۱۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۸:۳۲
کد خبر: 591322

ترافیک سنگین است و ماشین ها، مورچه ای پیش می روند که حاجی فیروزهای سیاه رُخ هم با دایره زنگی پیدایشان می شود...! با آن لباس های خیره ی سرخ...!

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: به قصد خرید آمده ایم من و گلی جان... می خواهیم کفش و کیف، نو کنیم اگر قسمت بشود و سلیقه مان را پشت ویترین ها پیدا کنیم...

اما تا پارکینگ شهر، خیلی راه است و در ترافیک حبس شده ایم... حاجی فیروزها ساز می زنند و گهگاه کلاه دوکی شان را از سر برمی دارند و می چرخند و آواز سر می دهند... گلی جان هم همراهشان می خندد و می خواند که؛

ارباب خودم، سامبولی بلیکم!

ارباب خودم، سر تو بالا کن!

ارباب خودم، لطفی به ما کن!

به تماشای شعف دخترک نشسته ام که چشمم به راننده ماشین کناری می افتد، به بانوی میانسال و بی روسری که انعام می دهد و سیگار دود می کند... به ناخن های بلندش ... به گلی، که یک چشمش پی حاجی فیروزها و یک چشمش به آن ماشین است... به سرِ برهنه ی در آن ماشین... به پدیده کریه ای که این روزها در سوپرمارکت و دَم آسانسور و ماشین زیاد به آن برخورده ام...

صلوات می فرستم و به حجاب موقر بانویی که پیاده در حال عبور است نگاه می کنم، به متانت لباس هایی که پوشیده.

و شیشه را پایین می دهم تا نفسی تازه کنم که با سگی سیاه، هم صورت می شوم و بند دلم پاره می شود و گلی جان را هم می ترسانم. اما پیداست که سگِ بینوا اصلاً از آدم ها نمی ترسد که همانطور سرش را حواله پنجره اتومبیل کرده!

که دخترِ خواهرم، بی مقدمه می پرسد خاله ای! به این خانوم بگیم روسریش اُفتاده، شاید حواسش نیست!

نمی دانستم این کودک این اندازه به خاله اش شبیه است و تفکر مثبت را دوست دارد... یاد واکنش آیت الله مکارم شیرازی هم می افتم، که بی حجابی در صحنه اجتماع فعالیتی عمومی ست و باید نهی از منکر انجام داد...

پس با لبخند سر تکان می دهم و برایش شیشه را می آورم پایین... با زبان معصومانه و شیرین اش به بانوی راننده می فهماند که شالش روی سرش نیست... البته با سلام و شب بخیری که دل خاله اش را غنج می برد...

که می رسیم به پارکینگ...

پی نوشت: می دانم به اندازه کفش زیبایی که دلش را برده، از حاجی فیروزها و راننده ای که امروز محجبه اش کرده، گلی برای مادرجانش حرف ها دارد!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.