۲۹ مهر ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۶
کد خبر: 675114

توی مطب نشسته‌ایم. همه سرشان توی گوشی است. پیر و جوان، زن و مرد، حتی منشی عصبانی. توی اتوبوس نشسته‌ایم. یک درمیان همه با گوشی مشغولند. توی میهمانی نشسته‌ایم. بعد از سلام و علیک و چند جمله روتین، همه دلشان هوای گوشی‌شان را می‌کند. توی رستوران، محل کار، سینما، پارک و همه جا.


 

رقیه توسلی/

توی مطب نشسته‌ایم. همه سرشان توی گوشی است. پیر و جوان، زن و مرد، حتی منشی عصبانی. توی اتوبوس نشسته‌ایم. یک درمیان همه با گوشی مشغولند. توی میهمانی نشسته‌ایم. بعد از سلام و علیک و چند جمله روتین، همه دلشان هوای گوشی‌شان را می‌کند. توی رستوران، محل کار، سینما، پارک و همه جا.

چند روزی است به موبایلم که روی میز خوابیده، جور دیگری نگاه می‌کنم... واقعاً از کی - این دستگاه پُر از اَپ - صمیمی‌ترین به ما شده...؟ از کی ذائقه‌مان این‌قدر تغییر کرده که فضای نفس کشیدنمان هم مجازی شود...؟ از کی صبح‌ها که بیدار می‌شویم دنبالش می‌گردیم و شب‌ها او آخرین چیزی است که ترکش می‌کنیم...؟

بیلچه گلدار و دستکش‌ها را برمی‌دارم و می‌روم خاک چند گلدان را زیرورو کنم. گنجشک‌ها هم آمده‌اند کنارم نان خُرده‌ها را نوش جان کنند.

پاییزِ توی باغچه محشر است؛ برگ‌های زرد و نارنجی، لیموترش‌ها و پرتقال‌های سبز، آفتابی که با ابرها قایم باشک بازی می‌کند.

اینجور که پیداست سه گلدان باید مرمت شوند. زحمت آوردن خاک تازه را «فرید»جان کشیده. من و گلدان‌ها کلی دعایش می‌کنیم.

کار که تمام می‌شود آب می‌ریزم پای تمام گل‌ها. صفای دیگری می‌گیرد حیاط. نفس عمیق می‌کشم و دلم مثل سابق می‌خواهد ثبت کنم این لحظات را و بفرستم برای دلبندانم. اما حیف که نمی‌شود و در حصار قانونم. قانون استفاده صحیح از موبایل را دو روزی است تصویب کرده‌ام.

یک ساعت بعد، سیل صداست که برمی‌خیزد. موبایلِ 93 درصد شارژ را در آغوش می‌گیرم و می‌بینم همه اظهارنظر کرده‌اند... با طیب خاطر می‌روم فیلم‌ها و عکس‌های باغچه را به عزیز نشان بدهم.

بله... طاقت نیاوردم و خیلی راحت قانون‌شکنی کردم و برگشتم به دامانِ اعتیاد... می‌بینم وقتی او خواب است چقدر احساس تنهایی می‌کنم و دلم برای دنیای بی‌هیجان و ساکنم می‌سوزد، به حال تضادهای نادرست و ایضاً به حال تکلیفِ بلاتکلیفی که به آن مبتلا شده‌ایم بیشترمان.

غُرولند: چرا امواج موبایل، شیرینی خامه‌ای، گرانی، دلتنگی، ترافیک و فرشته شانه چپ دست از سرمان برنمی‌دارند؟ چرا قصه چوپان دروغگو دو روزی است پاییزم را پُر کرده...؟

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.