تحولات منطقه

۲۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۵
کد خبر: ۴۱۱۰۳۱

قدس آنلاین-طوبی ساقی: خسته شده‌ام. گاهی فکر می‌کنم یک کوه سنگین روی شانه‌هایم گذاشته‌اند. بعضی وقت‌ها هم دست و پایم لمس می‌شود و نای راه رفتن هم ندارم. من در بیست و پنج سالگی به این حال روز افتاده‌ام و معلوم نیست وقتی پا به سن بگذارم به چه حال و روزی بیفتم.

سرنوشت نامراد زندگی با مراد
زمان مطالعه: ۱ دقیقه

  

 

زن جوان بالبخندی که طرحی از حزن و اندوهی پنهان داشت آهی کشید و افزود: وقتی فکر می‌کنم این بدبختی و سیه روزی را خودم به سر خودم آورده‌ام دیوانه می‌شوم. خیلی سعی می‌کردم به در بی‌خیالی بزنم. ولی با رنج و عذاب لحظه به لحظه‌ای رو به رو هستم و نگرانی برای آینده خودم و فرزندم مرا به مرحله‌ای می‌رساند که یک قرص آرام بخش می‌خورم و می‌خوابم.

یک روز شوهرم گفت بی‌خیال دنیا بیا شراب بخور یا موادمخدر مصرف کن تا شارژ بشی. اما من دیگر زرنگ شده‌ام و نمی‌خواهم کار را از این که هست بدتر کنم.

امروز به کلانتری ۱۷ آمده‌ام و می‌خواهم شکایت کنم. می‌خواهم خودم را از وضعیت اسف باری که دارم نجات دهم. باید گذشته‌ها را جبران کنم و زندگی ام را از نو بسازم. خودم به جهنم، به خاطر دخترم هم که شده باید تلاش کنم و خوب باشم.

زن لاغراندام افزود: چهار سال قبل با مراد آشنا شدم. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند. او با مادرش زندگی می‌کرد.

وضع مالی پدر بزرگش خیلی خوب بود. او و مادرش هم بریز و بپاش می‌کردند. مادر مراد از دوستی‌مان با خبر بود. اما پدر و مادر من اطلاعی نداشتند.

متأسفانه از اعتماد خانواده‌ام سو استفاده کردم و به باوری غلط با مرد رویاهایم خوشگذرانی می‌کردم. دلم قرص بود مادرش هوایم را دارد و بزودی عروس آنها خواهم شد. همین فکر غلط هم کار دستم داد. مراد به خواستگاری‌ام آمد. پدر و مادرم مخالفت جدی خود را با این ازدواج اعلام کردند.

به عشق او عقلم را زیر پا گذاشتم و از خانه فرار کردم. دو شبانه روز با مراد بودم. ما به شمال رفتیم. مادرش هم آمده بود.

از آنجا با مادرم تماس گرفتم و گفتم که دیگر به خانه برنمی‌گردم. بیچاره مادرم، اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد که برگردم و فکر آبروی پدرم باشم.

من برگشتم و خانواده‌ام واقعاً آبروداری کردند. یک مراسم جشن عروسی خوب هم برگزار کردیم. قرار بود به خانه مادر شوهرم برویم. اما او یک ماه بعد از ما ازدواج کرد و درگیر زندگی جدیدش شد.

زن جوان افزود: در دوران عقد باردار شدم. مانده بودم چه کار کنم. مادر شوهرم می‌گفت مزاحم زندگی‌اش نشویم و خودمان فکری برداریم. پدرم که از آبرویش می‌ترسید دست به کار شد.او زیرزمین خانه همسایه را برایم کرایه کرد و جهیزیه‌ای که با هزار بدبختی تهیه کرده بودیم را در خانه‌ام چیدیم.

من و مراد زند گی مشترک خود را آغاز کردیم و بچه‌ام را به دنیا آوردم. در این مدت خانواده‌ام سنگ تمام گذاشتند. بیچاره خواهرم حقوقش را خرج من و بچه‌ام می‌کرد و به همین خاطر هم به خواستگارانش جواب رد می‌داد.

او در برابرم احساس مسؤولیت می‌کرد و می‌دانست مراد اهل کار نیست و باید جور زندگی‌مان را بکشند.

شوهرم نه تنها هیچ احساس مسؤولیتی در برابر من و بچه‌مان نداشت بلکه برای خانواده‌ام خرده فرمایش‌های زیادی هم می‌کرد. روز به روز اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. برای یک شیرخشک یا دوا و دکتر بچه‌ام باید چشم به دست پدر یا خواهرم می‌دوختم.

آن قدر آزارشان دادم که دیگر خجالت می‌کشیدم به چشمان‌شان نگاه کنم. مراد در خانه نشسته بود و یا مواد مخدر مصرف می‌کرد و یا مشروب الکی می‌خورد.

وقتی هم که حالش بد می‌شد دیگر نمی‌دانست چکار می‌کند. اونسبت به من و بچه بداخلاقی می‌کرد و با کوچکترین بهانه‌ای مرا به باد کتک می‌گرفت. قهر کردم و به خانه پدرم رفتم. او هم خانه دوستانش است. هیچ خبری از هم نداریم. می‌خواهم طلاق بگیرم. این زندگی آخر و عاقبتی ندارد. حداقل اگر از او جدا شوم می‌توانم بچه‌ام را به پدر و مادرم بسپارم و سر کاری بروم. نمی‌خواهم دست نگر دیگران باشم.

از مادر شوهرم نیز خیلی گلایه دارم. او در این مدت یک بار حال نوه‌اش را نپرسیده و نمی‌گوید پسرش چه معامله‌ای با من و خانواده‌ام کرده است. زن دل شکسته گفت: یک روز برای رسیدن به مراد لحظه شماری می‌کردم و حالا برای جدا شدن از او لحظه شماری می‌کنم.

این ازدواج نافرجام از اول اشتباه بود. من کمر پدرم را با خطاهایم خم کردم و تمام موهای مادرم سفید شده است.

داستان زندگی من سراسر پند و عبرت برای جوان‌هایی است که با چند کلاس سواد و غرور بیش از حد پدر و مادر خود را بی‌سواد و امل فرض می‌کنند.

من اگر به نصیحت‌های خانواده‌ام گوش می‌دادم و دختر سر به راهی بودم یعنی اسیر احساسات هیجانی‌ام نمی‌شدم این همه گرفتاری و بدبختی سرم نمی‌آمد و با یک بچه و بال گردن خانواده‌ام نمی‌شدم. البته تجربه‌ای بود که از این به بعد محکم وبا اراده زندگی کنم و از خدا بخواهم یک لحظه مرا به خودم وانگذارد.

برچسب‌ها

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha