تحولات منطقه

گروه فرهنگی- زهره کهندل - گوش تیزمی کردیم و چشم می‌دوختیم به لبهای مادربزرگ و همه هیجانمان در همین یک جمله خلاصه می‌شد که؛ «خب بعدش؟!» ...

 آجیل مشگل گشای پیرخارکن
زمان مطالعه: ۱ دقیقه

دست در دست قهرمان قصه از پشت دیوار کاهگلی سرک می‌کشیدیم و خودمان را تا پشت پرچین باغ می‌رساندیم و نفس مان بند می‌آمد که آن پشت چه خبر است تا زمانی که مادربزرگ باز لب به سخن می‌گشود و نفسهای حبس شده مان به شماره می‌افتاد. تکاندن غبار از خاطرات گذشته، بویژه آنها که به سالهای دور بر می‌گردد و شاید جایی در حافظه پنهان شده باشد، اگرچه در یک گپ و گفت کوتاه، فرصتی برای خودنمایی پیدا نمی کند، اما چشیدن همین مزه شیرین خاطرات گذشته، ما را بس است. این هفته با «منصور ضابطیان» که حدود دو د هه در عرصه نویسندگی، کارگردانی، اجرا و تهیه کنندگی فعالیت کرده و گاهی این شبها در بخشهایی از برنامه «رادیو هفت» شبکه آموزش ما را به خاطرات گذشته مان پرتاب می‌کند، درباره قصه های قدیمی دوران کودکی اش هم کلام شدیم.

قصه های قدیمی مادربزرگتان را به یاد دارید؟
- من هیچ وقت مادربزرگی نداشتم که بخواهد برایم قصه بگوید. برای همین خاطره ای از این قصه ها ندارم. البته تا 8-9 سالگی، مادر بزرگ پدری ام در مشهد زندگی می‌کرد، اما ما در تهران بودیم.

مادرتان برایتان قصه می‌گفت؟
- بله، به یاد دارم مادرم قصه ای می‌گفت به اسم پیر خارکن که اغلب مشهدی ها این قصه را بلدند، قصه خارکن فقیری بود که چند تا دختر داشت. پیرمرد نذر می‌کند اگر به مال و منال برسد، کار خیری انجام دهد. بعد از اینکه به مال می‌رسد، نذرش را فراموش می‌کند و طی اتفاقاتی به زندان می‌افتد، آنجا یاد نذرش می‌افتد و از زندانبان می‌خواهد که برایش کمی آجیل مشکل گشا بخرد تا او نذر کند از این مشکل رها شود و ... البته جزئیات قصه را دقیقا به یاد ندارم، سایه روشنی از آن در ذهنم باقی مانده است.

از آن دست بچه‌هایی بودید که اهل شنیدن قصه‌های ترسناکند؟
- نه اصلاً .

یعنی دوست نداشتید قصه های قدیمی جن و پری را بشنوید؟
- اهلش نبودم و الان هم نیستم. همیشه می‌گویم چرا باید وقتم را بگذارم و فیلمی را ببینم که بعدش بترسم. ترجیح می‌دهم وقتم را طوری بگذرانم که لذت ببرم.

توی بچگی از سر هیجان سراغ قصه سازی های تخیلی هم می‌رفتید؟
- نه خیلی، البته یکی از سرگرمی هایم این بود که قصه بسازم.

یعنی چی؟
- کتاب درست کنم. دفترچه‌هایی را می‌گرفتم و عکس برگردانهای ورقی می‌خریدم و بر اساس عکسها، یک قصه می‌نوشتم. عکس برگردانها را در صفحه ای سفید می‌چسباندم، دورش نقاشی می‌کشیدم و قصه ای برای آن می‌نوشتم. این یکی از سرگرمی هایم بود.

قصه از چه زمانی پا توی زندگی تان گذاشت؟
- قصه به مثابه آنچه در کتابها آمده، از زمانی که یادم می‌آید همیشه در زندگی من بوده است، حتی از دورانی که هنوز مدرسه نمی رفتم و سواد خواندن و نوشتن نداشتم. مجموعه کتابهایی که آن زمان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ می‌کرد، گنجینه ای بزرگ بود که ما را با شکل زیبایی از زندگی آشنا کرد و خود من به شدت تحت تأثیر آن کتابها قرار گرفتم . در کنار آن انتشارات امیر کبیر هم که در آن دوران به وضعیت اسفبار امروز دچار نشده بود، یکی از مهمترین انتشاراتی های ایران بود.
آن دوران ما با امیرکبیر زندگی می‌کردیم، بخصوص مجموعه کتابهایی که برای بچه ها چاپ می‌کرد با عنوان کتابهای طلایی که بیشتر از 100 جلد بود. یکی دیگر از اتفاقاتی که باعث شد با قصه ارتباط بیشتری پیدا کنم، رفتن به کتابخانه بود. برای من یک دنیای شگفت انگیز دست نیافتنی بود. اینکه صبح زود از خواب بلند شوم و توی گرمای تابستان خودم را به اتوبوس برسانم و روزهایم را لابه لای قفسه ها پر کنم. کتاب قبلی را پس بدهم و یک کتاب جدید بگیرم.

با این کتابها می‌شد کودکی کرد؟
- چرا نشود! در آن دوره کتاب های تخیلی و کودکانه هم بود. مجموعه کتابهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در آن زمان شکل دیگری از ادبیات را برای ما معرفی کرد. در کنار آن کتابهای فانتزی هم داشتیم که مجموعه قصه های والت دیزنی بود و ماجراهای «تن تن» که خواندنش حسابی جذاب و دوست داشتنی بود. در عین حال بازیگوشی‌های دوران بچگی را هم داشتیم.

این کتاب سازی تا کی ادامه پیدا کرد؟
- تا سالهای سال. هر وقت فرصتی پیش می‌آمد این کار را می‌کردم. طبیعتاً وقتی از دوران دبستان عبور کردم، این کار به نظرم کودکانه می‌آمد، حتی یادم هست در دوران راهنمایی، به مسؤولان مدرسه خیلی اصرار کردم که مسابقه مجله سازی برگزار کنند که این اتفاق افتاد و من هم نفر اول شدم.

اولین خواننده قصه هایتان چه کسانی بودند؟
- پدرو مادرم و اعضای خانواده که خیلی هم تشویقم می‌کردند. الان که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر برای من نقش بازی می‌کردند در تعریف از این کتابها.

این کتابها را نگه داشته اید؟
- بله، یکی دوتایشان را دارم. احتمالاً لابه لای انبوهی از کتابها و نوشته ها، جایی دارند استراحت می‌کنند، اما گم نشده‌اند.

چه مواقعی لابه لای این قفسه ها کشانده می‌شوید به سمت خاطره های گذشته؟
- ما لحظه به لحظه با خاطره‌هایمان زندگی می‌کنیم و این بخش جدانشدنی زندگی ماست. گاهی اوقات برمی‌گردیم، آنها را مرور می‌کنیم و حسرت می‌خوریم، اما بیش از همه، مرور خاطرات گذشته برایم لذت بخش است.

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha