تحولات منطقه

فرحروز صداقت - عکاس: خانم اخلاص مزرعه / خرمشهر - تو بندر خرمشهر ایستاده بودم و داد می‌زدم اینطور و آن طور که «حاج احمد متوسلیان» را عصا به دست دیدم.

 این بارسنگین را برزمین نگذار
زمان مطالعه: ۱ دقیقه

 به من گفت: « چیه سیاه سوخته! اینقدر داد می‌زنی؟ چیزی نیست... نگران نباشید، دارند فرار می‌کنند.»
آن زمان آنقدرلاغر و سیاه سوخته بودم که اکنون وقتی فیلم‌های خودم را می‌بینم فکر می‌کنم پسرم هستم.
این جوان سیاه سوخته بندر، «ایاد بهرام زاده» است که از 17 سالگی در بیست شهریور 1359 تا هم اکنون سوم خرداد 1392، زندگی اش پر از رخدادها و حوادث است. زندگی پر از فراز و نشیبی که انسان را به یاد رمانهای چند جلدی می‌اندازد که شخصیت‌های داستان پیوسته دچار حادثه‌های تو در تو می‌شوند. گره، اوج، فرود وشخصیت‌های داستانهای «ایاد» به قدری باور نکردنی هستند که او خیلی از آنها را تعریف نمی‌کند چون باور دارد شخصیت‌ها و حوادث آن روزگاران برای نسل امروز باورکردنی نیستند.
هر چند سید مرتضی آوینی، وقتی او را به عنوان راوی فتح برای روایت «شهری در آسمان» مجاب می‌کند، در شلمچه به اومی گوید: «این بار سنگین را بر زمین نگذار.»
و او وقتی از سید مرتضی می‌پرسد: «آقا! چه بار سنگینی!؟»، آقا مرتضی می‌گوید:«یاد و خاطره شهدا را به نسل بعدی بگویید.»
ولی «ایاد» هنوز باور دارد، بعضی از یادها و خاطره‌ها را نباید گفت.
حالا «ایاد بهرام زاده » شخصیت اصلی داستان سوم خرداد 1392 صفحه عشقستان است. او زاده و ساکن خرمشهر است. او را می‌شناسید یا نمی شناسید، چندان تفاوتی نمی کند زیرا شخصیت او آنقدر جذاب هست که داستانش را بخوانید.

چهارراه گل فروشی
«ایاد» را دستها معنی می‌کند.«ایاد بهرام زاده »از بچه‌های خرمشهر، زاده آخرین ماه سال 1340 در خرمشهراست. وقتی انقلاب پیروز می‌شود «ایاد» 17سال دارد.
پدر ایاد کاسب است و مغازه بقالی دارد. ایاد با شش برادر و دو خواهر در کنار پدر و مادرش در چهارراه مسجد جامع - گل فروشی - زندگی می‌کنند. او درس می‌خواند و تابستانها هم در مغازه کار می‌کند. با این که خرمشهر محل رفت و آمد آدم‌های رنگارنگ است که برای تفریح به آنجا می‌آیند و ساحل خرمشهر و لب کارون محل رفت و آمد مسافران خوشگذران خارجی است ولی ایاد هنوز هم خدا را شکر می‌کند که در یک خانواده مذهبی بزرگ شد و از تفریحات ناسالم آن روزها دوری می‌کرد.
او می‌گوید:«در نوروز وقتی مسافران به خرمشهر می‌آمدند پسر و دختر و … اجازه نداشتیم لب شط رفت و آمد کنیم چون لباس پوشیدن و … آنها خلاف عفت بود حتی بعضی‌ها به روستاها می‌رفتند تا شاهد صحنه‌های ضد اخلاقی نباشند .»
همان زمانی که بندرخرمشهر، معروف به عروس شهرهای ایران بود و پاتوق خیلی از جوانان کشور، دلگرمی ایاد و جوانانی مانند او علمای بزرگی بودند، که از خرمشهربه نجف رفت و آمد می‌کردند و زمانی را هم در خرمشهر بیتوته می‌کردند. مانند سید بزرگوار شهید سید مصطفی خمینی و شهید بهشتی... ایاد هنوز که هنوز است شیرینی کلاسهای آیت ا… مکارم و اول بودن بچه‌های خرمشهر در مسابقات قرآن را به یاد دارد.
او از میان خاطرات آن سالها می‌گوید:« مردم بومی خرمشهرمذهبی بودند آنقدر که رژیم پهلوی برای انحراف مردم از مذهب ترفندهای مختلفی می‌زدند. یک بار تعدادی چادر نشین آوردند با زنان خلافکار تا جوانان را منحرف کنند. مردم زود دست به کار شدند و یک روز از فلکه دروازه «قدیم» و میدان مهری «جدید» با ماشین‌های شورلت آمریکایی ( در خرمشهر همه شورلت آمریکایی آخرین مدل داشتند و شاید تعدادی کارگر پیکان سوار می‌شدند) وبا چوب و چماق راه افتادند من هم که جوان و پر شر و شور بودم پشت یک وانت پریدم و با مردم راهی محل چادر نشینها شدیم .
ایاد می‌گوید: «رفتیم و چادر نشین‌ها را تهدید کردیم که اگر تا فردا اینجا بمانید چادرهایتان را آتش می‌زنیم. ماموران شهربانی هم ریختند و شروع کردند به زدن ماها و بعضی بزرگان را بازداشت کردند. (شهید مجتهد زاده که معلم قرآن وشهید مقبل و …) اما ترسیدند و چادر نشینها زود فرارکردند.
آهنگ‌های قهوه خانه‌های بصره
انقلاب پیروز می‌شود. مردم شهر مرزی بصره در عراق از انقلاب استقبال می‌کنند و یکی از کارهای شیرین برای جوانان خرمشهری می‌شود رساندن نوار سرودهای انقلابی به مردم بصره.
پاتوق بچه‌ها میدان اردیبهشت است. یکی از نوار فروش‌ها که سرود انقلابی ضبط و پخش می‌کند. ایاد و دوستانش هر نوار سرود را 3 تومن و 5 زار می‌خرند، ده تا ده تا بسته بندی می‌کنند و به بصره می‌فرستند و جالب تر این که در قهوه خانه‌های بصره این سرودها را پخش می‌کنند که هیچ، بلکه کار به جایی می‌رسد که نیروهای مرزی که به «شرطی‌های مرزی» معروف بودند، صورت الامام، صورت السید (عکس حضرت امام) را درخواست می‌کنند.
ایاد می‌گوید: آن عکس امام را که با عینک قرآن می‌خواندند می‌بردیم و لب مرز به آنها می‌دادیم حتی داخل بصره می‌بردیم و اینطور شد که عکسهای امام در خانه‌ها و مغازه‌های بصره بردیوارها زده شد.

18 روستای سرسبز شلمچه
اکنون همه آنها که به شلمچه می‌روند، فکر می‌کنند آنجا بیابان است در حالی که از پل نو تا شلمچه 18 روستا بود. نهر عرایض برای رزمندگان بخصوص برای بچه‌های لشگر 5 نصر نام آشنایی است.
شلمچه منطقه سرسبز و پر از درخت خرما بود که پس از جنگ به بیابان تبدیل شد. چهل در صد کشاورزی خرمشهر از این منطقه به دست می‌آمد. گوجه و خیار و کاهو و … بامیه لوبیا و باقلا، حتی موز و زرد آلو و انگور در باغها بود. آن زمان تفریح ما دوچرخه بود و رفت و آمد با دوستانی مانند شهید «جعفری» که در شلمچه باغ داشتند. ما برای تفریح با دوستان دیگر همسن و سال مانند سرهنگ «فائزی» که در تهران است، آقا جمیل وصادق که مفقودالاثر است و… به باغشان می‌رفتیم .
اکنون اما شلمچه بیابان است.

بیعت جوانان با شخصیت اصلی داستان
سرودهای انقلابی و صورت الامام در بصره و شهرهای دیگر عراق آنقدر نگران کننده هست که ابر قدرتها با دست صدام کم کم دست اندازی به ایران را شروع کنند. ایاد بهرام زاده می‌گوید: « عناصر ضد انقلاب و گروهک خلق عرب و گروه‌هایی که «خلق خلق» می‌کردند، شروع به فعالیت کردند و نزدیک به بیست و چند بار در منطقه بمب کار گذاشتند و ما هم برای حفظ انقلاب مجبور شدیم با چوب و چماق در مقابل تجزیه طلبان و ضد انقلاب شهر را در آرامش نگه داریم.
در اینجا ایاد، «سید محمد جهان آرا» را شخصیت اصلی قصه معرفی می‌کند.
ایاد می‌گوید: وقتی ضد انقلاب که همان تروریست‌های صدام بودند به جان خوزستان افتادند، برادر «جهان آرا» حرکت جالبی کرد تاامنیت برقرار شود. او در کنسولگری آمریکا که پس از پیروزی انقلاب به تصرف بچه‌های خرمشهر در آمده بود کانون فرهنگی راه انداخت. در آن زمان ما جوانها احزاب را نمی شناختیم. مجاهدین خلق، توده ای، کمونیسم و احزاب راست و چپ، اقلیت، اکثریت لیبرال، نهضت آزادی و …! سیدمحمد جهان آرا در کانون فرهنگی، همه خط‌ها را برای ما روشن کرد. »
اتفاق بعدی، شیرین ترین رخداد برای بچه‌های خرمشهر بود و آن این که به دستور حضرت امام «حاج احمد خمینی» به شهید «جهان آرا» زنگ می‌زند و تکلیف می‌کند که فرماندهی سپاه را در خرمشهربر عهده گیرد.
پس از آن شهید جهان آرا برا ی ما صحبت کرد و گفت: « بچه‌ها بر من تکلیف کردند که سپاه را تشکیل دهیم به نظر شما چه باید کرد وما همه دستها را جلو بردیم و بیعت کردیم و بسیاری از جوانان شهرگفتند: بسم ا… !حرف، حرف ولایت است.

45 روز
«ایاد» حرفهای بچه‌های سوسنگرد که می‌گفتند جنگ از بیست شهریور شروع شد را تکرار می‌کند. او می‌گوید: «سپاه تشکیل شد، همزمان مرز شلوغ شد. 19 شهریور 59 «عباس فرهان» «اسدی» و «موسی بختور» شهید شدند. عباس نوزدهم شهید شد و موسی بیستم در بیمارستان به شهادت رسید.
عراق بیست شهریور به خرمشهر حمله کرد و شلمچه را تصرف کرد. 20 شهریور دشمن پاسگاه شلمچه و حدود شلمچه را گرفت و وارد خاک ما شد و به روستای شلمچه رسید. برخی‌ها از شلمچه فرار کردند و به مساجد و حسینیه‌ها آمدند و ما پس از چند روز شلمچه را پس گرفتیم . همان زمان دشمن تا سوسنگرد هم پیشروی کرد. پس به این ترتیب 31 شهریور شروع جنگ نیست، ادامه تجاوز سراسری و بمباران پایتخت و شهرهای بزرگ است. »
به گفته ایاد، تجاوز دشمن بیست شهریور شروع می‌شود، همان تاریخی که در عراق به ثبت رسیده است؛ در فاصله بیست و 31 شهریور مردم و جوانان مرز خوزستان سخت با دشمن درگیر می‌شوند، آن هم با دست و چوب و چماق.
ایاد می‌گوید: «ما مدارک زیادی برای اثبات این مهم داریم. اکنون بنیاد شهید خرمشهر می‌تواند تعداد دقیق و تاریخ و ساعت شهادت شهدا را آمار دهد. ما هم بودیم و دیدیم.»
ایاد سالهاست راوی جنگ است. او مقاومت را 45 روز روایت می‌کند و می‌گوید: «برخی می‌پرسند چرا 45؟ من می‌گویم: ما بچه‌های سپاه خرمشهر 20 شهریور که دشمن وارد شد از شهرهای مرزی مثل شلمچه دفاع کردیم و برگرداندیمشان ما این 11روز را هم حساب می‌کنیم. »
ایاد برای اثبات بیشتر 45 روز، خاطره دیگری را هم روایت می‌کند و می‌گوید: یادم هست ما در شلمچه درگیر بودیم.
دو سه روز از درگیری اول گذشته بود که استراحت دادند و من به خانه برگشتم. تابستان بود و خانواده در حیاط نشسته بودند.
برادر بزرگم یک باره گفت: ساکت ساکت! تلویزیون بصره در خرمشهر راحت گرفته می‌شد.
دیدم کانال بصره قصر شیرین را نشان می‌دهد که نیروهای بعث وارد قصر شیرین شدند.
این خاطره از ذهنم هرگز نمی‌رود. تابلویی که روی آن نوشته بود «قصر شیرین». سربازان عراقی با اسپری تابلو را رنگ کردند و به عربی روی تابلو نوشتند: «خوش آمد بگویید به نیروهای قادسیه» و نوشتند: المدینه القصر شیرین!

اولین صحنه تجاوز
ایاد نوجوان 17 ساله با تجاوز نیروهای صدام به سرزمینش، خود را مرد غیرتمندی می‌یابد که از ناموس و خاک و دینش دفاع کند. او می‌گوید:«در خرمشهر شهید جهان آرا 4 گروه به راه انداخت. من در گروه شهید ثامری بودم. فرمانده محور جانشین محمد جهان آرا، سردار سواریان بود. آتشبارهای دشمن شروع به کار کردند، گلوله تانک‌ها پس از شلیک سریع می‌آمدند و از لای نخلها به بچه‌ها می‌خوردند ما هم که سنگر و خاکریز نداشتیم. سلاح‌های ما «ام یک» و «برنو» بود که از پادگان دژ گرفته بودیم. همه دوره ای که دیده بودیم، دو روز بود که در 5 کیلو متری خرمشهر آموزش دادند، که این خیز خمپاره و خیز زیر سیم خاردار و … هنگام آموزش هم گفتند، تیر نداریم؛ فقط یک تیر شلیک کنید و ما با شلیک یک تیر آموزشی در اولین روز تجاوز دشمن، جلوی تانک‌هایشان ایستادیم.»
ایاد اولین صحنه دردناک در اولین روز جنگ را این گونه روایت می‌کند:« ثانیه به ثانیه گلوله‌ها مثل باران می‌آمد. نخلها را می‌برید و بچه‌ها را مانند برگ خزان بر زمین می‌ریخت. برادر سواریان داد می‌زد بخوابید و ما در نهرها پنهان می‌شدیم. یک لحظه احساس کردم یک چیزی روی سرم افتاد، گرد و خاک عظیمی بلند شد. گرد و خاک که نشست کنارم را دیدم که یک دست قطع شده افتاده است و انگشتهایش دارد تکان می‌خورد و این اولین صحنه دردناکی بود که از تجاوز دشمن دیدم. »
ماه گروه گروه می‌رفتیم و نوبتی با آن تفنگ‌های فکسنی چنان مقاومت می‌کردیم که دشمن را تا لب مرز به عقب نشینی وادار کردیم. همان جا بود برای اولین بار با امدادهای غیبی آشنا شدیم. پس از دو روز پاسگاهمان را پس گرفتیم و پرچم عراق را پایین کشیدیم. آنها از ترسشان پاسگاه خودشان را رها کرده و فرار کرده بودند. شهید «حیدر حیدری» و چند تا از بچه‌ها می‌خواستند به داخل پاسگاه عراقی که روبروی ما بود، بروند و پرچم ایران را بزنند که جهان آرا گفت جلوتر از مرز نروید! آخربین ما و عراقی‌ها نهر خین بود که فقط دو متر فاصله داشت آنها شلیک می‌کردند اما شهید جهان آرا اجازه شلیک به ما نمی داد.

همین جا نگهدارید!
در این جا من رشته کلام ایاد را قطع می‌کنم و می‌گویم: همین جا نگهدارید. می‌پرسم: آیا همین نشان نمی دهد جوانان ما که دستوری هم از بالا دریافت نکرده بودند جنگ طلب نبودند و از شهرهایشان فقط دفاع ‌کردند؟
ایاد می‌گوید : البته که ما دفاع کردیم. اما اکنون تبلیغات دشمن تاجایی است که جوانان مثبت هم از ما می‌پرسند چرا جنگیدید؟ البته وقتی توضیح می‌شنوند، قانع می‌شوند اما نفس این پرسش، پس از سی سال و اندی، دردناک است.

ساعت 14:15
نه تنها ایاد بلکه بیشترجوانان شهر آنقدرغرق دفاع از شهر می‌شوند که ازخانواده شان فراموش می‌کنند. 11 روز دفاعی که مرکز کشور هم جدی بودن آن را باور ندارد. خانواده‌های مرز نشین از همان بیست شهریور به شهر می‌آیند و در مساجد و حسینیه‌ها در سخت ترین موقعیت ساکن می‌شوند. اما باز هم تا هم اکنون، هیچ کس آن 11 روز را باور ندارد. ایاد می‌گوید: « 31 شهریور، ساعت دو ربع همه سر سفره ناهار بودند، بی خبر از آن که دشمن به سرعت پیش می‌آید. نزدیک به 400 تانک، جفت هم از شلمچه گذشت، نه مینی! نه سیم خارداری و نه تشکیلاتی داشتیم که جلوی دشمن را بگیریم. آنها راحت آمدند و ازسربازان ژاندارمری ما که ژ - سه هایشان زنگ زده بود عبور کردند.
شهید جهان آرا گزارش به استاندار داد اما با وجود خائنینی مانند مدنی و بنی صدر صدا به بالا نمی رسید، هنوز نامه‌های شهید جهان آرا در وزارت کشورو وزارت دفاع موجود است. حتی از مواضع دشمن شهید «حیدر حیدری» عکس گرفت و چاپ کردیم و فرستادیم ولی آن زمان بحث‌های خیانت و درگیری و احزاب و تجزیه طلبی بود که بحث دیگری را می‌طلبد . »

دفاع ما و خنده‌های نسل امروز
ایاد از من می‌پرسد: «بمباران غزه را از تلویزیون دیده‌ای؟ ... هر انسانی را ناراحت می‌کند!» سپس مویه کنان می‌گوید: «اما چه می‌دانید بر مردم خرمشهر چه گذشت!»
... بگویم؟! ... و می‌گوید: «تا 31 شهریور خانواده‌ها در شهر بودند. 10 و ربع که هجوم سراسری شد، لشگر زرهی عراق وارد شهر شد. اما آن چیزی که در خرمشهر بود جنایتکارانه تر از غزه بود. برخی مردم خرمشهر زخمی در خیابان داشتند. ناله می‌کردند که تانک بعثی از روی آنهاعبور می‌کرد و زنده زنده له شان می‌کرد. ما در کوچه‌ها سنگر گرفته بودیم، همه‌اش صدای «ترق ترق» می‌شنیدیم وقتی هوا روشن می‌شد می‌فهمیدیم این صدای خرد شدن جمجمه بوده است…»
ایاد باز مویه می‌کندو می‌گوید: «یک خونین شهری بود که هیچکس به جز آنهایی که بودند باور نمی کنند . در خرمشهر خانواده‌ها تکه تکه شدند، در خرمشهر زخمی‌ها زیر آتشبارهای دشمن جان دادند، در خرمشهر…»
بغض گلویش را می‌فشارد، نمی بینمش اما لحظاتی سکوت می‌کنم تا نفسش جا بیاید. مکث او طولانی نیست، می‌گوید: به خدا قسم اگر شهید جهان آرا در وصیت نامه اش قسم می‌خورد که «من لحظه به لحظه کربلا را در خرمشهر دیدم» همین طور بود. ما خیلی درد کشیدیم. ما خانواده‌هایمان را هم فراموش کرده بودیم که کجایند و چه می‌کنند. فقط به فکر دفاع از ناموس و میهن و دین بودیم. ما با جهان آرا در خرمشهر ماندیم و با 45 روز مقاومت، دشمنی را که ادعا کرده بود، سه روزه خرمشهر را می‌گیرد و صدام در میدان آزادی اهواز سخنرانی می‌کند، درهم شکستیم.
تا روز بیستم مهر شهید جهان آرا گروه گروه بچه‌ها را جمع می‌کرد. خیانت و نبود امکانات و نیرو معلوم شده بود. سید محمد به بچه‌ها گفت من بیعتم را از شما بر می‌دارم شما می‌توانید بروید اگر عمری باقی بود و خدمت امام رسیدم، از امام حلالیت می‌گیرم.
سید گفت: نیروهای یزیدی دارند می‌آیند. نگفت بعثی، نگفت عراقی، گفت یزیدیان ما را له می‌کنند و … اینها را زمانی به ما گفت که بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. به خاطر این که بچه‌ها را با دست خالی می‌خواست برای دفاع بفرستد. یکی از بچه‌ها به او گفت: سید محمد! تو نمی خواهی با ما بیایی؟ سید گفت: تکلیف مرا امام مشخص می‌کند !

درجه ما
ایاد به سمت و درجه و این حرفها که می‌رسد از مصاحبه با سرگرد عراقی می‌گوید که در آخر مصاحبه آمده است. می‌گوید:« آن زمان درجه و سمت و این چیزها مطرح نبود هر کس هر کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد. روز‌های اول گروهها بودند ولی کم کم یا شهید شدند و یا مفقود و یا مجروح می‌شدند و کم شدیم. روزهای آخر گروههایمان شده بود ده نفره، پنج نفره .
بحث درجه و این چیز‌ها نبود. باور کنید جنگهایی که بچه‌های خرمشهر در بعضی از کوچه‌ها انجام دادند قابل بیان نیست چون عقل نمی پذیرد. الان اگر برای نسل جوان تعریف کنیم به ما می‌خندند. حق دارند بخندند. چون باور کردنی نیست درک موقعیتی که ما دفاع کردیم. »

آب میوه خنک
ایاد روی درجه و این جور چیزها بیشتر مانور می‌دهد. می‌گوید: «سالها که با دانشجویان برخورد می‌کنیم برخی ماجراها را که روایت می‌کنیم، جوان می‌گوید تا کجا اشتباه تحلیل کردیم! ما با جوانان باید صادق باشیم. مگر ما با امام زندگی کرده بودیم؟ نه! ما نماینده‌های امام و فرماندهان را در جبهه‌ها می‌دیدیم آنها همه حرفشان با عملشان یکی بود.
وقتی شهید جهان آرا را می‌دیدیم که تا آخرین لحظه از همه جلوتر در جبهه هاست و زمین و خانه ای که به او می‌دهند نمی پذیرد و به مستضعفین می‌بخشد ودر یک اتاق اجاره ای زندگی می‌کند، وقتی می‌دیدیم فرمانده لشگر و محور با چفیه صورتش را می‌پوشاند وسنگر می‌کند و کار می‌کند تا شناخته نشود، وقتی می‌دیدیم در عملیات خیبر وقتی برای باکری آب میوه می‌آورند و او سه بار می‌پرسد، سهمیه همه بچه‌ها را به خط بردید می‌گویند بله! به همه دادیم و باز می‌گوید، به همه به همین خنکی دادید؟ می‌گویند بله!... می‌پرسد: به این خنکی دادید؟ به این خنکی رسید به دست بچه‌ها ی خط ؟ که بچه‌ها ساکت می‌شوند و شهید باکری آب میوه را روی زمین می‌اندازد و می‌گوید: چکار دارید می‌کنید فردا در برابر خدا در روز قیامت من چه جوابی دهم! او آب میوه را نمی خورد اینها را بچه‌ها ی نسل امروز از ما می‌شنوند و متاسفانه کارهای برخی مسؤولین را هم می‌بینند و می‌مانند کدام را باور کنند!... این گمگشتگی جوانان و مردم از همین جا آب می‌خورد.»

خرمشهر، کی خونین شهر شد
ایاد می‌گوید:«خرمشهر گرمای بسیار هلاک کننده‌ای دارد. شهریور خرماپزان است و این را فقط محلی‌ها درک می‌کنند. خانمها در آن گرمای وانفسا با چادر و مقنعه در مسجد جامع، کار پخت و پز و جا به جایی مهمات و مداوای زخمی‌ها و … را انجام می‌دادند. بچه‌ها می‌گفتند از 24مهرماه خرمشهر خونین شهر شد.» ایاد می‌پرسد: «داستانش را می‌دانی؟ » می‌گویم :«نه!» می‌گوید: «یعنی قتل عام، یعنی بچه‌ها را با گلوله تانک می‌زدند، یعنی بچه‌ها را می‌گرفتند و زیر تانک له می‌کردند، یعنی سر بچه‌ها را از تنشان جدا می‌کردند، پوست بچه‌های زخمی را با سر نیزه می‌کندند. یعنی فاجعه و فاجعه... نمی دانم از کجایش بگویم... خدا می‌داند برای ما که دیدیم گاه غیر قابل تصور می‌نماید چه برسد به آنها که ندیدند! آن لحظات قابل بیان نیست.
گاهی در خرمشهر وقتی از کوچه یا خیابانی می‌گذرم انگار یک لحظه برق مرا می‌گیرد و من می‌ایستم بچه‌ها می‌گویند: حاجی! چیزی شده؟ می‌گویم نه ! هنوز گاهی در خیابانهای خرمشهر صدای ناله‌های بچه‌ها به گوشمان می‌رسد. عجیب بود بچه‌ها شبانه روز در فعالیت بودند آرزوی خوردن یک جرعه آب خنک و یک ساعت استراحت به دلشان ماند.
 نمی شد چشم بر هم نهاد. لحظه ای غفلت سر خودت که هیچ جان خیلی‌ها را بر باد می‌داد.
تاب نمی آورم، می‌پرسم:« برادر ایاد! چه چیزی موجب این همه استقامت بود؟!»
می گوید: « فقط ایمان و دفاع از کشور و دین و ناموس و اطاعت از امام بود. تا اسم امام می‌آمد روحیه می‌گرفتیم. و این یک الهام خدایی بود و بر قلبها جاری می‌شد. هر چیز برای خدا باشد در قلبها نفوذ می‌کند و برای همیشه می‌ماند. امام مرد خدایی بود و ما بدون این که او را ببینیم حرفش برایمان حجت بود. دوست داشتیم حرفش بر زمین نماند، غصه نخورد، ناراحت نشود. امام راهی را جلوی چشم ما قرار داد که ما را به خدا می‌رساند.»

آخرین روز مقاومت
آخرین روز مقاومت برای ایاد روز تلخی است. می‌گوید: «آبادان محاصره شد و ما قفل شدیم و دستور عقب نشینی آمد ما اطراف مسجد جامع و میدان دروازه بودیم. این که ریحانی، احمد، و ثامری سید کاظم جهرمی و … شهید شدند و صادق جعفری مفقود شد، برایمان سخت بود. این که از خانواده مان خبر نداشتیم سخت بود.

پدر! منم «ایاد»
ایاد با یک اتفاق ساده، خانواده اش را پیدا می‌کند. او می‌گوید:« یک بار که مجروح شده بودم و در ماهشهر بستری بودم و از آنجا به اصفهان منتقلم کردند در آنجا یکی از آشنایان به من گفت، فلانی! پدرت را در قم دیدم نماز جماعت را در حرم پشت آقا ی نجفی مرعشی (قدس سره) می‌خواند.
پس از کمی بهبودی به قم رفتم، اذان ظهر جایی را که گفته بود پدرم نماز می‌خواند پیدا کردم. پدرم را از دور دیدم و خودم را به جلو کشاندم و کنارش نشستم و سلام کردم. پدر مرا نشناخت نماز که تمام شد دستم را دراز کردم و گفتم حاجی! قبول باشه! گفت قبول حق باشد. گفتم: حاجی! خوبی؟ گفت خوبم بابا ( به همه می‌گفت بابا)فهمیدم باز هم مرا نشناخته. گفتم پدر منم «ایاد» یکهو صورتش را به سمتم گرداند و کمی تامل کرد. دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و مرا تکان داد و گفت تو خودت هستی ایاد!مگر تو
 زنده ای؟ گفتم بله ! گفت آخر خبر دادند که تو شهید شده ای.
با پدر به خانه ای رفتیم که مهاجران جنگی در آنجا بودند و چند خانواده در آنجا زندگی می‌کردند. گفت ایاد! تو نیا مادرت خیال می‌کند تو شهید شده ای. صبر کن. او رفت تا زمینه را آماده کند من هم پس از دقایقی صبرم لبریز شد و به داخل ساختمان وارد شدم که یکهو صدای داد و فریاد بلند شد داد می‌زدند «ایاد» زنده است. مادرم تا مرا دید از حال رفت.

7 برادر
دو تا از برادر هایم با من بودند کوچکتره هم می‌رفت و برمی گشت. 
4 برادر تا آخر در جنگ بودیم رضا از گردان بچه‌های درود آمده بود. پسر عموهایم هم بودند. یکی از پسر عموهایم که شوهر خواهرم هم بود در سال 64عملیات چنگوله شهید شد.

دست راست
یک دلیل گزینش «ایاد» برای مصاحبه این بود که یک چشمش را در مقاومت از خرمشهر جا گذاشته و کف و سه انگشت دست راستش را هم. می‌پرسم: «چشمتان را کجا جا گذاشتید؟» می‌پرسد: «شما از کجا می‌دانید!» می‌گویم: « ما پیش از مصاحبه آمار می‌گیریم! »
می خندد و می‌گوید: «یک چشمم را در مقاومت گذاشتم . کف دست راستم با سه انگشتم که بی حس شدند هم در عملیات بیت المقدس آزاد سازی خرمشهر گذاشتم. در عملیات والفجر 8 و کربلای 4 هم شیمیایی شدم. حدود 40 ترکش هم در جمجه ام به یادگار دارم و تعدادی هم در کمرم . تابستان که می‌شود مثل کلنی مورچه داخل سرم راه می‌روند!

امروز
«ایاد» امروز را دوست ندارد! او می‌گوید: «امروز دردناک تر از همه سختیها، تحمل فشارهای اقتصادی مردم، انحرافات فرهنگی است! نماز شب که هیچی، نماز روزانه ما از آن زمان فرق کرده است. خود سازی و رحماء بینهم کمرنگ شده است.
جوانان که همان هستند ما در جبهه‌ها کم بچه ژیگول نداشتیم. صداقت پس از انقلاب در مسوولین و افراد انقلابی ریشه دواند و همان اخلاص و صداقت بود که قلبها را به هم پیوند داد تا هر کس به خاطر دیگری جان خود را فدا کند مال که قابل نبود امروز صداقت بسیار کمرنگ شده و شاید بشود گفت که رفته است .»


سه روز مانده به خرمشهر
از ایاد می‌پرسم: « سه روز به سوم خرداد و روز آزاد سازی خرمشهر مانده شما کجا بودید و چکار می‌کردید ؟»
می گوید: «برای عملیات آزاد سازی خرمشهرهمه بخصوص بچه‌های خرمشهر لحظه شماری می‌کردند.ماه رجب همزمان با مولود علی (ع) در چنین روزهایی بودیم که قرار شد در تیپ ما- 22 بدر به فرماندهی شهید دکتر عبدالرضا موسوی، جانشین شهید جهان آرا در اطراف دارخوین مستقر و آماده عملیات شویم. به مناسبت ماه رجب، رمز عملیات آزاد سازی خرمشهر یا علی بن ابیطالب شد. عملیات شروع شد و همه در آرزوی آن که وارد شهر شویم. اما اختلافهایی پیش آمد که 23 روز طول کشید. از دوم اردیبهشت تا سوم خرداد . از آن طرف صدام و پشت سرش همه ابرقدرتها سرمایه گذاری کردند. صدام آن جمله معروف را گفت که اگر ایرانیها خرمشهر را بگیرند من کلید بصره را می‌دهم. قویترین موانع و دژهای جنگی را در اطراف خرمشهر کار گذاشت.

 

نم باران و اشک بچه‌ها
ما بچه‌های تیپ بدر از آب عبور کردیم. کم کم سوار قایق شدیم. بچه‌ها آنقدر شوق داشتند که بیشتر از ده نفر سوار قایق می‌شدند و یکی از قایقها بر گشت و بچه‌ها در آب افتادند. وقتی وارد جاده اهواز شدیم، دل تو دلمان نبود. قرار بود در سمت راست جاده، نیرویی به ما بپیوندد که متاسفانه نشد. زمینگیر شده بودند و ما محاصره شدیم. شاید بیش از 50 در صد از نیروهای تیپ ما شهید شدند.
سمت راست، چپ، روبروی ما در جاده اهواز نیروهای دشمن بودند. درمرحله دوم عملیات ما توانستیم از جاده عبور کنیم. همزمان خبر تلخی به ما رسید و آن خبر شهادت «عبدالرضا موسوی» و تعدادی از بچه‌ها بود. در آن گرما علف را می‌کندیم و می‌جویدیم تا دهانمان مرطوب شود. بچه‌ها رسیدند و کمک کردند تا از محاصره به در شویم. معجزه الهی بود که در مرحله دوم دشمن فرار کرد و به خط مرزی اطراف کوشک و جفیر و … تا به روستای عرایض نزدیک به خرمشهر رسیدیم منتظر شدیم تا عملیات ورود به خرمشهر آغاز شد در این زمان نم بارانی هم زد و با اشکهای بچه‌ها در هم آمیخت روز سوم خرداد بچه‌ها جاده شلمچه و …
وارد شهر شدیم، می‌خندیدیم،گریه می‌کردیم، نجوا می‌کردیم، سجده می‌کردیم. زمزمه بچه‌ها بلند شد. که «...ممد کجایی! » شعر ممد نبودی را «آقا جواد عزیزی» زمزمه کرد و بعد هم کویتی پور آن را خواند.

 

شوق دل بود واشک چشم
از صادق جمیل پور یک خاطره بگویم... «سال 60 آماده می‌شدیم برای عملیات. آن ور آب بودیم. حاج حبیب مضعل، مسوول محور بود و من جانشین محور. باور کردنی نیست اگر بگوییم ما چگونه آب و غذا می‌خوردیم. گرما زیاد بود. نصف شب رفتم کنار آب. دیدم کسی گریه می‌کند. فکر کردم مریض است. چون بچه‌ها وقتی مریض می‌شدند چیزی نمی گفتند. دارو نبود. مظلومانه درد می‌کشیدند فکر کردم صادق مریض است. بغلش کردم و گفتم آقا صادق! اگر مریضی و درد داری برو... من هستم. گفت: نه چیزی نیست! پرسیدم: چه شده؟ بغضش شکست و گفت: آن ور آب شهر ماست! گفتم: انشاا... واردش می‌شویم. گفت: من دوست دارم صدای بوق ماشینها را بشنوم، دوست دارم چراغهای شهر را ببینم که روشن شده است، دوست دارم صدای فریاد بچه‌ها را وقتی از مدرسه بیرون می‌آیند بشنوم، دوست دارم صدای سبیل را در بازار صفا بشنوم (بچه ای یک تنگی می‌گرفت با دو سه لیوان و در بازار صفا داد می‌زدند سبیل ( به معنی در راه خدا)یک تومان می‌دادی و می‌گفتی سبیلش کن. مردم آب می‌خوردند و فاتحه می‌خواندند) گفتم:
 نا امید نشو... مگر شهید جهان آرا نگفت «شهر سقوط می‌کند بچه‌ها پسش می‌گیریم اما سعی کنید ایمانتان سقوط نکند.» فردای آن روز صادق جمیل داشت وضو می‌گرفت که شهید شد.

 

مسجد جامع
ایاد می‌گوید: « خرمشهر آزاد شد ولی صادق جمیل ندید. وارد مسجد جامع که شدیم شیشه‌ها و ترکش‌های زمان مقاومت هنوز آنجا بود. انگار کسی در مسجد رفت و آمد نکرده بود. شیشه‌های کوکتل، سه راهی ها، باند‌های پانسمان را با دست تمیز می‌کردیم که بچه‌ها یک تانکر آب آوردند و مسجد را شستیم و برای نماز آماده کردیم.
می گویم: « آقای ایاد بهرام زاده! شما وقتی قطره ای از دریای خاطرات خود را تعریف می‌کنید من با خود فکر می‌کنم شما چقدر قوی هستید که این همه هست و نیست را تاب آوردید؟»
می گوید: «استقامت را ما با هم آموختیم. تمرین می‌کردیم. خودسازی می‌کردیم. گفته‌های امام را به جان می‌خریدیم. قابل توصیف نیست... انشاءا... خود آقا بیاید.»
می گویم: من دیگر خجالت می‌کشم بپرسم. سه ساعت است که من می‌پرسم و شما با صبر پاسخ می‌دهید.
می گوید: «جوانان امروز، شهدا و راه شهدا را دوست دارند. گلایه از آقایان است که این دنیا ماندگار نیست. شهید بزرگوار آقا سید محمدزاده می‌گفت بچه‌ها فردا ما باید جواب خدا را بدهیم هرچه اضافه کنیم بیشتر گرفتار می‌شویم. آقایان با مردم صادقانه برخورد کنید. به فکر مردم مستضعف باشید. در همین خرمشهر عده ای شرمنده اهل و عیالشان هستند. خدمت به مردم بهترین عبادت و بهترین حج است.»

 

آن سرگرد عراقی گفت…
می گویم: «آقای بهرام زاده! در میان حرفهایتان گفتید با یکی از فرماندهان عراقی مصاحبه کرده‌اید. قول دادیدتعریف کنید.»
ایاد می‌گوید: «شهید جهان آرا در عملیات حصر آبادان شماری از اسیران را تحویل من دادند تا اطلاعات بگیرم . اسیران دو روز با من بودند. همه اسرا با زیر پیراهن بودند و درجه شان معلوم نبود. شهید جهان آرا که آمد به آنها سر بزند گفت ایاد! کسی حق ندارد به اسیران توهین کند و یا دست دراز کند و اگر برادر فروزنده یا نورانی آمد همکاری کنید. اگر بفهمم کسی بی حرمتی به اسیر کرده با تو برخورد می‌کنم. سپس گفت هر چه خواستند اگر داشتیم به آنها بدهید. گفت بهرام زاده! هر چه نیرو خواستی به عبدا... بگو. چند قدم پشت سر سید محمد رفتم. برگشت لبخندی زد ایستاد و مرا بغل کرد. دلم ریخت. او که رفت همین طور دلهره داشتم. به جز من یکی یکی بچه‌ها را در آغوش می‌گرفت و می‌رفت بعد هم با پرواز شهید شد.»
«ایاد» ماجرای سرگرد عراقی را ادامه می‌دهد: «عراقیها سیگار زیاد می‌کشند. دو سه نفر داشتند که خیلی سیگار می‌کشیدند. دو تا از اسیران در جیبشان سیگار داشتند پاکت بغداد می‌گفتند. می‌گفتم با یکی از بچه‌ها برو بیرون و بکش کبریت ممنوع بود سیگارش را روشن می‌کردیم برادر شهید اقبال پور حاج عبدالرحیم! مسؤول انبار توزیع بود، صدا کرد و گفت: عبدالرحیم سیگار از انبار بیارید و به بهرام زاده بدهید و رسید بگیرید. بوکس بوکس بیارید نه فله.
بعدها فهمیدیم عراق تبلیغات کرده که ایرانی‌ها گدا گشنه اند و …
دو کارتون سیگار آورد و گذاشتیم وسط. گفتم بفرمایید. همه ریختند یکی دو بوکس زیر بغلشان گرفتند و بینشان دعوا شد یک باره دیدم یکی داد زد. همه کنار رفتند و به دستور او احترام گذاشتند. فهمیدم فرمانده باید باشد. او گفت خجالت بکشید. به دستور او همه سیگارها را وسط گذاشتند.به من گفت: نعم سیدی! یکی از آن میان جلو آمد گفت هر کسی سیگار می‌کشد بردارد و خدا به دادشان برسد اگر سیگار نکشند و بردارند. سپس به من گفت برادر! نیروهایتان سیگارهارا بردارند چون زیاد است. گفتم هست! گفت بردارید. هر وقت خواستند بیارید. پس از آن گفت سید ایاد! می‌توانم مزاحمت شوم. گفتم بفرمایید! به راهرو رفتیم. گفت: من سرگرد حامد … هستم فرمانده گردان با ده سال خدمت در ارتش. سپس پرسید: این آقایی که آمد و سفارش ما را کرد و لباس سپاهی داشت که بود؟! لبخندی زدم و گفتم: فرمانده ما . گفت: اسمش را بگو! گفتم: حاج سید محمد جهان آراست. تا این را گفتم، گفت: سید محمد جهان آرا فرمانده شما می‌آید و شما او را بغل می‌کند و هیچکس ما را خبر نمی کند نیروهای اسیر رابه خط کنم. این رزمنده و فرمانده شجاع، عراق را لرزانده. صدام گفته که به هرکسی که جهان آرا را بکشد، بالاترین درجه را می‌دهم. گفت: چرا نگفتی اسرا را به خط کنم ؟ به شوخی گفتم: می‌خواستی فرمانده ما را بکشی ! گفت: نه قائد! من باید نیروها را به خط می‌کردم ... سید محمد وقتی وارد شد دم در نشست... برایش تعجب بود پرسید: مگر این فرمانده کل محور نیست؟ گفتم: چرا! گفت: پس چطور اینطوری نشست و رفتار کرد! گفتم: ما همین طوری هستیم. گفت: مگر امکان دارد؟ گفتم: بله! گفت: وا...؟ گفتم: بله! گفت: اگر به همین حالت بمانید با این برادری که بین شما هست، شما غرب و شرق را تصرف می‌کنید.در نهایت، من اسیران را به هتل بین المللی آبادان مقر لشگر 77 خراسان بردم و تحویل دادیم.
« ایاد بهرام زاده»سال 69 ازدواج می‌کند. او اکنون 5 فرزند دارد. 3پسر و دو دختر. آقا «ایاد» ده سال است از سپاه پاسداران بازنشسته شده است.

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha