امروز شنبه ۲۹ آذر مصادف است با هشتمین سالروز پر کشیدن «علی خوشلفظ»؛ سرداری جانباز که در سال ۱۳۹۶ آسمانی شد و به کاروان شهدا پیوست. رهبر انقلاب در پیامی به مناسبت شهادت خوش لفظ و راوی کتاب ارزشمند «وقتی مهتاب گم شد» نوشتند: جانباز عزیز آقای علی خوشلفظ به لقاءالله پیوست و اجر دهها سال درد و رنج جانبازی را به جایگاه والای شهادت فی سبیلالله پیوند زد. سلام و رحمت خدا بر این شهید عزیز که در هنگام زندگی نیز شهید زنده نامیده شد و درنگ سالها پس از دفاع مقدس، پاداش عظیم صابران را به او هدیه کرد. به روان پاک او درود میفرستم و به بازماندگان گرامیاش تبریک و تسلیت میگویم.
حضرت آیت الله خامنهای پس از مطالعه خاطرات علی خوشلفظ در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»، در دیماه ۱۳۹۵ اینگونه تقریظ نمودند: بچّههای همدان؛ بچّههای صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بیادّعا؛ یاران حسین (علیهالسّلام)؛ یاوران دین خدا .. و آنگاه مادران؛ مردآفرینان شجاع و صبور .. و آنگاه فضای معنویّت و معرفت؛ دل های روشن، همّت ها و عزم های راسخ؛ بصیرت ها و دیدهای ماورائی .. اینها و بسی جویبارهای شیرین و خوشگوار دیگر از سرچشمه این روایت صادقانه و نگارش استادانه، کام دل مشتاق را غرق لذّت می کند و آتش شوق را در آن سرکشتر میسازد.
کتاب «وقتی مهتاب گم شد» توسط انتشارات سوره مهر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی در ۵۶۶ صفحه منتشر شده است. به مناسبت سالروز آسمانی شدن این سردار دوران دفاع مقدس بخشهایی از خاطرات خوشلفظ را به قلم حمید حسام مرور می کنیم:
در آرزوی پیوستن به سپاه
شبها هم، به سپاه میرفتیم و برای گشت در شب و مقابله با تروریستها شب و روز نمیشناختیم. درست است که در کنار خانواده و شهرم بودم اما شاید طی دو سه ماه، فقط دو سه شب طعم غذای مادرم را چشیدم یا در خانه خوابیدم. انس با بچههای سپاه مرا به عالم دیگری برده بود. در سپاه بهترین و کاملترین غذا، تخم مرغ و سیب زمینی بود، آن هم خیلی کم. شب هنگام که میشد مسجد سپاه، گوش تا گوش از پاسداران جوانی پر میشد که حداکثر سنشان به ۲۳ یا ۲۴ سال میرسید و نماز شب میخواندند. وقتی شبی را به خانه میرفتم و غذای سرخ کرده و باب دندانی سر سفره میدیدم، نمیخوردم و فقط روی فرش، بدون تشک و لحاف و پتو میخوابیدم. در آرزوی پیوستن به جمع سپاه بودم اما مشکلات سن کم و درس نصفه نیمه مانع از پذیرش من در سپاه بود. چارهای نبود. باید به صورت نیروی ذخیره در سپاه خدمت میکردم. (صفحه ۷۷)
فضای معنوی گروه شناسایی
جذابیت کار شناسایی به حدی ذائقهام را شیرین کرد که اگر هر شب هم برای گشت خبرم میکردند، آماده بودم. اینکه از خط خودی بگذرم و مسیرها را برای عبور نیروهای خودی در شب عملیات، شناسایی کنم برایم آرامشبخش بود. فضای معنوی این گروه شناسایی نیز مشابه فضای معنوی گروه شناسایی در مریوان بود. از گشت که برمیگشتند، یکییکی در اتاقهای شهرک المهدی از چشم هم پنهان میشدند و با خدا خلوت میکردند. آنجا یاد گرفتم که برای هر کاری باید دلیلی خداپسندانه داشته باشم و همه چیز را بر اساس تکلیف شرعی، نه التذاذ نفسانی، انجام دهم. بالاخره عموم رزمندگان، بچههای گشت و شناسایی را به جسارت و نترسی میشناختند و همین جا بود که شیطان سراغ انسان میآمد.
بعد از ۴۵ روز برای ادامه درس در همدان با جبهه سر پل ذهاب و همه خاطراتش خداحافظی کردم. با بچههای گروه شناسایی، با قراویز و با پیکرهایی که در گوشهگوشههای آن روی خاک مانده بود. با حاج جعفر و حاج بابا و حبیب که آشنایی با او مسیر زندگیام را عوض کرد. (۸۷ و ۸۸)
تیر خلاص یا فرشته نجات
تانک با تیربارش به سمت ما میزد و آرپیجیزن دست روی دست گذاشته بود که دیگر موشک ندارم. تانکها یکییکی اضافه میشدند و مهمّات ما هم ته کشیده بود. از سویی آفتاب هم بالا آمده بود و هلیکوپترها و هواپیماهای عراقی همه جا را بمباران و موشک باران میکردند. یک آن خودم را در حلقه محاصره عراقیها دیدم. فکر اسارت آزارم میداد اما امکان مقاومت هم نبود. عراقیها از پشت با تانک و نیروی پیاده ما را دور زده بودند، یعنی همان بلایی که ما نیمه شب گذشته بر سر تانکهایشان آورده بودیم.
حالا دژ داشت به دست آنها میافتاد که رگبار یک تیربار سبک از یکی از تانکها، پهلویم را شکافت و از کتفم بیرون آمد. فکر کردم دارم شهید میشوم. چشمانم سیاهی رفت. همه جا تیره و تار شد. یکی بالای سرم آمد. فکر کردم عراقی است که آمده تا تیر خلاص بزند اما فرشته نجاتم بود. مثل همیشه، حبیب بود. او که همه بچههای گردان را مثل بچه خودش تر و خشک میکرد. با آن پای مجروح، تا به خودم بیایم دستش را دور مچ پای چپم پیچید و با سختی روی زمین کشید و جایی پشت دژ خواباند. تمام کمرم، پیراهنم، یک تکه خیس بود و داغ. حبیب مرا به امدادگر سپرد. امدادگر چشمش به زخم باز شده پهلویم افتاد. شرشر خون از آن سرازیر بود. یک باند سفید با دست رد کرد داخل زخم اما فشار زخم و شدت خونریزی باند را که پر از خون بود، پس زد.
عراقیها از سه طرف ما را محاصره کرده بودند و مثل نقل و نبات از آن طرف دژ نارنجک به این طرف دژ پرتاب میکردند ولی جز آن چند تانک که پشت سر ما بودند، بقیه جرات نمیکردند به این سوی کانال بیایند. داشتم درد میکشیدم که دیدم چیزی مثل سنگ سیاه میان آسمان چرخید و پایین آمد و بالای سرم افتاد و غلط خورد و افتاد پایین. متوجه شدم نارنجک است که درست نرسیده به سرم روی یک بلندی خاکریز منفجر شد و ترکشها زوزه کشان بالای سرم حرکت کردند. (صفحه۱۳۹)
فرار از درمانگاه
مثل کسانی که از زندان فرار میکنند، به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دستهایم را که سالم بود، قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت و او هم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز بالا کشید. افتادیم آن طرف دیوار و رفتیم تا جایی که عرب دشداشهپوش و چفیه به سری را سوار بر یک تویوتا وانت دیدیم. با خانوادهاش بود. اصرار کردیم ما را هم ببرد. دلش سوخت. ما را تا شادگان برد و از آنجا هم سوار یک مینیبوس شدیم که به دارخوین میرفت. در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است؛ پرسیدم «برادر بابایی خیلی در فکری!» گفت «آره، از تهران بهم زنگ زدن و گفتند خدا بهت یک دختر داده.» پرسیدم «پس میخواهی از دارخوین بروی تهران؟» گفت «نه. میروم خط.» گفتم «اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچهات؟!» حرفم را برید «تکلیف من اینجاست. آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است. (صفحه۱۴۳)
همه ما اهل خرمشهر هستیم
روز سوم خرداد بود. خبر رسید که بچههای اصفهان متشکل از دو تیپ امام حسین(ع) و نجف اشرف از سمت پل نو، وارد خرمشهر شدهاند اما عراقیها هنوز در نهر خَیّن مقاومت میکردند. یک کلاش برداشتم و به پاکسازی ادامه دادم اما حمل همین اسلحه سبک هم برایم طاقت فرسا بود. زخم پهلویم دهن باز کرده بود و عفونت و چرک، تاب و توانم را برده بود. نمیخواستم همین را بهانه کنم و برگردم. به دلم برات شد خرمشهر را خواهم دید. همین امید و آرزو به من انرژی میداد و من تنها نیروی همدانی در گردان مسلم بن عقیل بودم که غریب و تنها میجنگید. مانده در میان انبوهی از پیکر شهدا و مجروحان و نیروهای محدود خودی که رمقی برای ادامه جنگ تا دروازه خرمشهر را هم نداشتند.
ظهر شد. نماز را خواندم و ساعتی بعد فرمانده گردان را دیدم. او هم مثل بقیه خسته بود اما خوشحال و سرحال نشان میداد. لبخندی زد و گفت «بچهها وارد شهر شدهاند اما باید اینجا بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند.» دلم مثل کبوتری شد که یک آن پرید و خودش را بالای گلدستههای نیمه ویران مسجد جامع شهر نشاند. درد و زخم و عفونت را فراموش کردم اما فرمانده گردان انگار میخواست چیزی بگوید «بچه همدان هستی. آره؟» پرسیدن این سوال اینجا خیلی بیمورد بود. گفتم «تهرانی، همدانی، اصفهانی هیچ فرقی نمیکند. همه ما اهل خرمشهر هستیم.» (صفحه ۱۵۵)
سهم گلوی تشنه
شب هنگام از رزم پیدرپی و بیخوابی، پلکهایم سنگین شد و جایی پیدا کردم و کنار صدها جنازه عراقی و شهید که فرصت انتقال آنها به عقب نبود، خوابم گرفت. کسی نمیتوانست از داخل کانال عبور کند مگر اینکه پا روی جنازهها بگذارد. آنجا یک پتوی خاکی و خونی پیدا کردم و سرم را به جای متکا داخل کلاه آهنی گذاشتم و پتو را تا سینهام بالا کشیدم و خُرناسم بلند شد. غافل از اینکه عراقیها جلو آمدهاند و نارنجک داخل کانال پرتاب میکنند.
صبح بیدار شدم. نماز صبح هم، قضا شده بود. کسی کنارم تکان خورد و ترسید و گفت «مگر تو زندهای؟» پسر خالهام حمید صلواتی بود. گفتم «مگر قرار بود زنده نباشم؟» قیافهام را دوباره برانداز کرد. سرپا بودم اما کلاه آهنیام سوراخ بود. سوراخی که ترکش نارنجک عراقی به متکای من انداخته بود؛ همان زمانی که خوابیده بودم. پتوی روی بدنم، آنقدر خونی و غلطانداز بود که صلواتی و یکی دو نفر دیگر فکر کرده بودند من یک شهیدم.
صلواتی، حفره کلاه را نشان داد. دستم را داخل سوراخ کلاه کردم. چطور ترکش، کلاه را سوراخ کرده بود اما سرم نه. خودم هم نفهمیدم. یک آن فکر کردم مثل حبیب از ناحیه سر ضد ضربه شدهام اما این بار شهادت حبیب شایعه نبود. او جلوتر از سنگر شهادت، داخل عراقیها افتاده بود. سه چهار روز بود که غذا نخورده بودیم. آب به سر و روی ما نخورده بود. اگر کمی آب ته قمقمه مانده بود، سهم گلوی تشنهمان میشد. (صفحه ۱۸۷)
زنده به گور
تیمم کردم و نماز صبح را بدون پیدا کردن قبله خواندم. داشتم جای بچهها را پیدا میکردم که صدای شنی تانکها، حقیقت ماجرا را معلوم کرد. تانکها با روشن شدن هوا تیر مستقیم میزدند و برای بازپسگیری تپه جلو میآمدند. تا خواستم حرکت کنم، توپی کنارم منفجر شد و موج انفجار مرا میان زمین و هوا چرخاند و محکم به زمین کوبید. تمام تنم مورمور شد. به سختی خودم را به داخل کانال کشیدم تا از تیر مستقیم تانک در امان بمانم.
هنوز لب کانال بودم که تیر تانک نشست توی شکم کانال و با انفجاری بدتر از قبلی، زمین و آسمان دور سرم چرخید. ضرب گلوله تانک، دو سه متر زیر پای مرا مثل غاری کرده بود که من در مرکز آن غار بودم و تمام خاکها شاید به اندازه یک بار کمپرسی، خاک روی تنم ریخته بود. فقط چشم و دهانم از خاک بیرون بود. شده بودم مثل آدمهای زنده به گور. کانون چشمهایم به چپ و راست میچرخید اما از نوک پا تا بالای گردنم داخل خاک بود. به سختی سرم را تکان دادم و صدایی شنیدم. یکی داشت خرخر میکرد و جان میداد. ترکش یا موج همان تیر تانک او را از ناحیه سر و گردن مجروح کرده بود و داشت دست و پا میزد.
من اراده نداشتم حتی دستهایم را از زیر انبوه آوار خاک، جابهجا کنم. بعد از نیم ساعت سه نفر به سمت کانال آمدند و مرا دیدند. باورم نمیشد. با مژههایی که از سنگینی خاک بالا نمیآمد، تصویر محو جعفر در چشمانم نشست. بالای سرم ایستاد و داد کشید «داداشم شهید شده. داداشم شهید شده.» مثل مردهها با چشمان باز به او خیره مانده بودم؛ آنقدر بیحرکت که او باورش شده بود شهید شدهام. صدای گریهاش دلم را زیر همان خاک لرزاند. پلکهایم را به سختی جنباندم تا بفهمد زندهام، اما زنده به گور و فهمید. داد زد و دوید و با خوش خاضع و کاظم بادپا برگشت و هر سه خاکها را کنار زدند و تن بیرمقم را از زیر خاک بیرون کشیدند. خوش خاضع و بادپا اسلحه برداشتند و به سمتی که فکر میکردند عراقیها هستند، رفتند. جعفر هم ذوق کرده بود. هنوز باور نمیکرد زنده باشم. دست روی سر و سینهام میکشید و من به پیکر آن شهید نگاه میکردم که شاهد جان دادنش بودم. (۲۰۸ و ۲۰۹)



نظر شما