به جرم کشتن همسرش به قصاص محکوم شده است، به همین خاطر دایماً در هول و هراس به سر میبرد. با همان حال زار به دفتر زندان میآید و برای گفت و گو مقابلم مینشیند.
خودش را عصمت معرفی میکند و میپرسد با من چه کار دارید؟
از او میخواهم ماجرای زندگی و جریان جرم ارتکابیاش را تعریف کند. آهی میکشد و میگوید: از بازگو کردن آن ماجرای وحشتناک حالم بد میشود. میپرسم اگر دربارهاش حرف نزنی آن را فراموش میکنی؟ کمی فکر میکند سپس به علامت نفی سرش را تکان میدهد و میگوید: فکرش حتی یک لحظه هم راحتم نمیگذارد، مخصوصاً شبها دچار کابوس میشوم و خوابم نمیبرد. میگویم، پس تعریف کن حداقل سبک میشوی و او شروع میکند:
13 سال بیشتر نداشتم که مرا به عقد پسرعمویم درآوردند. شوهرم مرد خوبی بود و مدت 5 سال با او در کمال آرامش زندگی کردم و اگر آن تصادف وحشتناک او را به کام مرگ نمیفرستاد این همه بلا سرم نمیآمد، اما چه کنم که سهم من از خوشبختی همین اندازه بود.
شوهرم مرد و مرا در 18 سالگی بیوه کرد و چندی بعد هم پدر و مادرم یکی پس از دیگری فوت کردند و مرا به کلی تنها گذاشتند. ناچار به دامن همسایهها و دوستان پناه بردم که متأسفانه بعضی از آنها معتاد بودند و مرا به کشیدن تریاک و شیره تشویق کردند؛ میگفتند: بیخیال میشوی و غمهایت را فراموش میکنی ولی به جای اینکه غمهایم را فراموش کنم معتاد شدم و غم و غصه دیگری هم به غمها و مشکلاتم اضافه شد.
عصمت کمی سکوت میکند، سپس ادامه میدهد: از آن پس برای تأمین هزینه زندگی و اعتیادم به هر دری میزدم. این اواخر در منزل زن سالمندی استخدام شده بودم؛ سرپناهی داشتم و خرج اعتیادم را نیز درمیآوردم تا اینکه به پیشنهاد یکی از آشناهایم به عقد موقت پسرعمویش درآمدم میگفت، مهران زن و بچه ندارد زنش چند سال پیش فوت کرده و تنها زندگی میکند؛ اما دروغ میگفت پس از ازدواج با او فهمیدم مهران دو تا زن و 6 تا بچه دارد!
البته زن و بچه داشتن او برای من مهم نبود کاش اخلاق خوبی داشت. متأسفانه مهران بقدری تندخو بود که به اندک بهانهای مرا به باد کتک میگرفت با اینکه زن صیغهای او بودم اجازه نمیداد پایم را از خانه بیرون بگذارم! اگر میفهمید بدون اطلاع او کاری انجام دادهام به قصد کشت کتکم میزد! هر وقت میخواستم از او جدا شوم تهدیدم میکرد و میگفت: هر کجا بروی پیدایت میکنم و میکشمت!
البته میدانست شیره مصرف میکنم و هزینه اعتیادم را پرداخت میکرد، ولی من مدتها بود که پنهان از او شیشه و کراک مصرف میکردم. تا آن روز لعنتی که داشتم با خیال راحت شیشه مصرف میکردم، چون مهران هیچ وقت وسط روز به سراغم نمیآمد، اما ناگهان سر رسید. مقداری شیشه داشتم که زیر فرش پنهان کردم، ولی او متوجه شد.
سی گرم هم کراک در کمد پنهان کرده بودم؛ مهران همه را درآورد و وسط اتاق ریخت، سپس گفت الان به آگاهی زنگ میزنم و میگویم زنم خلافکار است. هر چه التماس کردم که کمکم کن ترک میکنم قبول نکرد، حتی به پایش افتادم طوری لگدم زد که نقش زمین شدم سپس سراغ گوشیاش رفت و با آگاهی تماس گرفت؛ میخواست نشانی منزل را بدهد که از ترسم سنگی را که روز پیش با آن پرده اتاق را نصب کرده بودیم برداشتم و به سرش کوبیدم! نمیخواستم کشته شود. فکر میکردم بیهوش میشود و من میتوانم فرار کنم.
وقتی غرق خون وسط اتاق افتاد، فهمیدم چه غلطی کردم. ناچار به پسرعمویش زنگ زدم و گفتم خودت را برسان که مهران حالش به هم خورده است وقتی آمد جریان را برایش تعریف کردم و از او کمک خواستم. او نیز از ترسش قبول کرد. جسد را لای پتویی پیچیدیم و در بیابانهای اطراف داخل چاهی انداختیم.
عصمت باز هم سکوت میکند. از او میپرسم چگونه دستگیر شدید؟
پوزخندی میزند و پاسخ میدهد، خیلی ساده، از طریق تلفن همراه مهران؛ آخرین تماس را من توسط گوشی مهران با پسرعمویش گرفته بودم. او دستگیر شد و جای مرا هم لو داد.
۲۷ آذر ۱۳۹۱ - ۰۱:۲۱
کد خبر: ۹۱۴۶۴
خجسته ناطق - وقتی از بلندگوی زندان نام خود را میشنود از ترس رنگش میپرد، چون کسی را ندارد که به ملاقاتش بیاید.<BR>
زمان مطالعه: ۱ دقیقه




نظر شما