تحولات منطقه

گروه عشقستان /گناوه- خبرنگار افتخاری قدس – آمنه غلام زاده : سلام! ماهروقت می‌خواهیم بزرگ یابزرگ زاده‌ای را معرفی کنیم، کتابها، افسانه‌ها و درگذشتگان را جست‌وجومی کنیم تا به دیگران معرفی کنیم، ...

با هم به کاشانه «عزت» برویم
زمان مطالعه: ۱ دقیقه

تا از آنها بیاموزیم و بهتر زندگی کنیم. اما گاهی در روستاها و شهرها، اسطوره‌هایی بی‌بدیل هستند که آنها را نمی‌بینیم، آنهایی که روش و منش زندگیشان ناب و جذاب است.
سرکارخانم «عزت خدرزاده» یکی از آنهاست. اسطوره‌ای ازصبرواستقامت درعین شادابی وسرزندگی.
او اهل گناوه از محله نوروزآباد، خواهر شهید «خدادوست خدرزاده» و همسر شهید «ا... کرم بهمنیاری» از روستای بهمنیاری است. پس از گفتگو می‌خواهیم عکسی از شهدا بگیریم که متوجه می‌شویم شهید خدادوست فقط یک عکس کهنه دارد و آخرین عکس او آن هم برای ثبت نام در دوره سوم راهنمایی بوده است. آن قدر عکس کهنه بوده که از روی عکس نقاشی کرده‌اند و «ا... کرم» فقط یک عکس دارد.
وقتی از خانم عزت می‌خواهم عکس خانوادگی بدهد می‌گوید: ما چقدر زندگی کرده‌ایم که عکس هم داشته باشیم. تفریح، مهمانی، مسافرت هیچیک را نداشتیم. کیفیت عکسهای جبهه‌شان هم به قدری ضعیف است که قابل چاپ نیست.
خانم «عزت خدرزاده» دوست ندارد عکسش را بگیریم و ما عکس نمی‌گیریم.
با ما همراه شوید تا به کاشانه عزت برویم.


«خداخواست» زاده شد
می‌خندد و می‌گوید: من چیزی برای گفتن ندارم! شما بایدازآنهایی بنویسیدکه امام فرمود، رهبرشان است. آنهایی که چند صباحی ازبهشت به زمین کوچ کردند تا انسان بودن را به ما بیاموزند و این دنیا را با تمام شوق وشادمانی برای ما گذاشتند ورفتند.
می گویم: خب شما از همانها بگویید.
اندکی سکوت می‌کند، چشمانش در اشک می‌غلتد، اما لبخنداز لبانش محو نمی‌شود، می‌گوید: پدرم از زن اولش صاحب پسر نشده بود. مادرم زن دوم پدرم بودتا پسری به دنیا آورد. از مادرم هم دودختر به دنیا آمد که یکی از آنها منم. تا این که برادرم «خداخواست» زاده شد.
این بار صدای خنده اش بلند می‌شود و با شادی کودکانه‌ای می‌گوید: پس از دو ازدواج و چهار دختر، خدا می‌داند که این کاکل زری چقدر عزیزبود وهوادار داشت.
اما این پسر دردانه از نوزادی سر ناسازگاری با دنیا داشت. بیماری‌ای نبود که تهدیدی برای مرگ او باشد و خداخواست آن بیماری را نگیرد. سرخک، آبله و... بیماری‌های سختی که امیدی به زنده ماندنش نبود، اما ازهمه جان سالم بدر برد.
لحن گفتار عزت خانم مانند کسی است که برای فرزندش داستان می‌گوید. من با علاقه گوش می‌دهم.
می‌گوید: پسر سر سختی بود. این عزیز کم کم بزرگ شد وبه کلاس اول رفت، برای رفتن به مدرسه حتماً باید یکی از ما خواهرها، او را همراهی می‌کردیم، گرچه نگاه‌ها ی معنی‌دار هم کلاسی‌ها یش سبب آزارش می‌شد، اما چون می‌دانست بودنش چقدر برای خانواده ارزشمند است، چیزی نمی‌گفت. تا کلاس پنجم زندگی برادرم مانند همه بچه‌های روزگار بود. اودرسخوان ، باادب و دوست داشتنی بود.


ساک قرضی ازهمسایه
کلاس اول راهنمایی مصادف شد با شور انقلابی مردم، تظاهرات و جلسه‌های انقلابی در مساجد بر پا شد و پای ثابت همه این جلسات «خدا خواست» بود.
پدرو مادرم بیش از حد نگران «خداخواست» بودند اما او نمی‌توانست فعالیت انقلابی را از زندگیش فاکتور بگیرد. به همین سبب خداخواست را به سعدآباد، منزل داییمان، فرستادند تا از صحنه دور شود، اما پس از مدتی دایی با «خداخواست» آمد و گفت:« آرام و قرار ندارد. بهتر است پیش خودتان در گناوه باشد.»
انقلاب پیروز شد، دیگر مراقبتهای پدرو مادر فایده‌ای نداشت. خداخواست عضو بسیج مسجد امام حسن مجتبی(ع) شد، روزها گذشت وجنگ تحمیلی آغاز شد.
روزهای سختی داشتیم، علاقه بیش از حد همه ما به او مانع رفتنش به جبهه بود. پدر و مادرم تا کلاس سوم راهنمایی در مقابل اشکهای او مقاومت می‌کردند.
تا آن روز عصر که خداخواست ساکی را از همسایه قرض می‌گیرد و با پنهان کاری لباسهایش را جمع می‌کند و راهی جبهه می‌شود....


آخر روز دوم
خانم خدرزاده چند لحظه‌ای سکوت می‌کند و اشکهایش را با گوشه روسریش پاک می‌کند و آهی می‌کشد و می‌گوید: مادرمان تا با خبر شد، فوری به دنبالش رفت، اما هر چه التماس کرد، نتوانست او را از مینی بوس پیاده کند و «خداخواست» رفت....
پدرم آرام نمی‌گرفت پشت سر «خدا خواست» راهی کازرون شد.
او با دایی به پادگان می‌رود، می‌گویند، او را برای آموزش به شیراز برده اند. به شیراز می‌روند می‌گویند به ماهشهر رفته است.
راهی ماهشهر می‌شوند. « خداخواست »خود را از دید پدر و دایی پنهان می‌کند تا این که راننده‌ای به نام حاج «محمود عبداللهی» که در پادگان کار می‌کرده، او را پیدا و به دستبوسی پدر می‌آورد.
«خداخواست» همین که پدر را می‌بیند، خود را روی پاهای او می‌اندازد وپدر را به حضرت زهرای مرضیه(س) قسم می‌دهد و می‌گوید، روز قیامت چگونه جواب حضرت را می‌دهید که پسرش را تنها گذاشته‌اید.
با این قسم، پدر تسلیم می‌شود، اما قول می‌گیرد که در این 45روز فقط در تدارکات کار کند. «خداخواست» 38روز کنار دست حاج محمود در تدارکات کار می‌کند و روز سی وهشتم برای بردن آذوقه به خط که تازه آزاد شده است، می‌رود(آزادسازی بستان،عملیات طریق القدس) در آنجا یکی از دوستانش را می‌بیند وبا التماس و خواهش از حاج محمود می‌خواهد که حداقل دو روزجایش را با دوستش عوض کند،حاج محمود می‌پذیرد و دو روز در خط می‌ماند، آخر روزدوم که چهل روز تمام می‌شود، در اثر بمباران هوایی با ترکشی که به سینه اش می‌خورد، شهید می‌شود!
اشک از چشمان خانم خدرزاده سرازیر می‌شود و می‌گوید: بارها خدا را شکر کرده ام که خداخواست با شهادت از دنیا رفته است، زیرا اگر با مرگ طبیعی از دنیا می‌رفت، پدر و مادرم نیز با او از دنیا می‌رفتند، اما مرگ به رسم شهادت به آنها صبر داد و توانستند غم جوان از دست رفته را تحمل کنند.


10 روز زندگی
چهره اش با تمام چین و چروکش دوست داشتنی و جذاب است. داستان زندگیش پر از حادثه است، از هر دری سخنی می‌گوید، می‌گویم از دیگر شهیدت بگو.
نگاهش را به گلهای قالی می‌دوزد و می‌گوید: چه بگویم که نا گفتنی است! من هم مثل مادرم، همسر دوم بودم، با این تفاوت که شهید با همسرش تفاهم نداشتند و با وجود دخترکی یک سال و اندی، جدا از هم زندگی می‌کردند. همسرش به هیچ قیمتی حاضر نبود زندگی با همسرم را ادامه دهد. ما به هم معرفی شدیم و اخلاق همدیگر را پسندیدیم،با وجود مخالفت شدید پدرش، با همراهی مادرش با هم ازدواج کردیم. 24ساعت پس ازازدواجمان همسرم « ا... کرم» به جبهه رفت.
جبهه که بود یک شب خواب دیدم، جعبه‌ای را به دستم داد وگفت: «در این جعبه امانتهایی هست که من باید از آنها مانند جانم نگهداری کنم.روی هم رفته ما هفت ماه با هم زندگی کردیم در این هفت ماه، روی هم شاید یک هفته یا اگر ساعتهایش را هم روی هم بگذاریم 10روزباهم زندگی کردیم.


انسان را از محبت سرشار می‌کرد
هر گاه از جبهه بر می‌گشت، باید با همه اقوام دیدارها را تازه می‌کرد، می‌گفت، شاید دیگر نتوانیم همدیگر را ببینیم. بار اول که آمد ازاو خواستم برای دیدن پدرش به روستا برویم، اما او گفت، پدر مارا قبول نمی‌کند، اما من اصرار کردم. یک روز با موتور به روستا رفتیم، او سر کوچه ایستاد و جلو نیامد، من تنها رفتم. وارد که شدم، سلام و احوال پرسی کردیم، چون پدرش مرا ندیده بود، نشناخته تعارف کرد که وارد خانه شوم، وقتی وارد شدم و نشستم، مادر «ا... کرم» آمد تا مرا دید با لبخندی از سر رضایت، اما با کمی دلهره مرا به پدر شوهرم معرفی کرد. اوکمی سکوت کرد، سپس پرسید «ا... کرم» خودش کجاست که تورا تنها فرستاده ؟ گفتم، سر کوچه است وجرأت آمدن ندارد!
گفت، بروبه خانه دعوتش کن.
وقت برگشتن دوتا گبه ویک دستگاه تلویزیون سیاه وسفید به ما هدیه داد. کم کم روابط ما با پدر و مادرش گرم شد. ما در یک اتاق در منزل برادر شوهرم زندگی می‌کردیم. وقتی «ا... کرم» جبهه بود، سعی می‌کردم بیشتر در روستا منزل پدریش باشم. زندگی ما خیلی کوتاه بود، اما ایشان آنقدر بزرگ منش بودند که در همان لحظه‌ها ی کوتاهی که در منطقه بود سعی می‌کرد همه را از محبت خود سیراب کند، آنقدر سرشار از مهربانی بود که در همان لحظه‌های کوتاه جبران نبودنش را می‌کرد و چه زیبا انسان را از محبت سرشار می‌کرد، دراین مدت با فروش تلویزیون و یک جفت النگو زمینی را خریداری کرد تا منزلی برای سکونت ما بسازد و برای گرفتن وام هم ثبت نام کرد (که پس از شهادتش فراهم شد ) وبه جبهه رفت.
هنوز از رفتنش چندی نگذشته بود که غروبی در منزل پدرم بودم که خبرشهادتش را آوردند. چه لحظه وحشتناکی بود و چقدر سنگین....


زندگی از نو
روزهایی گذشت و من خوابم را به یاد می‌آوردم و این که در خواب امانتی را به من سپرد، این امانت چه می‌تواند باشد. پس از اندک زمانی فهمیدم فرزندی در بطن دارم که هنوز روی پدر را ندیده، گرد یتیمی به زندگیش نشسته است...! امانت ا... کرم دو روز پیش از چهلم پدرش به دنیا آمد. پس از آن ما برای زندگی کردن به روستا رفتیم. روستاهای آن روزگار قابل مقایسه با اکنون نبود نه آب، نه برق، نه تلفن، نه خانه بهداشت و....
چقدر سخت می‌گذشت با دو بچه کوچک که نیاز به مراقبت ویژه‌ای داشتند، مراقبتهای ویژه خانواده همسرم بخصوص پدر زندگی را آسان می‌کرد.


دفتر عشقستان ثبت می‌کند
از این به بعد او کمتر حرف می‌زند و ما مجبور می‌شویم پشت سر هم پرسش کنیم.
می‌فهمیم، دوسال به گونه‌ای با بزرگ منشی زندگی کرده است که پدر شوهری که زمانی مخالف ازدواج پسرش با او بوده، حالا به هر دری می‌زند تا او را در خانواده نگه دارد و بزرگواریش را جبران کند. پدر پیشنهاد می‌دهد که او با پسر دیگرش ازدواج کند. گفت‌وگوها شروع می‌شود و او را راضی می‌کنند که از نو زندگی را آغاز کند.
اکنون او مادرسه دختر و چهار پسر است. او از همراهی همسرش می‌گوید از این که همیشه در کنار اوست. از بزرگواری همسر حاضرش یاد می‌کند که سختی‌ها در کنار او لذت بخش و شیرین می‌شود و با فراهم کردن وسایل آسایش خانواده، او را همراهی کرده تا از مادر پیرش با عزت و شرف نگهداری کند. می‌گوید: اگر همسرم نبود، من هرگز نمی‌توانستم دوباره لبخند بزنم! حالابا لبخندی بر لب وچشمانی لبریز از اشک شوق سکوت می‌کند.
پس از گفت‌وگو می‌خواهیم از او عکسی به یادگار بگیریم، اجازه نمی‌دهد و می‌گوید؛ سر بلندی از آن شهدا است و ما هم تنها از شهدا و مادر شهید «خدا خواست» عکس می‌گیریم وکاشانه‌ای دیگر ازشادابی وسرزندگی را در دفتر عشقستان ثبت می‌کنیم.

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha