صابر خراسانی شاعر کشورمان در برنامه نسیم ۴۰۴ به میزبانی کامران نجفزاده به گفتوگو نشست و از روایت عجیب فوت دختر ۱۳ سالهاش گفت.
متن گفتوگو:
خداوند به من و همسرم فرزندی عطا کرد که در بیمارستان امام خمینی تهران به دنیا آمد. نامش را فاطمه زهرا گذاشتیم. پزشک گفت مادر میتواند مرخص شود، اما نوزاد باید در بیمارستان بماند. همسرم، بدون اینکه حتی یکبار دخترمان را ببیند، از بیمارستان مرخص شد.
چند روز بعد، وقتی با بیتابی برای دیدن فرزندش بازگشت، به ما گفتند که یکی از رگهای اصلی او هنوز بهطور کامل تشکیل نشده و باید چند روز در دستگاه بماند. همچنین گفتند که روزانه باید یک آمپول به او تزریق شود تا این رگها به درستی شکل بگیرند و نوزاد بتواند بهتر نفس بکشد. هر بار که از نزدیکی بیمارستان ۱۳ آبان رد میشدم، با نگرانی به آنجا نگاه میکردم، درحالیکه مادرش هر روز به ملاقاتش میآمد.
دخترمان در ماه مبارک رمضان به دنیا آمد، حدود هفتم یا هشتم رمضان، شاید هم دهم. بارها از من خواستند که برایش شناسنامه بگیرم، اما هر بار تردید داشتم. روزی که برای گرفتن شناسنامه اقدام کردم، رئیس بیمارستان گفت: «صبر کن، آقای خراسانی.» پرسیدم چرا؟ اما پاسخی نداد. فقط گفت که اگر این کودک زنده بماند، در آینده مشکلات زیادی خواهد داشت؛ باید در پنجسالگی، دهسالگی و پانزدهسالگی عمل شود.
اصرارهای همسرم را نپذیرفتم، اما بالاخره در شب ۱۸ ماه رمضان، شب قدر، تصمیم گرفتم. آمپول را خریدم، در ماشین گذاشتم و به ثبتاحوال رفتم. وقتی شناسنامه چاپ شد و آن را در دست گرفتم، تلفنم زنگ خورد.
«سلام علیکم، بیمارستان.»
«بله.»
«چرا آمپول را نرساندی؟ سریع بیا!»
«باشه، الان میرسم.»
وقتی رسیدم، بستهی آمپول را روی پیشخوان پرستاری گذاشتم و گفتم: «این هم آمپول.» پرستار مکثی کرد و گفت: «ببخشید… بچهتون…» گفتم: «بچهام کجاست؟» گفت: «در سردخانه.»
سردخانه؟! دنیا روی سرم خراب شد. از من خواستند که برای شناسایی بروم. یکی از یخچالها را باز کردند، کشویی را بیرون کشیدند، و من دخترم را دیدم… بیجان، بیحرکت. گفتند که نوزادان را معمولاً کنار هم دفن میکنند. اما قبول نکردم. گفتم: «میخواهم برای فرزندم قبر بخرم.»
بدون اینکه به کسی اطلاع دهم، آمبولانس را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. در بهشت زهرا، جلوی غسالخانه، جمعیت زیادی ایستاده بودند. حس میکردم همه به من نگاه میکنند. دخترم را تحویل غسالخانه دادم و منتظر شدم. وقتی شسته و در کفن پیچیده شد، کسی آمد و گفت که قطعهی نوزادان کمی فاصله دارد. اما من نپذیرفتم؛ میخواستم خودم او را ببرم.
فرزندم را در آغوش گرفتم، از میان جمعیت گذشتم. همه زیر لب چیزهایی میگفتند: «خدا بهت صبر بده… خدا بیامرزدش… آخی…» اما من فقط او را در آغوش گرفته بودم.
در قطعهی مخصوص کودکان، مردی مشغول کندن قبر بود. دخترم را به او سپردم. در حالی که در خاک میگذاشت، صورتش را باز کرد. تربت کربلا با خود برده بودم؛ روی صورتش ریختم. قبر را پوشاندند، همه رفتند، و من تنها ماندم.
تلفنم بیوقفه زنگ میخورد. از جیبم بیرون آوردم. همسرم بود.
«بچه چطور است؟ دلم شور میزند.»
«بیمارستانم… آمپولش را آوردم… خوب است.»
شب قدر هرکس لحظهای دارد. این هم لحظه من بود.
به خانه برگشتم. ناگهان با صدای ناله و گریهی همسرم از جا پریدم. با وحشت به اتاق دویدم. روی تخت نشسته بود و اشک میریخت.
«چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
با صدایی لرزان گفت:
«امروز منو نبردی… بچهم شیر بدم…»
من مادرم… میفهمم… بچهام الان گرسنه است.
نظر شما