شنیده‌ام که یکی از شهدای این خانه سر و سری دارد با حضرت زینب سلام الله علیها. ایام رحلت عقیله بنی‌هاشم مهمان مادر شهید می‌شوم و از عنایت خانم به شهید«رضا نادعلی» می‌پرسم. مادر چشم می‌دوزد به قاب در دستانش، لبخند دردمندی می‌نشیند گوشه لبش و می‌گوید:« قربونت برم آقا رضا پسرگلم!»

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!

به گزارش قدس آنلاین راه می‌رود در اتاق و با آن دستمال پارچه‌ای سفیدش گرد و غبار دلتنگی را از قاب عکس عزیزانش پاک می‌کند. آن‌وقت زیرلب نجوا می‌کند:« گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را...به هر گل می‌رسم می‌بویم او را... گل من یک نشان اندر بدن داشت...یکی پیراهن کهنه به تن داشت» چین و چروک دستانش و دستمال کهنه‌اش گواه می‌دهد به چگونگی گذر عمر. هر صبح که از خواب بیدار می‌شود اولین کارش همین است. همین که گرد و غبار از چهره پشت این عکس‌ها بگیرد و برایشان شعر بخواند. مادر شهیدان «محمود و رضا نادعلی» را می‌گویم. مادری که در دوران جنگ تحمیلی 4 پسرش را برای دفاع از اسلام و ایران راهی جبهه کرده. به قول خودش این صورت به چین نشسته یادگار همان روزهای سخت است. همان سال‌هایی که تا زنگ خانه به صدا درمی‌آمد. دلش هری می‌ریخت که نکند خبر مجروحیت و یا شهادت پسرانش را برایش آورده باشند. البته که در این 8 سال کم نشنیده از این خبرها.

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!
شهید محمود نادعلی و شهید رضا نادعلی

شنیده‌ام که یکی از شهدای این خانه سر و سری دارد با حضرت زینب سلام الله علیها. ایام رحلت عقیله بنی‌هاشم مهمان «اعظم عبداللهی»مادر شهید می‌شوم و از عنایت خانم به شهید«رضا نادعلی» می‌پرسم. مادر چشم می‌دوزد به قاب در دستانش، لبخند دردمندی می‌نشیند گوشه لبش و می‌گوید:« قربونت برم آقا رضا پسرگلم!»
کمی بعد چشم از آن قاب می‌گیرد. می‌نشینم به پای دلتنگی‌اش و او هم بی‌مقدمه شروع می‌کند به گفتن‌شان:« زمان انقلاب، محمود و رضا یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند. مدام اعلامیه تکثیر می‌کردند. راهپیمایی می‌رفتند. جلسات مذهبی شرکت می‌کردند و جوانان محل را جذب انقلاب می‌کردند. 18 یا 19 سالشان بیشتر نبود اما هرکاری که از دستشان برمی‌آمد انجام می‌دادند. چندباری یکی از همسایه‌ها که عضو ساواک بود جلوی پدرشان را گرفته بود و تهدید کرده بود اما از چیزی نمی‌ترسیدند. بعد از انقلاب هردویشان عضو سپاه شدند محمود مربی تاکتیک و رضا مربی تخریب بود. جنگ که شروع شد هم به جبهه رفت و آمد داشتند و هم نیرو آموزش می‌دادند.سال 63 بود که خبر مجروحیت رضا را برایم آوردند.»‌

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!
سمت چپ؛شهید رضا نادعلی

وقتی همه دکترها قطع امید کردند!

حرف‌هایش خلاصه می‌شود به خبر مجروحیت پسرش. تندتند می‌گوید و می‌گذرد. می‌دانم سخت است شرح چنین خبری اما دلم را می‌زنم به دریای چشمانش و می‌پرسم آقا رضا چطور مجروح شدند؟! می‌گوید «‌سال 63 بود و رضا تازه 23 سالش شده بود. اینطور که شنیدم انگار موقع آموزش، چاشنی مین در دستش منفجر می‌شود و مجروح می‌شود. دست و صورت و تقریبا تمام بدنش آسیب می‌بیند. بلافاصله رضا را به بیمارستان منتقل می‌کنند. وقتی خبر به ما رسید و برای دیدنش رفتیم. هیچ‌کدام رضا را نشناختیم. صورتش پر از ترکش بود. یکی از چشم‌هایش را از دست داده بود و آن را تخلیه کرده بودند. چشم دیگرش هم بینایی نداشت.امیدی به بازگشت بینایی‌اش نبود. یک ماه که گذشت برای درمان به انگلیس منتقل شد. اما کاری از دست پزشک‌های آنجا هم برنیامد. پدرش آرام و قرار نداشت. همین که رضا برای درمان به انگلیس رفت. من و پدرش هم راهی سوریه شدیم. می‌گفت می‌روم و شفای پسرم را از حضرت زینب سلام‌الله می‌گیرم. دکترها امیدی به بازگشت بینایی‌اش نداشتند. رضا هم از انگلیس برگشت اما در هواپیما همه‌چیز تغییر کرد.»‌

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!

چشمی که حضرت زینب به آن نظر کرد!

میان حرف‌هایش مدام خیره می ‌شود به چشم‌های شهید رضا در قاب عکس. روی صحبت‌هایش با من است اما حواسش نه! گاهی چند دقیقه سکوت می‌کند و بعد لب می‌گشاید. شاید هم خاطرات را الک می‌کند که بغضش نشکند. چیزی نمی‌پرسم. پا به پای دلش راه می‌آیم که هر چی می‌خواهد بگوید:« تمام مدتی که در سوریه بودیم . حاج‌نادعلی، پدر رضا هر روز می‌نشست روبه روی گنبد حضرت زینب سلام‌الله علیها و از خانم‌جان شفای رضا را می‌خواست. اصلا وقتی همه قطع امید کردند. همسرم با اعتقاد کامل گفت شفایش را از حضرت زینب می‌گیرم. بلاخره از سوریه برگشتیم. آخرین خبری که به گوش‌مان رسید این بود که رضا درمان نشده و دارد برمی‌گردد. وقتی برگشت چشمش بینایی داشت. همه تعجب کرده بودیم. گفتیم رضا چطور شد؟! مگر نگفتی کاری از دست‌شان برنیامد و بینایی‌ات برنمی‌گردد؟! گفت چرا اما حضرت زینب سلام‌الله علیها شفایم را داد.»‌

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!

چشمت را باز کن می‌بینی!

بلند می‌شود آلبوم عکس‌های قدیمی‌اش را می‌آورد و می‌دهد دستم. عکس‌های شهید رضا را یکی یکی نشانم می‌دهد و قربان صدقه‌شان می‌رود.«‌ببین چه پسر گلی دارم. ببین چه چشم‌های قشنگی دارد.» لبخندی تحویلش می‌دهم و در تایید حرف‌هایش سر تکان می‌دهم. ناخودآگاه اشک از صورتم سر می‌خورد و می‌نشیند روی یکی از عکس‌ها. چشم‌های او هم تر می‌شود. از شر بغض میان گلویش که راحت می‌شود برایم می‌گوید: « رضا خبر نداشت در سوریه بر پدرش چه گذشت اما برایمان گفت نزدیکی‌های ایران بودیم که در هواپیما خوابم برد. خانمی را در خواب دیدم که فهمیدم خانم حضرت زینب سلام‌الله علیها است. از من پرسید جوان چرا ناراحتی؟! گفتم خانم‌جان چشم‌هایم نابینا شده نمی‌بینم. خانم فرمود. چشمت چیزی نیست. چشم‌هایت را باز کن می‌بینی. هرچه گفتم نمی‌توانم گفت باز کن چشمت را می‌بینی! همین که چشمم را باز کردم از خواب بیدار شدم. بینایی داشتم. به لطف حضرت زینب سلام الله علیها.»‌

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!

با یک چشم هم می‌شود جنگید!

«چند روز بعد جلوی آیینه ایستاده بود و داشت چشمش را پاک می‌کرد. کمی که گذشت. صدایم زد. ترسیدم. سریع رفتم ببینم چه شده. یک ترکش اندازه عدس سر انگشتانش بود و گفت:« مادر نگاه کن، ترکش درآمد. همان ترکشی که جلوی بینایی‌ام را گرفته بود خودش درآمد.» بعد از این اتفاق رفتیم پیش پزشک تا برای احتیاط هم که شده معاینه شود. پزشک که قبلا از چشم‌هایش قطع امید کرده بود. وقتی بینایی‌اش را دید گفت:« فقط معجزه می‌توانست چشمت را به تو برگرداند. همین!»‌ دو سه روز که گذشت دیدیم دوباره بار و بندیل جمع کرده که برگردد جبهه. نگرانش بودم. دلم نمی‌خواست برگردد. گفتم رضا جان برای تو بس است. رفتی جنگیدی، مجروح شدی، یک چشمت را هم دادی. دیگر بمان خانه. قبول نکرد. خندید و گفت مادر هنوز یک چشم دیگر دارم با همین یک چشم هم می‌شود جنگید.»

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!

ماجرای نمازهای خاص آقارضا!

«رضا بسیار مودب و مرتب بود مخصوصا وقتی می‌خواست نماز بخواند یا با خدا مناجات کند. اخلاق خاصی داشت که زبانزد همه بود. بهترین لباس‌هایش را برای نماز آماده می‌کرد. حتی اتو می‌زد و بعد می‌پوشید که در پیشگاه خدا مرتب باشد. عطر می‌زد و موهایش را شانه می‌کرد. دوست نداشت با هرچه تنش بود نماز بخواند. موقع نماز وقت می‌گذاشت و با لباس مرتب به درگاه خدا می‌رفت. گاهی که ازش سوال می‌پرسیدیم که چرا این‌قدر شیک نماز می‌خوانی. می‌گفت وقتی می‌خواهید خدمت شخص مهم و بالارتبه‌ای بروید حتما بهترین و مرتب‌ترین لباس‌هایتان را می‌پوشید. من اعتقاد دارم چه کسی بالاتر از خدا؟! پس دوست دارم همیشه در پیشگاهش مرتب باشم. همیشه و همه‌جا آراسته بود اما برای نماز خیلی بیشتر! همسرش را هم همینطور انتخاب کرد. وقتی دید این‌قدر به نماز اهمیت می‌دهد گفت مادر برویم خواستگاری.»

ماجرای عنایت عقیله بنی‌هاشم به یک شهید/ وقتی همه دکترها قطع امید کردند اما!

برادرش رفت تا پیکر را برگرداند

خاطرات را خوب یادش نیست مدام می‌گوید خیلی سال گذشته یادم نمی‌آید اما من گمان می‌کنم دلش نمی‌خواهد زخم دلتنگی‌اش سرباز کند و هوایی شود. مادر است دیگر سخت است برایش یادآوری چنین روزهایی و الا مگر می‌شود فراقی را که سال‌ها به سینه کشیده و مو سپید کرده پایش را یادش برود. کتاب زندگی‌اش را ورق می‌زند و می‌گوید:« حدودا یک سال از شهادت پسر بزرگم محمود گذشته بود که خبر شهادت رضا را هم برایم آوردند. دوم تیر 1366. رضا آن موقع 25 ساله بود و معاون تخریب قرارگاه نجف اشرف. سه سال از ازدواجش می‌گذشت و یک پسر دو ساله داشت. خبر را اینطور آوردند رضا مجروح شده. خیال کردم مثل دفعه پیش، اما کم‌کم همسایه‌ها آمدند و تسلیت گفتند. داغ سختی بود که بعد از یک سال تکرار شد. اول محمود بعدهم رضا. حال و روزم دست خودم نبود. چیزی از آن روزها یادم نمی‌آید. فقط می‌دانم خیلی بی‌تابی کردم. پیکر رضا هنوز برنگشته بود. اینطور که شنیدم. ماشینش در عمیات نصر 4 مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود و پیکرش در ماووت عراق مانده بود. نتوانسته بودند پیکر را برگردانند. هنوز دوتا از پسرهایم در جبهه بودند. گفتم هر طور شده برادرتان را بیاورید. پیکر را پس از چند روز یکی از پسرهایم برگرداند و حالا مزارش در قطعه 53 بهشت زهراست.»

خاطرات را همین‌جا تمام می‌کند. بلند می‌شود دو استکان چای تازه می‌آورد و حرف را به سمت و سوی دیگری می‌کشاند. می‌دانم بیشتر از این دلش طاقت نمی‌آورد. چیزی نمی‌پرسم چایم را می‌خورم. از بیرون صدای مداحی می‌آید. از حضرت زینب سلام الله می‌خواند. گوش می‌سپارم به مداحی و میان قاب‌عکس‌هایی که روی دیوار جاخوش کرده‌اند خیره می‌شوم به چشم‌های نظر کرده شهید رضا!

پایان پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.