این گزارش، روایت سفر گروهی از مددجویان مرکز فردوس اهر از استان آذربایجان شرقی است، کسانی که پس از سالها انتظار، در قالب طرح «زیارت اولیها»ی بنیاد کرامت آستان قدس رضوی، میهمان امام مهربانیها شدند و طعم شیرین زیارت را برای نخستین بار چشیدند.
سفر ما آغاز شد...
حوالی اذان ظهر، نشسته بودیم در یکی از هشتیهای صحن انقلاب. صدای رفت و آمد زائران، بوی گلاب و گرمای لطیف آفتاب، همه چیز را آماده کرده بود برای شنیدن قصههای زیارت. روبهرویم آقامجتبی یکی از مددجویان و ربابه دیوباد نشسته بودند. دیوباد، مدیر داخلی مرکز توانبخشی فردوس اهر است که هشت سالی میشود دردهای مددجویان را میفهمد، شادیهایشان را میبیند و با آنها زندگی میکند. خانم دیوباد شروع میکند: «مجتبی یکی از آن بچههایی است که همیشه دلش با امام رضا(ع) بوده و شوق زیارت داشته است. او با وجود اینکه معلولیت شدید ذهنی دارد اما از بااستعدادترین مددجوهای ماست. گلدوزی میکند، نقاشی میکشد، چرمدوزی بلد است و حتی مدرک فنی و حرفهای گرفته است». خانم دیوباد از سالهایی گفت که بچهها مدام میگفتند: «ما را به مشهد ببرید»، از حسرتی که در دلشان مانده بود، از اشتیاقی که هر بار با دیدن حرم مطهر در قاب تلویزیون، تازهتر میشد.
«اردیبهشت ماه بود. از کاروان زیر سایه خورشید تماس گرفتند و گفتند قرار است پرچم متبرک امام رضا(ع) را به مرکز ما بیاورند. از خوشحالی باورمان نمیشد. وقتی به بچهها اعلام کردیم، جوری گریه کردند که انگار خود حضرت دارد به دیدنشان میآید». خانم دیوباد با یادآوری آن روز مکثی میکند، انگار هنوز در آن لحظه بود. «روزی که پرچم متبرک به مرکز ما رسید، همه چیز فرق داشت. مددجوها صف کشیدند، پرچم را بوسیدند و یک دل سیر اشک ریختند. نه فقط مددجوها، تمام کادر مرکز اشک میریختند و دلهایشان روشن شده بود. چهار ماه از آن روز نگذشته بود که تماسی از طرف آستان قدس رضوی، شور را به چهره همه ما آورد. باورمان نمیشد. انگار خود امام رضا(ع) ما را دعوت کرده و حرفهای ما را شنیده بود. در تماس به ما گفتند فهرست مددجوهای زیارتاولی را بدهید. از میان ۵۶ مددجو، ۲۷ نفر انتخاب شدند، سه مددیار هم همراهشان بود و سفر ما آغاز شد».
انگار تمام آرزوهای ما رنگ واقعیت گرفت
آقامجتبی چهل و نه ساله که روبهرویم نشسته بود، با همان چهره و صدای آرام و با زبان ترکی، از ماجرای سفرشان گفت و خانم دیوباد حرفهایش را برایم تکرار کرد. «ما همیشه حرم مطهر امام رضا(ع) را از قاب تلویزیون میدیدیم. آرزو داشتیم روزی از نزدیک حرم منور ایشان را زیارت کنیم، سلام بدهیم و دعا بخوانیم. وقتی اعلام کردند پرچم متبرک قرار است به مرکز ما بیاید، انگار تمام آرزوهای ما رنگ واقعیت گرفت. همان لحظه که خبر را شنیدم، اشک از چشمانم جاری شد. در دل گفتم: یا امام رضا(ع)، خودت آمدی به دیدارمان، حالا ما را نیز بطلب که به حرم تو بیاییم». آقامجتبی لحظهای سکوت کرد، سپس ادامه داد: «روز ورود پرچم، همه مددجوها گریه میکردند. من نیز پرچم را بوسیدم و اشک ریختم. در دل فقط یک جمله تکرار میشد: امام رضا(ع) لطف کردی، حالا ما را دعوت کن. چند هفته بعد، وقتی خبر سفر را اعلام کردند، باورمان نمیشد. شور و اشتیاقی در میان بچهها شکل گرفت که وصفناپذیر بود. مدام میپرسیدند: چه روزی حرکت میکنیم؟ چند روز دیگر مانده؟».
نشانهای از اجابت و دعوت امام مهربانیها
زهرا عباسی که به گفته خودش ۳۰ سال آرزوی زیارت امام هشتم(ع) را در دل دارد، یکی از بهیارانی است که به همراه کاروان زیارت اولیها راهی مشهد شده است. او از روزی گفت که نخستین فرصت زیارتش از دست رفت. «حدود پنج سال پیش، من و همسرم ساک سفر مشهد را آماده کرده بودیم، چمدانها را بسته بودیم و همه چیز برای سفر آماده بود. اما تنها چند ساعت پیش از حرکت، نتیجه آزمایش پزشکیام رسید و مشخص شد باردار هستم. به دلیل شرایط جسمی، سفر لغو شد. آن روز حس عجیبی داشتم، انگار امام رضا(ع) نخواسته بود من به زیارت بیایم و همین عبارت مدام در ذهنم تکرار میشد». خانم عباسی مکثی کرد و ادامه داد: «از آن روز تا امروز، این حس با من بود. هر بار که نام مشهد میآمد، دلم میلرزید. پنج سال گذشت تا اینکه امسال، حوالی ولادت امام رضا(ع)، پرچم متبرک ایشان را به مرکز آوردند. رفتم جلو، پرچم را لمس کردم و فقط در دل آرزو کردم که این بار طلبیده شوم». از میان سه پرستاری که در مرکز مشغول بودند خانم عباسی برای همراهی مددجویان در این سفر انتخاب شد. او از زمانی میگوید که متوجه این خبر شد. «وقتی تماس گرفتند و گفتند برای سفر انتخاب شدهام، فقط گریه کردم. باورم نمیشد. حس میکردم خود حضرت(ع) من را دعوت کرده است. از میان سه پرستار مرکز، من انتخاب شده بودم. خانوادهام که از اشتیاق من برای زیارت آگاه بودند، ابتدا متعجب شدند و سپس خوشحال. خواهرزادهام گفت: خاله، تو ۳۰سال است حرم نرفتهای، این سفر هم کنسل میشود، اما من آمدم و حالا به همراه دختر پنج سالهام در میان زائران امام رضا(ع) نشستهام». خانم عباسی از مسیر سفر نیز گفت، از اشتیاقی که لحظه به لحظه بیشتر میشد و از آرامشی که در دلش شکل گرفته بود. «در طول مسیر هیچ گونه خستگی احساس نکردم. انگار تمام سختیها از میان برداشته شده بود. ما دو روز در راه بودیم اما برای من یک ساعت گذشت. وقتی به مشهد رسیدیم، پس از اقامت در زائرسرا، راهی حرم مطهر شدیم. نخستین سلامی که دادم، با عطری خاص همراه بود؛ عطری که هنوز هم در مشامم باقی مانده است. انگار رایحهای از بهشت در فضای شهر پیچیده بود. این بو برای من شبیه یک نشانه بود، نشانهای از اجابت و دعوت امام مهربانیها».
این سفر به نوعی درمان تبدیل شده بود
سفر با ۲۷ مددجویی که در میان آنها تعدادی معلول شدید ذهنی هستند، لابد با چالشهای ریز و درشت بسیاری همراه بوده اما در طول گفتوگوها، آنچه بیش از همه تکرار میشد تأثیر عمیق روحی این سفر بر مددجویان بود و اشارهای به سختی سفر نمیشد. خانم دیوباد در این باره گفت: «همواره نگران بودیم که سفر برای مددجوها دشوار باشد. بسیاری از آنها دچار تشنجهای مزمن، سردردهای شدید و نیازمند مراقبتهای دائمی هستند. اما این سفر، برخلاف تصور ما، به نوعی درمان تبدیل شد. هیچ کس دچار مشکل نشد. حتی آنهایی که همیشه نیازمند دارو بودند، در این سفر آرامش خاصی داشتند». خانم عباسی نیز با تأیید سخنان خانم دیوباد ادامه داد: «در مرکز، ما همواره با درد و مراقبتهای پیچیده درگیر هستیم، اما در این سفر همه چیز متفاوت بود. مددجوها آرام بودند و لبخند بر لب داشتند، حتی آنهایی که معمولاً بیقرار بودند، اینجا حال و هوای دیگری داشتند». با شنیدن اذان ظهر، گپ و گفتها آرامآرام رنگ پایان گرفت. وقت آن بود که از جمع زائرانی جدا شوم که سالها آرزو و امید را در دل نگه داشته بودند تا به این لحظه برسند؛ لحظهای که دلها به ضریح گره بخورد و نگاهها در نور حرم منور غرق شود. آقامجتبی که از ابتدای گفتوگو مدام جملهای را زیر لب زمزمه میکرد، خداحافظی کرد و باز مشغول همان کار شد. از خانم دیوباد پرسیدم چه میگوید؟ لبخندی زد و گفت: «ذکر این روزهای مجتبی شده است: قوربان اولسون امام رضا(ع)... یعنی قربانت بشوم امام رضا(ع)».




نظر شما