۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۹
کد خبر: 749172

وارد سالن که می‌شوم خشکم می‌زند... ده‌ها دختر کم‌سن و سال در ردیفی منظم، مشغول کار مردانه‌اند!

یک ثانیه تا مدار عاشقی

تق تق تق...، یکی فرش می‌بافد، یکی نقاشی می‌کشد، یکی تابلوی نفیس می‌سازد و آن یکی با دستانی کوچک اما پرتوان زیوری را برای فروش آماده می‌کند؛ انگار کارخانه است! کارخانه‌ای که موسیقی «کار» را کودکانه کوک می‌کند؛ اندکی ناخوشایند اما دلنشین.

فکرش را بکن با همه‌ معلولیت‌ها روی یک صندلی نشسته‌اند، مدام و بدون وقفه؛ انگار ربات‌اند در قالب انسان، ولی چه انسانی بهتر از آنان .

زیر سقف مهربانی

باورش سخت است.دخترها مدام کار می‌کنند. خنکای پنجره گاهی نسیمی را روانه صورت‌های شادابشان می‌کند. از یکی از آن‌ها درباره سختی کار می‌پرسم.

نگاهی به انگشتری‌اش می‌کند، لبخندی می‌زند و پاسخی پرمعنا می‌دهد؛ 

-اینجا کارگاه عشقه... عشق به کار و تلاش... عشق به زندگی.

از او درباره‌ شرایط کارش سؤال می‌کنم و پیش از آنکه چیزی بگوید، پاسخ را در چشمانش می‌یابم؛اما با اعتمادی خاص می‌گوید:«خدا بانیان این مؤسسه را حفظ کند؛ حواسشون به همه‌چیز هست... باور کنید از صبح تا ظهر اینجا کار می‌کنیم اما اصلاً احساس خستگی نمی‌کنیم... خیلی هوامون‌رو دارند، نمی‌ذارن آب توی دلمون تکون بخوره... اینجا ما یک خانواده‌ایم... خدا خیرشون بده اون‌هایی که به ما سر می‌زنن و با کمک‌هاشون فرصتی ایجاد می‌کنند که بی‌دغدغه زندگی کرده و خدا را شکر کنیم... الهی که همیشه سلامت باشن "

خلوت ‌درون

سالن بعدی نوبت دیدار دخترهایی است که دل آسمانی دارند و با مهربانی‌شان قلب‌های زنگارگرفته را جلا می‌دهند. کافی است دستی برسرشان بکشی... آنجاست که معجزه‌ خدا را می‌بینی؛ جایی که فاصله تا مدار عاشقی فقط یک ثانیه است.

با زبان بی‌زبانی و حرکات دست و پا، شوق خالصانه‌ خود را از دیدار نثارت می‌کنند و چه شیرین می‌خندند این فرشته‌های خدا روی زمین. اینجاست که می‌فهمی عشق به خدمت چه رنگ و بویی دارد، رنگ خدا ...

مادر را که می‌بینند چنان به وجد می‌آیند که نگو و نپرس... انگار بال می‌زنند به طرف مادر و غش‌غش خنده‌شان در میان شوخی‌های ریز مادر رها می‌شود. بغل می‌کند، می‌بوید و می‌بوسد دخترانش را...

وارد تالار می‌شوم؛ تعدادی از خیران شهرم کنار هم نشسته‌اند؛ تکتم دختر نابینایی که بارها تصنیف خوانی‌هایش را شنیده ایم نقل محفل است؛ با گروهش می‌خوانند، با سوز دل؛ تا پلی بزنند میان خالق و مخلوقاتی که اینجا میهمانان‌اند... حالا صورت‌ها خیس شده... خیس عاشقی.

مدیر مجموعه پشت تریبون است و از هزینه‌های همدم می‌گوید؛ از اینکه سایه‌ سیاه گرانی، تأمین اقلام مورد نیاز و دارو، نگهداری بچه‌ها را چقدر سخت کرده است .

اینجاست که نوبت عاشقی می‌رسد؛ نوبت مهربانی... یکی ۱۰میلیون تومان، دیگری ۵ میلیون و آن یکی هم یک میلیون. اسم‌ها خوانده نمی‌شود اما رقم‌ها پشت سرهم گفته می‌شود، انگار مسابقه است؛ مسابقه‌ انفاق و عشق... .

صحنه‌ دوم؛ صورتی که اشک شوق ندیده است

همه چیز دارد... بهترین خانه و چند مدل ماشین وارداتی .تا پیش از کرونا سالی ۶ماه خارج از کشور بود؛ از این کشور اروپایی به آن کشور اروپایی، از این جزیره به آن جزیره... خلاصه، غرق رفاه است .

تازه به دوران‌رسیده یا نوکیسه نیست اما هرچه داشته از بالا و پایین کردن قیمت‌ها بدست آورده است.

حالا سود ماهانه‌ بانکی بی‌دغدغه‌ای دارد... یک عدد درشت با چند صفر جلویش... او چند سالی است که نه سرما می‌چشد، نه گرما، نه عرق می‌ریزد، نه مشکل گرانی دارد و نه مشکل بالا رفتن قیمت‌ها، هرچه دارد پول است و فقط همین.اما نه یک چیز کم دارد ...

ثروتش«برکت» ندارد.

او شهد شیرین کار خیر را نچشیده است. او نمی‌داند سفره پهن کردن برای یک خانواده‌ محروم چه لذتی دارد؟ نمی‌داند عشق واقعی چیست؟ نمی‌داند مفهوم لبخند آرام یک کودک رنج‌دیده‌ یتیم چیست؟... لذت او لذت دنیاست؛ لذت پول، لذت دلار و سکه !

برای همین است که نمی‌داند وقتی فرشته‌ کوچولوی مؤسسه همدم یا هر جای دیگری مثل این مجموعه را در آغوش می‌کشی و صورتت یواشکی زیر باران اشک شوق خیس می‌شود، یعنی چی؟ او نمی‌داند عطر بهشت زیر سقف مهربانی یعنی چه!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.