی افتادم که همین نزدیکی هاست.
وقتی فرزندانتان را دیدم که همه فصلها، چشم به در خانه میمانند تا آمدنتان، تا تر و خشک شدنشان، پدرانگیتان را اشک ریختم.
من «اروت» را نشنیده بودم و خانوادهای را که سالهاست در سوز آذر و دی و بهمن تنهایند. نمیدانستم گاهی صلح، بودن در جهانی است که محمدها و پویاها و افشینها در آن دم و بازدم میکنند.
صدیقه بانو جان! حالا دیگر پسرانت تکه هایی از افکار من هستند و سمیرا برایم تنها نامی غریب از یک دختر بیست و یک ساله نیست.
مادر فداکار عاشق! مرا ببخش که دیر به میهمانی دردهایت آمدهام و سالهاست که اِروتِ همسایه را، نمیدانستم. شرمندهام که میان کوچه و خیابانهای شهر گم شده بودم و آدرس خانهات مرا پیدا کرد.
خانهای با 17 سال معلولیت
«نگهداری مادر فداکار کیاسری از سه فرزند معلول». خبر کوتاهی بود که به دستم رسید. سه شنبهای را هماهنگ میکنیم تا به اتفاق همکارمان به محل زندگی این خانواده برویم. آدرس این خانه در روستای 41خانواری «اِروت» در 25 کیلومتری شهر کیاسر است.
با هماهنگی خانم علیزاده، مدیر«مؤسسه خیریه خیمه گاه اهل بیت چهاردانگه» که شناسایی این خانواده مازندرانی توسط ایشان صورت گرفته است، راهی میشویم.
پس از 60کیلومتر دور شدن از ساری، تابلوی روستاهای «اَزنی، کنتا، لسورم و اِروت» را میبینیم و پس از 10کیلومتر جاده خاکی! و عبور از جنگلهای سرسبز و چشمنواز، «اروت» خودش را به ما نشان میدهد.
در دل «اروت» خانهای میبینیم با دری چوبی که نه قفلی دارد و نه زنگی! وارد حیاط خانهای میشویم که سربالایی تندی دارد. این پرسش در ذهنمان نقش میبندد که کودکان معلول این خانه چگونه این مسیر را طی میکنند؟
محمد و پویا در ورودی در خانه رو به ایوان نشستهاند. گویا انتظار کسی را میکشند! نخستین پرسشمان این است: مادر کجاست؟ میگویند، سَرِکار. گویا آنها روزها را به تنهایی سپری میکنند تا شبها مادر را ببینند!
محمد رایانهاش را نشانمان میدهد تا تواناییهایش را ببینیم. پویا را که توان جابهجایی ندارد، با خود به اتاق میبریم. خانم علیزاده میگوید: علاقه زیادی به رایانه داشتند و توسط یک نیکوکار از شهر قم، این رایانه برایشان خریداری شده است و با چند ساعت کلاس آموزشی حالا دیگر خودشان با آن کار میکنند. روزهای اول باید موس را با کِش به دستشان میبستیم تا کار کنند، ولی حالا به راحتی این کار را انجام میدهند.
در این هنگام «سمیرا» تنها خواهر خانواده وارد اتاق میشود و با او به گفت وگو مینشینیم. او که تا کلاس دوم دبیرستان خوانده، به خاطر کمک به مادر برای نگهداری از برادرانش، سه سال است که دیگر به مدرسه نمیرود.
سمیرا میگوید: محمد 17سال و پویا 14سال و افشین 9سال سن دارند. محمد و پویا معلول جسمی وحرکتی بوده و افشین، معلول ذهنی است. از افشین میپرسیم که او میگوید: رفته مدرسه. اکنون سه سال است کلاس اول را میخواند. محمد و پویا هم تا کلاس اول خواندهاند.
بانویی که مردانگی میداند
هنگام غروب، محمد و پویا را تنها میگذاریم و به اتفاق سمیرا به محل کار مادرشان در زمینهای اطراف روستا میرویم. در مسیر با زنان پرتلاش این سرزمین روبهرو میشویم که از کار مزرعه برمیگردند. از دور صدیقه بانو را میبینیم که به استقبالمان میآید.
با وجود خستگی، با رویی گشاده در جمعمان قرار میگیرد. از سمیرا حال بچهها را میپرسد. گویا تلفنش تنها وسیله ارتباطی که با آن از حال فرزندانش باخبر میشود، خراب است!
از مادر میپرسیم، مشغول چه کاری بودید؟ میگوید: کارم در مزرعه توتون به پایان رسیده و میخواستم هیزم برای بخاری خانه جمع کنم. حالا که شما آمدید، باشد برای فردا.
اینجا نفت کمیاب است و پول نفت را هم ندارم، هر تانکر نفت 300 هزارتومان است. بچهها زود سردشان میشود و اگر خانه گرم نباشد، بیمار میشوند.
صدیقه بانو درست میگفت؛ در عصری پاییزی و درمیان این کوههای سربه فلک کشیده، سرما طبیعی است و هرچه به شب نزدیکتر میشدیم، سوزناکی هوا بیشتر میشود.
به همراه هم به خانه میرویم و مادر با قرار گرفتن در کنار بچهها، دلش آرام میگیرد و لبخند گرمی بر صورت خستهاش مینشیند. محمد و پویا را محکم در آغوش میگیرد و میپرسد: ناهار چی خوردید؟ پویا در پاسخش میگوید: نون.
از پویا میپرسیم، چه آرزویی دارد، در پاسخمان میگوید: تبلت. مادر میگوید، علاقه زیادی به تبلت دارد.
صدیقه بانو میگوید: بچهها همیشه به مراقبت نیاز دارند و اگر کسی خانه نباشد به آنان سخت میگذرد. تابستان که سرکار بودم، تشنگی عذابشان میداد. آخر نمیتوانستند از یخچال آب بردارند.
بچهها اگر تحت درمان قرار گیرند، وضعیت جسمی بهتری پیدا میکنند.
فاصله 70 کیلومتری تا ساری، درمان فرزندانم را مشکل کرده است. در روزهای گذشته که برای خرید داروهایشان رفته بودم، در راه بازگشت مجبور شدم دو ساعت مسیر خاکی روستا را با پای پیاده طی کنم. میپرسیم، چرا پیاده؟ میگوید: آن موقع شب که ماشینی نیست. پول هم نداشتم.
صدیقه بانو ادامه میدهد: زمین کشاورزی ندارم و در مزرعههای برنج و گندم و خیار و توتون هم محلیها کار میکنم و اگر کار باشد، روزانه 25هزارتومان دستمزد میگیرم. زمستانها هم از کار خبری نیست.
این مادر فداکار تنها خواسته اش را سکونت در ساری برای درمان فرزندانش ذکر میکند و میگوید: اگر ساری باشیم، سمیرا هم میتواند به درسش ادامه دهد و فرزندانم علاوه بر درمان، میتوانند درس بخوانند.
آخر آنها سواد دارند. در سال گذشته معلم افشین از مشق هایش تعجب کرده بود و بعد فهمیدیم کار پویاست و او سرمشقهایش را مینویسد.
چو عضوی به درد آورد روزگار...
در این هنگام خانم علیزاده مدیر «مؤسسه خیریه خیمه گاه اهل بیت چهاردانگه» به میان صحبتمان میآید و میگوید: در تدارک ساخت خانهای در ساری برای خانواده سیده صدیقه خانم هستیم که زمینش را پدربزرگ خانواده واگذار کرده است.
درهفته گذشته به اتفاق بچهها، شهردارکیاسر، اعضای شورای شهر کیاسر و بخشدار چهاردانگه کلنگ احداث خانه را زدیم.
از این بانوی خیر در رابطه با هزینه ساخت این واحد مسکونی میپرسیم و میگوید: با رعایت مسایل فنی برای ایجاد شرایط بهتر برای بچهها، حدود 50 میلیون تومان نیاز است و آمادهایم با همکاری خیران این اقدام خداپسندانه را به پایان برسانیم.
وی اضافه میکند: خیران میتوانند کمکهای خود را به حساب « 0109841503005 به نام مؤسسه خیریه خیمه گاه اهل بیت چهاردانگه » واریز کنند تا با کمک آنان، ساخت این خانه را تا پایان سال به اتمام برسانیم.
از خانم علیزاده در رابطه با فعالیتهای مؤسسه خیریه چهاردانگه میپرسیم که میگوید: تاکنون 300 خانوار نیازمند را تحت پوشش قرار دادهایم و 80 میلیون کمک نقدی، 50 میلیون تومان جهیزیه و 10 میلیون تومان کمکهای غیرنقدی میان نیازمندان توزیع شد.
مدیران بهزیستی در «اروت»
با مدیران بهزیستی مازندران هماهنگی میکنیم تا طی بازدیدی ازخانه صدیقه بانو، از نزدیک با مشکلات بچهها آشنا شوند.
در یک روز پاییزی به همراه آقای قلندری، معاون توانبخشی بهزیستی مازندران و موسوی، رئیس بهزیستی ساری و خانم علیزاده بار دیگر مهمان خانهشان میشویم.
مادر به استقبالمان میآید و بار دیگر محمد و پویا را میبینیم که با لبخندهای گرمشان ما را پذیرا میشوند. خوش و بش دوستانهای میان مان شکل میگیرد و مدیران بهزیستی مازندران در جریان مشکلات این خانواده قرار میگیرند.گویا تنها دو فرزند خانواده تحت پوشش بهزیستی هستند که آقای قلندری دستور پوشش قرار دادن فرزند سوم خانواده را نیز صادر میکند.
آیا...!؟
در نگاه همراهانمان چیزی پیداست. گویا در این فکرند که چرا زودتر به سراغ این خانواده نیامدند؟ همان پرسشی که در نخستین ملاقات به ذهن ما خطور کرد. بی تردید پاسخ این پرسش و پرسشهای دیگرمان در گرو تلاشهای مدیران بهزیستی و انجام تعهداتشان، مدیران شهری و در گرو دستان نیکوکار شما مردم ایران است.
مخاطبان گرامی!
لطفاً نظرات خود را در خصوص این مطلب به شماره 300072305 پیامک کنید.



نظر شما