بالاخره بعد از روزها تلاش شماره ایشان را به وسیله یکی از همکاران خبرنگار در تبریز پیدا کردم و 20 اسفند 1390 توانستم با ایشان تماس برقرار کنم. خانم سپهری گفتند که فعلا سرشان شلوغ است و وقت مصاحبه ندارند تا هفته بعد تصمیمشان را برای مصاحبه اعلام کنند. یک هفته بعد وقتی زنگ زدم ایشان تازه از سر کار آمده بود. ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر بود. میگویم: اگر خستهاید مصاحبه بماند برای روزی دیگر.
میخندد و میگوید: اشکالی ندارد من در زندگیام اغلب در حال دویدن هستم.
میگویم: این هم از دردسرهای معروف شدناست!؟
می گوید: معروف نیستم اما هم مادر هستم و هم جانباز در خانه دارم. کار بیرون از خانه و نوشتن هم هست و اگر بدو بدو نکنم عقب میمانم.
میگویم: چون دوست دارم بیشتر در باره زندگیتان با یک جانباز صحبت کنیم پس اجازه بدهید از همین جا مصاحبه را شروع کنیم؛
میگوید: بفرمایید.
و این قسمت اول ازگفتگوی ساده و صمیمی ما با خانم سپهری نویسنده کتابهای «لشکر خوبان» و «نورالدین پسر ایران» است که میخوانید. قسمت دوم این گفتگو را فردا در قدس آنلاین بخوانید.
***
من و لشکر خوبان
*خانم سپهری چند فرزند دارید؟
** یک پسر ده ساله دارم به نام محمدامین.
*چند ساله که ازدواج کردید؟
** 14سال.
* پس شما بعد از دوران دفاع مقدس ازدواج کردید؟
** 14 ساله بودم که جنگ تمام شد و سال 77 وقتی بیست و سه ساله بودم ازدواج کردم.
*انتخاب یک جانباز برای ازدواج جبری بود یا انتخاب خودتان؟
** هیچ کس نمیتواند به صورت جبری پای ازدواج با جانبازی بایستد. بهتر است بگویم که من انتخاب نکردم بلکه انتخاب شدم!
* خب، این انتخاب شدن چطور اتفاق افتاد؟
** من هرگز به طور جدی به ازدواج با یک جانباز فکر نکرده بودم. تصور میکردم ازدواج با یک جانباز شرایط خاصی لازم دارد که من شرایط آن را ندارم، اما خواست خداوند چیز دیگری بود. از سال 75 که مشغول نگارش خاطرات آقای مهدیقلی رضایی بودم، ارتباط نزدیکی با همسرایشان پیدا کردم، تابستان 77 روزی در بنیاد جانبازان ایشان را واسطه میکنند تا بحث ازدواج با آقای نصیراوغلی را به من پیشنهاد دهند. آقای رضایی، همسرم را از زمان جنگ میشناخت وایشان را خیلی قبول داشت. وقتی همسر ایشان مساله را با من مطرح کردند، به یاری خدا توانستم راحت تصمیم بگیرم.
*پس چون انتخاب شده بودید هیچ شکی به دل راه ندادید؟
**من هم مثل اغلب مردم به جانبازان احترام میگذاشتم، اما شناخت درستی در باره آنها نداشتم. چه بسا اطلاعات غلطی هم داشتم. اما رفته رفته شناختم بیشتر شد. شناخت دنیای جنگ و رزمندگان و جانبازان، آرزوهای مرا بزرگتر کرده بود. واقعا زندگی عادی راضیام نمیکرد. زندگی با یک جانباز خیلی متفاوت بود هر چند میدانستم سختیهای زیادی خواهیم داشت ولی روحیه خوبی داشتم و آن قدر توکل من بالا بود که همان روزی که پیشنهاد دادند در درونم به این اتفاق بزرگ بله گفتم.
* چطور وارد عرصه ادبیات شدید. تصادفی بود یا علاقه داشتید؟
** زمان مدرسه انشایم خوب بود. دبیرستان که بودم در کانون پرورش فکری با مربی بسیار خوبی به نام خانم «شکوفه خیابانی» آشنا شدم که دوستی با ایشان و نگاهشان به زندگی، مذهب و ادبیات تاثیر زیادی در زندگی من گذاشت.
آشنایی با جنگ
*چطور وارد حوزه دفاع مقدس شدید؟
**از سال 73 دفتر هنر و ادبیات مقاومت نوارهای مصاحبه با رزمندگان را برای پیاده کردن گفتهها روی کاغذ به چند نفر از جمله خانم خیابانی میداد. خانم خیابانی به من پیشنهاد کرد من هم این کار را انجام دهم، من قبول کردم و این اولین آشنایی جدی من با حوزه دفاع مقدس بود.
*اولین نواری که پیاده کردید یادتان هست درباره کدام رزمنده بود؟
** اسم رزمنده یادم نیست اما یادم هست که حادثه در «دره شیلر» اتفاق میافتاد. جغرافیا و حوادثی که دربارهاش حرف میزدند مرا جذب کرده بود. آن را با وسواس چند بار نوشتم و تحویل دادم. بعد نوارهای دیگری دادند که مصاحبه با رزمندهای به نام «سید نورالدین عافی» بود. حدود بیست نوار از ایشان را پیاده کردم. خاطرات چند سال زندگی در جنگ، شرکت در عملیاتها، زخمی شدنهای عجیب، خنده و گریهها برای من تازگی داشت و کنجکاویام را بیشتر میکرد.
* پس از پیاده کردن نوارها کتاب آقای نورالدین را نوشتید؟
**نه! سری جدیدی از نوارها تحویل گرفتم که راوی آنها مهدیقلی رضایی بود. این مرحله از کار حدود دو سال طول کشید.
دنیای روشنفکری
* ضمن پیاده کردن نوار کتاب هم مینوشتید؟
**شعر مینوشتم، گاهی شعرهایم چاپ میشد یا به کنگرههای ملی شعر در شهرهای دیگر دعوت میشدم. علاقه خاصی به شعر داشتم و در کنارش کتابخوان قهاری بودم.
*شعرتان هم در حوزه دفاع مقدس بود؟
**نه! اصلا!
* چه اصلا محکمی!؟
** راستش من یک جورهایی در دنیای روشنفکری غرق بودم. کتابهایی که میخواندم، شاعرانی که به آنها علاقه داشتم و به بعضی هنوز هم علاقه دارم، در فضای دیگری بودند. از مایاکوفسکی، پابلو نرودا، اکتاویو پاز و ناظم حکمت گرفته تا شاعران ایرانی مثل شاملو، فروغ، اخوان ثالث و سهراب و.... شعرهای خودم هم در همین فضاها بود.
* یعنی منظورتان این است که فضای شعرهایتان با فضایی که به روی شما باز شده بود در تضاد بود؟
** نمیشود گفت در تضاد بود اما دو نگاه متفاوت بود. از مسائل انسانی و عشق و نگرانی و رنجهایی که همه جا گریبان انسانها را گرفته، رفته رفته به سمت انسانهایی کشیده میشدم که درد و عشق و امیدشان از جنس دیگری بود. ایمان این آدمها خیلی روشنتر و زندهتر بود. اهل عمل بودند حتی تا پای جان. من از سالهای نوجوانی دنبال حرفهای تازه و حقیقت بودم و خاطرات مفصل مهدیقلی رضایی دریچههای تازه و روشنی به زندگی، آدمها و حتی مرگ برایم باز کرد.
* «مهدیقلی رضایی» که بود؟
** ایشان جانباز هفتاد درصد و از نیروهای واحد اطلاعات در لشکر عاشورا بودند که از اواخر سال 60 تا پایان جنگ و بعد عملیات تفحص شهدا حضور داشتند. خاطرات و حوادث عجیب و غریب ایشان خصوصا در مورد دوستانشان که همگی از بچههای زرنگ و استثنایی جنگ بودند، مرا به فکر وا میداشت. در تلاطم عجیبی افتاده بودم. چیزهایی
میشنیدم خیلی عمیقتر و واقعیتر از آنچه تا آن وقت شنیده بودم. وقتی آخرین نوارها را پیاده میکردم مسوول دفتر ادبیات آذربایجان پیشنهاد دادند خودم خاطرات مهدیقلی رضایی را بنویسم. این منتهای آرزوی من بود اما ریسک بزرگی بود. من کاملا بیتجربه بودم اما با اشتیاق کار را پذیرفتم. بعدها یقین پیدا کردم که این کار عنایت خدا نسبت به من بود که راه تازهای پیش پایم گشود.
* راستش الان که خاطراتتان را تعریف میکردید در این فکر بودم که شما مانند یک دانش آموزی که شروع به آموختن میکند و امتحان میدهد تا به کلاس بالاتر برود، بارها امتحان دادید و قبول شدید و بالاتر رفتید؟
** امیدوارم این طور که شما گفتید، باشد.
نسبت من با نوشتن در باره جنگ
* خانم سپهری دوست دارم از این تلاطمی که در زندگی داشتید بیشتر سخن بگویید. من شخصا قبول ندارم که بازگویی این ارتباطات ریا میشود بلکه به قول خودتان شاید دریچههایی را به روی دیگران باز کند که روشنگر راهشان باشد پس بفرمایید مهمترین چیزی که در راه رسیدن به حقیقت کشف کردهاید چه چیزهایی است؟
** من ایمان دارم هر کس در زندگی واقعا چیزی را صادقانه و از ته دل بخواهد به آن میرسد. من در خانواده مذهبی سنتی بزرگ شدهام اما نوجوان که بودم در مورد مذهب و روش زندگی سوالات اساسی داشتم. خیلی آوارگی کشیدم. با انرژی، جسور و کنجکاو بودم. به شدت مطالعه میکردم. نقاشی و عکاسی میکردم و گاه به خاطر یک گالری نقاشی یا عکس از تبریز به تهران میرفتم. خانواده، مخصوصا دوست بزرگوارم خانم خیابانی هم هوای مرا داشت، سرگردانی و بدو بدوهای مرا میدید و در مقابل اعتراضها و طغیانهای من صبر میکرد و اگر میپرسیدم با آرامش راهنماییام میکرد. روزگاری همه شعرهایم فضای سرد و ناامیدی داشت. ایدهآلهایم انگار اینجا نبودند. مسیر سخت و روزهای پرتلاطمی گذراندم اما ارزشمند بودند چون مرا به راههای تازهای رساندند.
* امروز فکر میکنید به آن حقیقت رسیدهاید ؟
** حرکت به دنبال حقیقت که تمام شدنی نیست. به مرحلهای میرسی اما باز هم دنبال چیزهای دیگری هستی. خدا هم این تلاش انسانها را دوست دارد و اصلا قیمت آدمی به همین تلاشهاست. به هر حال به لطف خدا خیلی امیدوارم.
* در مورد نوشتن از جنگ هم، تا خودتان نرسیدید حرف دیگران را باور نکردید؟
** بله! اولین بار بعضی جملهها تکانم داد. از جمله، این نوشته شهید مرتضی آوینی که «هنر آنست که بمیری پیش از آنکه بمیراندت و مبدا و منشا حیات آنانند که چنین مردهاند...» شهید آوینی در مستندهایش از چیزهایی حرف میزد و مینوشت که به آنها ایمان داشت. آنها را دوست داشتم اما هنوز سوال داشتم. یعنی بعد از نگاه تازه به مذهب و زندگی بود که توانستم ربط و نسبت خودم را با نوشتن از جنگ پیدا کنم و با جان و دل همراه شوم. بعدها که زندگی شهید آوینی را خواندم فکر کردم تجربه کوچکی از مسیری که این انسان بزرگوار و هنرمند واقعی پیمود، داشتهام. همیشه سعی میکنم شکرش را بجا بیاورم.
ازدواج با یک جانباز
* خب برگردیم به زمانی که همسرتان را انتخاب کردید؟
** بله! وقتی این بحث پیش آمد و تعریف های زیادی از آقای رضایی در باره آقای نصیراوغلی شنیدم خیالم تا حد زیادی راحت شد چون آقای رضایی در جبهه مربی غواصی همسرم بود و ایشان را خوب میشناخت. با تحقیقی که کردیم تقریبا مطمئن شدم از نظر اصول اصلی زندگی مشکل بزرگی نخواهم داشت. میماند مشکلات جانبازیشان که با روحیهای که آن روزها داشتم اصلا آنها را بزرگ نمیدیدم. یعنی با خودم گفتم اگر این فرد شرایطش را پذیرفته و تا اینجا آمده چرا من نتوانم؟
* تحصیلات آقای نصیر اوغلی در چه رشتهای بود؟
** دکترای پزشکی !
* میگفتید؟
** به طرز باورنکردنی کل زمان پیشنهاد ازدواج تا خواستگاری و عقد، کمتر از یک ماه طول کشید! موافقت با این ازدواج برای پدر و مادر عزیزم واقعا سخت بود. جامعه ما هرگز به نقش فداکارانه پدران و مادران همسران جانبازان نپرداخته است. خیلیها ادعاهای بزرگ در مورد اسلام و انقلاب داشتند اما حاضر نبودند زندگی همیشگی دخترشان را با جانبازی با مجروحیت شدید ببینند و از آنها حمایت کنند. من همیشه به خاطر همراهیآنها مدیونشان هستم. این انتخاب من برای آنها بسیار سخت و سنگین بود. آنها نگران آن بودند که دخترشان تا دو سه سال پیش منتقد جنگ و فضای کشور بود، حالا چگونه میخواهد با یک جانباز نخاعی ازدواج کند!
* شاید باورشان نمیشد؟
** خیلیها فکر میکردند من احساساتی شدم. در آن یک ماه به اندازه همه سالهای پیش از آن نصیحت شنیدم! البته این دوره را همه همسران جانبازان تجربه کردهاند و من هم یکی از آنهایم. (میخندد)
حتی عدهای با کنایه میگفتند نکند من به خاطر مدرک یا امکانات با ایشان ازدواج میکنم! در حالی که من دانشجوی سال آخر فلسفه دانشگاه تبریز بودم، معدلم الف بود، واقعا وقت سرخاراندن نداشتم، درس و فعالیتهای فرهنگی در دانشگاه، فعالیت مطبوعاتی، نگارش کتاب و... همه میدانستند که موقعیتهای خوب ازدواج برایم فراهم است. اما خالصانه میگویم جانبازی ایشان برای من مافوق همه چیز بود. مخصوصا که فهمیدم از غواصان بسیجی کربلای 5 بودهاند که هنگام نگارش آن فصل از کتاب لشکر خوبان بسیار منقلب شدم. اصلا همه رزمندگان به غواصان خطشکن با دیده احترام مینگرند به خاطر کار بزرگی که حتی در زمان جنگ هر کسی نمیتوانست انجامش دهد. علاوه بر این یقین پیدا کردم ایشان ذرهای از راهشان پشیمان نیستند. بلکه علیرغم شرایط سختشان در تحصیل و زندگی اجتماعی آدم موفق و مورد احترامی هستند. با این ازدواج رسما وارد متن جنگ شدم.
* در حال حاضر زندگی در کنار ایشان دست و پایتان را که برای فعالیت نبسته است ؟
** شرایط زندگی یک فرد نخاعی بسیار محدود کننده است. اما ما از اول زندگی طوری برخورد کردیم که اگر کاری را میتوانند خودشان انجام دهند، این کار را بکنند و همیشه وابسته نباشند. ایشان آدم سختکوش و باارادهای هستند که در پانزده سالگی مجروح شدهاند اما به گمان من از همسالان خود در هیچ چیز عقب نیستند. به تحصیل و نگارش خاطرات جنگ هم علاقه خاصی داشته و دارند و واقعا اصلیترین حامی و کمک من در این سالها هستند.
* بالاخره نگفتید زندگیتان محدود شد یا نه؟
** (میخندد) بله زندگیام خیلی محدود شد. طبیعی است هر دختری ازدواج میکند مسوولیتهای زندگی محدودش میکند و فراغت زمان مجردی را ندارد. در مورد ما این شرایط بسیار متفاوت بود. همین قدر بدانید که دو سال اول زندگی شرایطمان طوری بود که من اگر در خانه نبودم همسرم نمیتوانست از منزل خارج شود یا حتی به خاطر وجود پله در خانه، به آشپزخانه برود! ما مشکلات را به کمکم خدا حل میکردیم و باز به مشکلات بزرگتری میرسیدیم. مشکلاتی که حالا دیگر ارزش بازگویی ندارند اما مدتها وقت و فکر و روح ما معطل کردهاند. علیرغم همه این مسائل، من نوشتن را رها نکردم. ارشد فلسفه را با رفت و آمدهای خسته کننده به تهران در دانشگاه علامه خواندم. ( آن روزها دانشگاه تبریز ارشد فلسفه را نداشت) نوشتن خاطرات آقای عافی هم در همین شرایط انجام شد.
* خاطره خوشی از زندگی روزمرهتان میگویید؟
** من هر وقت احساس میکنم مشکلی را در زندگیام حل کردهام این یک اتفاق خوب در زندگیام بوده. ما خیلی از غیرممکنها را در زندگیمان عملی کردیم که همهاش به فضل و یاری خدا بوده. خدا را شکر.
* از مشکلاتتان هم میگویید؟
** خانواده های جانبازان مشکلات ریز و درشتی دارند که واقعا خیلی از آنها برای دیگران قابل درک نیست. گفتن آنها هم دردی را دوا نکرده است! همین قدر بدانید هیچ کدام از ما بخاطر مشکلی که ناشی از مجروحیت جنگ است گله نمیکنیم اما مشکلاتی آزاردهنده هستند که قابل حل هستند و بیشتر هم از نگاه غلط دیگران یا برنامه ریزی اشتباه جامعه و نهادهای متولی ریشه میگیرد ولی کسی دلسوزانه به فکرشان نیست. واقعا بعضیها طوری عمل میکنند گویی ما آدمهای غیرطبیعی هستیم! گویی یادشان رفته قرار بود همه با هم این راه را برویم... حتی خیلی از جبههرفتهها هم در گرفتاری زندگی روزمره دوستان جانبازشان را از یاد بردهاند. نمیدانم شاید هم برایشان عادی شدهایم و فکر میکنند بعد از این همه سال دیگر به زندگیمان، مخصوصا تنهاییخو گرفتهایم. در خاطرات بسیاری از همسران جانبازان خواندهام چه احوالی مثلا در روز جانباز داشتهاند. این قصه مشترک ماست! البته در این مدت از همسرم یاد گرفتهام ما به وظیفه خودمان عمل کنیم و توقعی هم از مردم نداشته باشیم. هر کسی باید به وظیفه خودش آشنا باشد و روزی در قبال کارهایش به خداوند پاسخگو باشد. خوشبختانه ما در گذر سالها آنقدر سرمان را گرم درس و کار کردهایم که گاهی وقت کم میآوریم. ما خلوتمان را دوست داریم اما میشناسم بسیاری از دوستان جانبازمان را که پس از سالها تنهایی روحیهشان خیلی شکننده شده ... کاش شرمنده آنها نشویم!
* البته من فکر میکنم زندگی جانبازان برای خودشان بسیار شیرین است. خانم سپهری نظر شما چیست؟
** بله البته که در عین سختی، شیرین هم هست. وقتی فکر میکنی که این زحمات و سختیها در راهیست که این همه مبارزه و رشادت و شهادت برای آن بوده است، از این که زندگیات در این راه است باید خدا را هزاران بار شکر کنی. وقتی تاریخ اسلام و تاریخ مبارزات انقلاب اسلامی یا خاطرات رزمندگان را میخوانم یا مینویسم هزاران بار خدا را شکر میکنم که ما را هم در این راه قرار داده. انشاالله که بپذیرد.
* قصد دارید خاطرات همسرتان را هم بنویسید؟
** فکرهایی داریم. در حال جمع آوری خاطرات غواصان گردان حبیب در عملیات کربلای پنج هستیم. البته بیشتر کارها را همسرم انجام می دهند. کار بزرگ و کم نظیری است و امیدوارم به فضل خدا به نتیجه خوبی برسد.
بخش دوم گفتگو با خانم سپهری را فردا پیگیری فرمائید



نظر شما